خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ زهرا زمانی: شهید احمد اسماعیلی از شهدای مدافع حرم است که ۲۲ بهمن سال ۹۴ در سوریه به شهادت رسید. دیروز جمعه همزمان با ۲۲ بهمن که سالروز پیروزی انقلاب و شهادت این شهید مدافع حرم است، قسمت اول گفتگو با سیدحسین حسینیفر همرزم و همسنگر او در سوریه را منتشر کردیم که در این پیوند: «روایت عملیات تاسوعا درسوریه / وقتی تکتیراندازهای دشمن شکار میکردند» قابل دسترسی و مطالعه است.
قسمت دوم این گفتگو امروز منتشر میشود.
مشروح قسمت دوم گفتگوی مورد اشاره در ادامه میآید:
احمد گزارش را به من میداد و من باید جمع بندی میکردم و ارائه میدادم! احمد گفت من رفتم و تپه را دور زدم. میگفت رفتم پایین و مقرشان را دیدم. تعریف میکرد که پتو را زدم کنار و دیدم که چهار پنج نفر خوابیدن! یعنی تا این اندازه از نزدیک شناسایی کرد و برگشت! خیلی شجاع بود! این از شجاعت هم بالاتر است.
در نهایت برای عملیات قرار شد تعدادی از بچهها در تل هوبر، تعدادی از سمت ابورویل و تعدادی در سمت روستا. همه برنامه ریزی ها انجام شد. قرار بود شب بیست و یکم بهمن سال ۹۴ عملیات را انجام بدهیم! مهمات درخواست کردیم و نیرو آمد. من فردا صبح با بی سیم با شهید فرزانه تماس گرفتم! که آقای فرزانه ما امشب قرار هست مهمانی بدهیم و شما هم بیایید! آقای فرزانه از حلب آمد و ما هم بعدازظهر طرح را کامل بستیم!
احمد اسماعیلی و دوسه نفر دیگه با من قرار شد به ابورویل برویم و هوبر را قرار شد یکی دیگر از بچههای ما با چندنفر از بچههای سوری و محور شهرک را هم قرار شد گروهی دیگر از بچههای ایرانی هدایت کنند. قرار ما سه صبح بود که حرکت کنیم و برویم پای کار! یعنی خط. نماز صبح را خوندیم! ساعت صبح ۵ عملیات را شروع کردیم.
* در ابورویل؟
هر سه تا محور! قرار بود ۵ صبح پای کار نشسته باشیم. کنار سنگر دشمن، الله اکبر را بگویم و نارنجکها را بیندازیم و به این ترتیب، درگیری شروع شود! خب احمد هم چندبار رفته بود و این منطقه را شناسایی کرده بود. قبرستانی داشت و همه چیز را کامل میدانست! جز به جز.
سه صبح بود که هر کدام از محورها ماشینشان را برداشتند و حرکت کردیم به سمت محورها. نیروهایی را که توی خط بودند، توجیه کردیم و قرار شد احمد و تعدادی از دوستانی را که هستند، بردارند و ببرند پای ابورویل. احمد و بچهها حرکت کردند و من هم پشت این جادهای که گفتم مستقر بودم! نشسته بودم و هوا هم سرد بود.
یک مرتبه دیدم یک نفر سوری آمد و گفت: حاج احمد! حاج احمد! ارجع! ارجع! یعنی چه؟ احمد آمد و گفتم احمد چی شد؟ گفت دشمن مسلح ایستاده و منتظر ماست. گفتم احمد چی میگی!! گفت بخدا قسم! گفت من دوربین کشیدم و دیدم که اینها منتظر ما هستند. گفتم احمد این نمیشه! شناسایی که کردی، از یک راه دیگر باید برویم! باید برویم این دفعه! گفت برویم! گفتم پس از این سمت برویم! گفتم احمد این سمت رو بلدی میخواییم برویم؟ گفت آره بلدم!
* پس مسیر را عوض کردید؟
بار اول کنار یک جاده بود، مستقیم بغل خونه هایی که گفتم از تپه میآمدند پایین و میزدند! از اینجا میخواستند بروند بالای تپه اما نشد! گفت دشمن توی قبرستان ایستاده و منتظر ما هست! آمد اینطرف و جاده را دور زدیم و از توی دشت رفتیم. نزدیک ارتفاع شدیم و دیدیم که تیراندازی شروع شد! بچهها دراز کشیدند!
* یعنی مسلحین از روی ارتفاع ابورویل را میزدند؟
بله. یعنی نفر را ندیده بودند و شک کرده بودند! شک کرده بودند و تیراندازی میکردند به سمت دشت و شعار میدادند فلان و بیسار! تیراندازی شدید. دور و برمان را میزدند. کور میزدند و متوجه نشده بودند که ستون دقیقاً کجا هست! توی همین گیر و دار دیدیم که سوریها آمدند عقب! چهار دست و پا آمدند عقب. ما چهار پنج تا ایرانی ماندیم! گفتیم احمد برگردیم عقب! با چهار نفر نمیشدکاری کرد! آمدیم پشت خاکریز! گفتم احمد این طور نمیشود! اون سمت الان توی هوبر تپه را گرفتند! و این سمت هم بچههای خودمان منتظر هستند که ما تپه را بگیریم! هوا هم هنوز روشن نشده بود. هوا هنوز تاریک بود. گفتم احمد از همین خانهها بزنیم و خانه به خانه بزنیم تا به ارتفاع برسیم!
