خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه _ زهرا زمانی: احمد اسماعیلی متولد ۱۳۵۰ تهران، از شهدای مدافع حرم است که سالهای نوجوانی خود را هم بهعنوان نیروی جهادی سنگر ساز در جبهههای دفاع مقدس گذرانده است. او در روزهای بازنشستگی از کار و پاسداری تصمیم میگیرد برای مبارزه با داعش به سوریه برود. در نتیجه در دو مرحله، مهر ودی ماه ۱۳۹۴ به سوریه اعزام میشود و بالاخره در مرحله دوم بعد از ده روزی که در بیمارستان حلب بوده، تقریباً ده روز پس از عملیاتی که در شب ۲۲ بهمن انجام میشود، در اثر مجروحیت شدید به شهادت میرسد.
در روزهای سالگرد شهادت اسماعیلی، با یکی از همرزمان این شهید مدافع حرم به گفت و گو نشستیم.
مشروح اولینبخش گفتگوی مورد اشاره در ادامه میآید؛
* خودتان را معرفی کنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. درود میفرستم به ارواح همه شهدا! شهدا جنگ تحمیلی و شهدای مدافع حرم و به خصوص شهید احمد اسماعیلی. من سید حسین حسینی فر هستم. از سال ۶۱ کادر لشکر ۲۷ بودم! متولد ۱۳۴۵ هم هستم!
* از آشنایی تان با شهید احمد اسماعیلی بگویید!
آَشنایی من با احمد اسماعیلی به اواخر زمان جنگ برمیگردد! زمان دفاع مقدس! من توی گردان حبیب بودم و توی این گردان بچههای شمرون زیاد بودند! احمد هم آن زمان توی مهندسی رزمی لشگر بود! و زیاد میآمدند به بچههای محلشون سر بزنند! یک مقطع کوتاهی هم توی گردان بودند! برای همین ایشان را زیاد میدیدم. آن روزها رفیق نشدیم اما با ایشون آشنا شدم! تا اینکه بعد از جنگ من فرمانده گردان حبیب شدم! توی تیپ ۱ لشگر ۲۷، آقای احمد اسماعیلی به عنوان پاسدار آمد توی گردان ما! به عنوان دفتر دار من مشغول خدمت شد! حدود سال ۷۴-۷۵ بود.
* تا چه زمانی با هم همکار بودید؟ خاطرهای از همکاری با او دارید؟
در مدتی که همکار بودیم من واقعاً چه از جهت عملیاتی و چه پشتیبانی خیالم راحت بود! کارها روی روال و نظم بود. کامل توجیه بود! دست به قلمش هم خیلی خوب بود. نماز اول وقتش به هیچ عنوان ترک نمیشد! از آن سمت هم پدر خدابیامرزش نجاری داشت! بعد از ساعت اداری هم تا دیر وقت نجاری میرفت. یعنی اصلاً از کار خسته نمیشد! به پدرش کمک میکرد! غروب هم توی پایگاههای بسیج فعالیت داشت. اصلاً انگار خواب و خستگی برای حاج احمد معنی نداشت! حالا توی سوریه هم به این قصهها میرسیم! خیلی سرحال و قبراق! همکاری من حدود سه چهار سالی با ایشان طول کشید. بعد هم ایشان در قسمتهای دیگر مشغول بودند. تا سال ۸۹ یا ۹۰ بود که بازنشست شدند.
* بعد چهطور خبردار شدید که پای آقای اسماعیلی به سوریه باز شده؟
حدود سال ۹۱ یا ۹۲ بود. دقیقش را یادم نیست. بحث محور مقاومت پیش آمده بود! آن روزها من شنیدم که احمد اسماعیلی به اتفاق شهید مهران عزیزانی و چند نفر دیگر از دوستانشان به سوریه رفتند. پیش میآمد که وقتی برمی گشتند و فرصتی میشد با ایشان دیداری داشتم. از چون و چرا و چطور رفتن با ایشان صحبت میکردم که شهید احمد هر بار از سخت بودن ورود به منطقه و اعزام میگفت.
* از منطقه عملیاتی هم چیزی برای شما تعریف میکرد؟
از مرز عراق که رد شدیم، چراغها را خاموش کردند! آن زمان سهچهارم سوریه دست مسلحین و داعش بود. چراغهای هواپیما بهطور کامل خاموش شد و پردهها کشیده! حتی گفتند که کسی موبایل و چراغ قوه هم روشن نکند! بالاخره هواپیما توانست بعد از مدتی توی فرودگاه دمشق فرود بیاید. حدود ۱۲ شب بود خیلی از ایرانیها که به عنوان مستشار رفتند! احمد آن سال با چند نفر به عنوان پشتیبانی میرفتند! اعزام محدود بود! خب احمد ارتباط زیادی داشت! روابط عمومی خیلی خوبی داشت! دیگه سال ۹۴ بحث فوعه و کفریا پیش آمد! شهر شیعه نشین جنوب حلب! و قرار شد که نیروهای ایرانی هم وارد عمل بشوند. مهر سال ۹۴ بحث اعزام ما انجام شد! خدا رحمت کنه شهید همدانی را! روز اعزام ما خبر رسید که ایشان شهید شدند.
