خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – محدث تک فلاح: چه برفی! امروز در تهران بارش خوبی داشتیم. در گیر و دار حاشیههای ورود بانوان به ورزشگاه بودم و اخبار روز را میخواندم. برای اولین بار قرار است در یک بازی رسمی فوتبال، اجازه ورود بانوان به عنوان تماشاچی در ورزشگاه آزادی داده شود. استوریهای اینستاگرام را میخوانم. یکی ناراحت از اینکه پیامک تأیید بلیط ورود به ورزشگاه را دریافت نکرده و دیگری خوشحال از اینکه قرار است به آرزوی چندین و چند سالهاش برسد. بحثهای تحلیل و بررسی این موضوع و موافقان و مخالفان را میخواندم که ساعت ۱۷ به بعد استوریهای ورزشگاه آزادی بارگذاری شد. «بالاخره ورود بانوان آزاد شد» بماند که در این سرما، همان ۸۰ هزار صندلی بخش آقایان هم طرفدار زیادی نداشت ولی زنان سرزمینمان در هر شرایطی در صحنه میآیند تا این پیام را بدهند که در تواناییشان کسی شک نکند.
سوت آغاز بازی زده شد. در گیر و دار اخبار حک شدن چند شبکه از کانالهای صدا و سیما بودم و سر و گوشم در گوشی میجنبید. راستش را بخواهید خیلی پیگیر بازی نبودم. فقط میدانستم که چون ایران از ۶ بازی ۱۶ امتیاز گرفته احتمال صعود بالایی دارد و تهدید بد کرونا که در اردوی تیم ملی ایران و عراق چرخید کمی روحیه تیم ملی را تحت الشعاع قرار داد که الحمدلله برطرف شد. سرم در لاک خودم بود که گل اول مهدی طارمی افساید شد. بین دو نیمه با خودم زمزمه میکردم که اگر این بازی را ببریم ایران به جام جهانی صعود کرده است اما ته دلم با من کسی سخن میگفت طبق قانون استقرا، که: «ای بابا! ایران کی از این شانسها داشته که این بار دومش باشد! الان خیلی برای صعود زود است. ما که هیچ موقع این قدر راحت صعود نمیکنیم. تیم ایران اگر شانس داشت که…» همینطور دومینووار آیههای یاس در سرم میچرخید که چه خواهد شد و میخواستم خیلی امیدوار نباشم چون اگر امیدوار باشم احتمالاً بعد از بازی ذوقم کور شود. ناگهان خانه که نه ساختمان چند طبقهمان از صدایی منفجر شد: گل! گل!....گل!!!...... نیمه دوم بازی شروع شده بود و طارمی با یک حرکت زیبا ملت ایران را از جا بلند کرد و به شادی بعد از گل مشغول بود که نگاهم به صفحه السیدی دوخته شد.
من میدانستم که عراق برای ما حریف سرسختی نیست، کل کار سخت ایران در گروهی که برای رفتن به جام جهانی باید با آنها رقابت کند، این بود که با اردن و چین درست مسابقه دهد وگرنه باقی تیمها خیلی قوی نبودند. اما در کنارش این را هم میدانستم که فوتبال ایران اعجوبهای است که تجربه نشان داده میتواند این بازیهای قابل پیشبینی را به غیرقابل پیشبینیترین حدس ممکن به پایان برساند. پس ته دلم ذهن خودم را بردم سمت بدبینی و گفتم یه نیمه مانده! گل میخوریم. هیچ چیز معلوم نیست. ساعت ۱۹:۳۰ شده بود که آرام و قرار نداشتم. همهش به نتیجه بازی و صعود فکر میکردم. استرس نمیگذاشت خیلی راحت صدای گزارشگر را دنبال کنم ولی از بیخبری اذیت بودم. از زمان بازی ده-پانزده دقیقه مانده بود که از خانه بیرون زدم.
شهر بیصدا
چه شهر خلوتی! چه میدان بی سر و صدایی! یادش بخیر یک زمانی برای بازی آخر که منجر به صعود میتوانست باشد چه برنامههای جمعی تدارک دیده میشد که مردم دور هم در پارک و میدان و محلهای ممکن از روی ویدیوپروژکتور فوتبال را ببینند. سکوت شهر تنها و تنها مرا یاد سال ۸۰ میانداخت. گریه یحیی! آنجایی که در بازی برگشت ایران و ایرلند، ایران در حضور صد هزار نفر تماشاچی با تک گل یحیی گل محمدی توانست بازی برگشت را به نفع خود پیروز شود اما در جمع بازیهای رفت و برگشت ۲-۱ به نفع ایرلند شده بود و ایران از دور مسابقات جام جهانی کنار رفت. میدان صادقیه که رسیدم بازی تمام شده و ایران با تک گل طارمی به جام جهانی قطر ۲۰۲۰ صعود کرده بود. باورم نمیشد! نه تنها سریعترین صعود به جام جهانی در تاریخ فوتبال ایران را داشتیم بلکه اولین تیم آسیایی هستیم که به این مسابقات راه پیدا کردیم. خب، دیگر باید منتظر سر و صدا و بوق و پرچمی میبودم که از ماشینها و موتوریها و رهگذران میدیدم و میشنیدم. هیچ! ساعت ۲۰:۳۰ است و ۴۵ دقیقه از بازی گذشته و من حتی تا میدان آزادی هم رفتم. نورافشانی میدان آزادی، تبریک راهیابی تیم ملی را به جام جهانی اعلام میکرد. اما… عزم بازگشت داشتم. از میدان صادقیه باید رد میشدم.