* در ادامه چه اتفاقی افتاد؟
هوا کم کم روشن شد! دشمن دید خوبی پیدا کرده بود. برعکس نور مستقیم توی چشم ما بود و دید ما کور بود. شروع کردند به تیراندازی! جالب اینجا بود که خانههایی که به سمت ارتفاع بود، همه رو جوش داده بودند! تا ما نتوانیم از این خانهها استفاده کنیم! درها را جوش داده بودند! خودشان برای آمدن یک راهکاری داشتند اما ما نمیدانستیم که از کدوم سمت برویم! از این سمت ما هر چیخواستیم برویم درها بسته بود و باید از بغل میرفتیم و از بغل هم میزدند! تقریباً یه یک ساعتی آنجا بودند و تیراندازی و آرپیجی و اینها!
تعداد نیروی آنها هم خیلی زیاد شد. تیراندازیشان خیلی زیاد شد. احمد و بچهها حدود سی متر را باید می دویدن! بچهها یکی یکی برگشتند. احمد هم خودش را به کنار ساختمان رساند اما یک مرتبه صدایش را که گفت آخ! از پشت بی سیم شنیدم. من از پشت بی سیم گفتم احمد فایده ندارد و برگردید و بیاید. تعداد نیروی آنها هم خیلی زیاد شد. تیراندازیشان خیلی زیاد شد. احمد و بچهها حدود سی متر را باید می دویدن! بچهها یکی یکی برگشتند. احمد هم خودش را به کنار ساختمان رساند اما یک مرتبه صدایش را که گفت آخ! از پشت بی سیم شنیدم.
* شما کجا هستید؟
پایین روستا! توی روستای ابورویل هستیم. طرف جاده! احمد اینها رفته بودند سمت ساختمانهایی که به ابورویل میخورد. بهش گفتم احمد برگرد. این سی متر خالی بود که احمد اینها باید برمی گشتند. یه دفعه احمد پشت خاکریز، بغل ساختمون… دیدم تیر خورد! و گفت آخ! من از اون ساختمانی که بودم، دویدم و رفتم پشت این ساختمان. گفتم احمد رو بیارید پشت ساختمان! آوردند و و دیدیم پشتش هست. جای تیر را بستیم و یه خمپاره ده متری نزدیک ما خورد اما اتفاقی نیفتاد. دیگه احمد را آوردیم پشت جاده!
* تیر به پهلوی شهید اسماعیلی خورده بود؟
دقیق این بغل دندهها هست! از پشت تیر خورد. اشتباه نکنم تیر قناصه بود. دیگر احمد را آوردیم پشت جاده و من شروع کردم به فیلمبرداری. یکی از بچهها زیربغلش را گرفته و هردوی ما دو طرف احمد را گرفتیم و همانطور لنگ لنگان به عقب میآوریمش. ۳۰۰ متری پیاده آمدیم. بعد هم سوار ماشین کردیم و همه با هم عقب برگشتیم.
احمد را بردیم توی اورژانس. احمد رو دارند پانسمان میکنند و من ازش فیلم گرفتم. احمد چفیه و قرآنش را به من داد و گفت سید اینها رو نگه دار که عملیات بعدی خواستم بیام، استفاده کنم! اورژانس پشتش رو زد بالا و پانسمان کرد. دیگه احمد پانسمان شد و خودش بلند شد و راه افتاد و رفت سوار آمبولانس شد و رفت الحاضر! تا به حلب و بعد تهران اعزامش کنند!
* حالش خوب بود؟
سربازی با ما آمد و رفتیم. آنجا هم گشتیم و دیدیم کسی نیست! یکی از بچههای ایرانی آنجا بود، گفتیم والا رفیقمون مجروح شده و هر چی زنگ می زنیم تهران، میگویند تهران نیاوردنش! گفت کیه؟ گفتم احمد اسماعیلی! گفت بیست دقیقه پیش شهید شد! میگویم راه میرفت. صحبت میکرد. ما دیگه توی منطقه در حال جمع بندی کارهامون بودیم. دو سه روز بعد با تهران تماس گرفتیم و دیدیم که کسی از احمد خبر ندارد. من از جایی که روحیات احمد را میشناختم به بچهها گفتم قول میدهم الان توی بیمارستان بقیه الله خوابیده اما هنوز به خانوادش نگفته! اعصابمم هم از طرف خورد بود. دوباره فردای آن روز یکی دیگر از بچهها با تهران تماس گرفت. اما باز خبری از احمد نبود. من گفتم از بیمارستان آمار مجروحین را بگیرید!
یکی از بچهها آمد و گفت: سید میگن خبری نیست ازش! روز پنج بود شاید رفتیم قرارگاه! توی شیخ نجار! شمال حلب. گفتیم سری به بیمارستانهای حلب بزنیم. اول رفتیم بیمارستان عمومی! آنها جامع میگویند! سوال کردیم و گفتن که نه همچین کسی اینجا نیست! برید بیمارستان ارتش! سربازی با ما آمد و رفتیم. آنجا هم گشتیم و دیدیم کسی نیست! یکی از بچههای ایرانی آنجا بود، گفتیم والا رفیقمون مجروح شده و هر چی زنگ می زنیم تهران، میگویند تهران نیاوردنش! گفت کیه؟ گفتم احمد اسماعیلی! گفت بیست دقیقه پیش شهید شد! گفتم: مطمئنی؟ گفت آره! گفتم حالش خوب بود. میشود برویم ببینیم؟ گفت بریم! دیگه ما رو بردند سردخانه… این همرزم ایرانی شروع کرد به تعریف و گفت تیر کبد و کلیهاش را از کار انداخته بود.
شب ۲۲ بهمن که عملیات انجام شد، اگر اشتباه نکنم، ۳۰ بهمن بود که شهید شد! تیر، دو زمانه بود و از داخل همه چی را متلاشی کرده بوده! احمد خیلی غریب شهید شد.