پرچم همه ایرانیها امشب بالا بود
صدای بوقها سرم را پر کرده بود. مردم کمکم از چاردیواریهایشان بیرون زده بودند و با بمبی از شادی که درون خود احساس میکردند راهی خیابانها بودند. کاروان شادی سریعترین صعود به جام جهانی از خواب زمستانی و لاک چاردیواری خود بیرون زدند. بالاخره شادیها را دیدم. من در این شادی با چشمان خودم چیزهایی را دیدم که برایم تعجبآور بود. مردمی که ساعت ۹ شب چنان در ترافیک ماندهاند که دنده خودرو را روی خلاص باید بگذارند. حرکتی نیست. همه درجا ایستادهاند. اما چرا لبها خندان است؟ چرا همه شادند؟ مگر ماهیت ترافیک، آنهم ۹ شب نباید خستگی و کلافکی و بوق و… باشد؟ آمبولانسی که از میان این ترافیک باید میگذشت را هم دیدم. انصاف خرج دهم زیر یک دقیقه راه برای آمبولانس باز شد. آن هم نه با حضور پلیس! خود مردم راه را باز کردند. چه ترافیک دوستداشتنیای. هر ماشینی حداقل یک پرچم دارد. سر و دست همه سرنشینها از ماشین بیرون است. آقا! مگر هوا ۱ درجه سانتیگراد نیست؟! سرد است و شوخی ندارد. این هیچ. کرونا را چه کنیم؟ کرونا که شوخی ندارد! آهان همه ماسک زدند. البته راستش را بخواهید، نه همه! از جمعیت کف میدان صادقیه که هر لحظه رو به افزایش هستند ۶۰% ماسک دارند. ضلع شمالشرقی میدان هم خودرو شبکه خبر ایستاده و پخش زنده شادی بعد از سریعترین صعود را دارد. مردمِ همیشه در صحنه! هم که در رقابتند تا در قاب تصویر، پشت گزارشگر باشند و خود را به زور در قاب تصویر جای میدهند که شاید تصویرشان، نه، بهتر است بگویم تصویر شادیشان را از شبکه خبر انتقال دهند.
پرچم ایران گویی چراغ چشمک زن شب عروسی دم تالار است که هم شادی است و هم نشانهای برای شناسایی هویت. صدای ایران! ایران! در میدان طنین انداز شده است. صدای شیپورهای ورزشگاهی، صدای بوق ریتمدار ماشینهای گذری که مثلاً دارند از کنار هم رد میشوند. دیگر نگویم از صدای ضبط خودروهای گذری که سرنشینانشان همراه با موسیقی با صدای بلند میخواندند و سوارهای خودروهای کناری را هم دعوت به همراهی میکردند. همراهی ملتی که دو سال است با تلخیهای روزگار و از دست دادن عزیزان و مسائل اقتصادی این روزها، تنها دنبال بهانهای برای شادیست. بهانهای برای افتخاری دیگر با نام ایران! یاد دیماه سال ۷۶ افتادم. مقدماتی جام جهانی ۱۹۹۸ که از آنجا به بعد بود که خداداد عزیزی دیگر برای ملت ایران شد «غزال تیزپا» و هر کدام ما دهه شصتیها، از دنبال کردن آن بازی فوتبال و شادی بعد از آن در ساعت حضور در مدرسهمان یک خاطره ویژه داریم که همچون خاطرات سربازی آقایان همیشه در جیبمان نقد نگهمیداریمش. هر جا فضای تعریف خاطره باشد از جسارتمان برای بردن رادیو در کلاس میگوئیم که یواشکی یکیمان صوت را گوش میکرد و خبرها را با اشاره به بقیه میگفت یا آن دیگری که با معلمشان صحبت کردند و قول امتحان دادن را برای جلسه بعد به معلم دادهاند تا فقط قبول کند که این زنگ بروند و پای فوتبال ایران-استرالیا باشند و یا هزاران مدل خاطره دیگر که حتماً شنیدهاید.
بین این هیاهو داشتم میرفتم که سوز هوا را دانههای سفید رنگ زیبایی کامل کرد و برای رسیدن به زمین همراهی. مردم دیگر نمیدانستند چه کنند. از صبح کم و بیش بارش داشتیم و بعد از چند روز آلودگی هوای سطح بالای شهر تهران، یک روز هوای پاک به خود دیده بودند که خود بهانه حال خوب این روزها بود. برف زیبای امشب چونان نقلی که روی سر عروس و داماد ریخته میشد که کودکان و اطرافیان هم از بارش آن روی سرشان بینصیب نبودند. چه زیباست این شادی وقتی همهمان بدون در نظر گرفتن ابعاد سیاسی و اعتقادی و اختلاف نظرها، در آغوش خیابان مثل یک رود در جریانیم و حال خوب داریم! چون وحدت کلمه در شادیمان موج میزند. پرچم همه ایرانیها امشب بالا بود. همه ایرانیهای در خیابان برای صعود تیم ملیای شادی میکردند که وجه اشتراک ۱۰۰% شأن بود.
بهراستی که حال خوب چقدر خواستنی است
سراغ کسبه دور میدان رفتم. امشب ایشان هم بهگونهای متفاوت خوشحالند. چه اسنکها و چه فلافلها و چه ذرتمکزیکیهایی که به واسطه شادی سریعترین صعود به صورت ویژه فروش رفت. بساط کار و بار کسبه دیگر هم خوب بود. تو بگو انگار شب عید است. دست فروشهای پرچم و شیپور هم میداندار بودند. ساعت از یازده گذشته اما همه فروشگاهها و مجتمعهای تجاری باز هستند و پر از مشتری. آدمها همه شأن میخندیدند. خندهای از ته دل. مشتریها خوش اخلاق. فروشندهها خوش اخلاق. همه خوشحال. بهراستی که حال خوب چقدر خواستنی است.
به بهانه خرید رفتم داخل یک فروشگاه لوازمالتحریری. مغازه و اجناسش به من میگفت که قدمت دارد و سالها بود که مرد فروشنده، اینجا مغازهدار بود. میگفت: «باز خدا را شکر که مردم خوشحالند. البته ما که سالهاست اینجاییم و اتفاقات خاص و تجمع مردم را زیاد دیدهایم. امشب و اینجا در مقایسه با آنها به چشممان نمیآید. اما بعد از این دوسال (کرونا) همین که حال خوب و شادی مردم را میبینیم خدا را شکر میکنیم. گفتم: «کدام از این شادیهای صعود ماندگارتر از همه بوده برایتان؟» لبش را گاز گرفت و با ابروهایی بالا انداخته و چشمانی گرد شده به من نگاه کرد و گفت: «شک نکنید که استرالیا (مقصودشان بازی ایران-استرالیا سال ۱۳۷۶ بود) اصلاً مگر میشود آن بازی را فراموش کرد؟ من از ازینجا تا میدان انقلاب از شادیام پیاده رفتم. نه فقط من، نه! یک جمعیت زیادی داشتند شادی میکردند و من با آنها همراه شدم. یادم هست که یک میدان این نزدیکی بود (که الان خراب شده) بعد از صعود ایران به استرالیا یک فرد ۴-۵ ساعت بدون استراحت وسط میدان بود و شادی میکرد و خسته هم نمیشد. ما الان اینقدر در فوتبال قدرتمند شدیم که با صعود به جام جهانی آن شدت شادی را نداریم. شاد هستیم اما نه با آن عمق. فقط در این حد که بیاییم در میدان تا ساعت ۱۲ بوق بزنیم و شعر بخوانیم و بعد هم سردمان که شد برویم خانه. بازی استرالیا و ایران بهگونهای ما را شارژ کرد که من از آن روز تمام جزئیات شادی را بهیاد دارم.
از میان خودروهای مانده در ترافیک که در حال شادی هستند عبور میکردم که یکی ایستاد و ازمن پرسید خانم چیزی شده جلوتر چرا حرکت نمیکنند؟ اصلاً (ترافیک) حرکت میکند؟ با تعجب گفتم: «سخت» گفت: «چی شده؟ خبری شده؟» تعجبم بیشتر شد! مردی که حدود بیست و یکی دوساله است پشت فرمانِ ماشینی است که سه سرنشین دیگر دارد، یعنی نمیداند که چه شده است؟ گفتم: «ایران به جام جهانی صعود کرد.» گفت: «ا؟!» از عکسالعملش فهمیدم که واقعاً نمیدانسته. همزمان با اینکه دستش را گذاشت روی بوق و شادی کنان راهش را ادامه داد و با تمام وجود داد میزد و میگفت: «ایران ایران!»