لشکر ۲۷ در قالب سه گردان اعزام شد. یک گردان برای خود لشکر ۲۷ بود که سردار شهید حسین اسداللهی فرمانده لشکر بودند! یک گردان هم از اراک در اختیار این لشکر بود! یک گردان هم از اهواز!
* کی به دمشق رسیدید؟ کمی از حال و هوای شهر بفرمائید؟
از مرز عراق که رد شدیم، چراغها را خاموش کردند! آن زمان سهچهارم سوریه دست مسلحین و داعش بود. چراغهای هواپیما بهطور کامل خاموش شد و پردهها کشیده! حتی گفتند که کسی موبایل و چراغ قوه هم روشن نکند! بالاخره هواپیما توانست بعد از مدتی توی فرودگاه دمشق فرود بیاید. حدود ۱۲ شب بود.
* کمی از فضای فرودگاه بفرمائید؟
سالن فرودگاه متروکه بود. چراغی توی فرودگاه روشن نبود چون مسلحین توی ۴۵ کیلومتری با خمپاره میزدند! همه جا خاموش بود. یک توجیه مختصری همه شدند. بعد هم سوار ماشینها شدیم و رفتیم زینبیه. جای شما خالی! یک زیارت خیلی جانانه انجام شد! آثار جنگ در همه جای شهر مشخص بود. از در و دیوار که جای خمپاره و گلوله رویش بود تا سنگر بندیهایی که کرده بودند.
* اطراف حرم؟
بله
* یک مقدار بیشتر جزئیات را میفرمایید؟
من خودم سال ۷۲ یکبار رفتم سوریه! همه چیز خیلی مرتب بود. خب این بار وقتی ما سوار ماشین شدیم، اکثر چراغها خاموش بود. شهر ارواح بود. در اعزامهای بعدی فهمیدیم که داعشی ها تا ۲۰۰-۳۰۰ متری حرم آمده بودند. نمایندگی ولی فقیه توی خود زینبیه محاصره شده بود. یعنی آثار جنگ و خرابهها را دیده بودیم. توی تاریکی محض ماشین پارک شد! اسکورت گذاشته بودند. رفتیم زیارت و برگشتیم.
توی این فاصله موانع زیادی را توی خیابان گذاشته بودند. امکان نداشت ماشینی عبور بکند. بتونها بسیار بزرگ بود. شاید کسی به صورت انفرادی میتوانست عملیات انتحاری انجام دهد اما با ماشین نمیتوانستند وارد بشوند.
* و ایستهای بازرسی؟
بله. پنج شش تا ایست و بازرسی! خب همه جا اشغال شده بود. از ۱۲ منطقه شهرداری دمشق ۱۰ تا در اختیار دشمن بود و دو تا دست دولت بود. اون شب بخاطر مسائل امنیتی نتوانستند ما را حرم حضرت رقیه ببرن! فقط حرم حضرت زینب. تقریباً یک ساعتی توی حرم بودیم و بچهها دعا و سینه زنی و این قصهها را داشتیم. تا فردا صبح که حرکت کردیم به سمت حما! با هواپیما.
* چرا حما؟
حلب بسته بود. حما یکی از استانها سوریه هست. اینجا نزدیکتر به حلب بود. البته حما هم تقریباً محاصره بود.
* از دمشق تا حما چهقدر راه هست؟
تقریباً حدود ۴۰ دقیقه. تقریباً صبح بود که ما از حما با اتوبوس به سمت حلب حرکت کردیم و توی جاده هم ایست و بازرسیها زیاد بود. مسیر دو ساعته و نیم را حدود پنج ساعت توی راه بودیم. جاده ناامن بود. فقط هم ما نبودیم! از یگانهای مختلف بودند. از فاطمیون، زینبیون! جاده هم شلوغ بود. حدود ساعت یک و نیم بود که ما به حومه حلب رسیدیم؛ پادگان بوهوس! همین روزها بود که محرم شروع شد. یکحسینیه زدیم! با همان امکانات آنجا.
روز ششم بود که به همه بچههای پادگان خبر رسید حاج قاسم سلیمانی قرار است بیایند. کل یگانها جمع شدند. خب شور و حال خودش را داشت. سردار سلیمانی آمدند و برای بچهها صحبت کردند. حدود بیست سال و خردهای از جنگ گذشته بود بقیه مجموعه هم همین کار را کرده بودند. از شب اول محرم عزاداری شروع شده بود و احمد اسماعیلی از کسانی بودند، که توی بحث حسینیه خیلی کمک کرده بودند با شهید مهران عزیزانی و چند نفر از دوستان دیگر.
* توی این روزها در پادگان اتفاقی نیفتاد؟
روز ششم بود که به همه بچههای پادگان خبر رسید حاج قاسم سلیمانی قرار است بیایند. کل یگانها جمع شدند. خب شور و حال خودش را داشت. سردار سلیمانی آمدند و برای بچهها صحبت کردند. حدود بیست سال و خردهای از جنگ گذشته بود! خاطرات داشت دوباره زنده میشد. همه بچهها شور و حال خودشان را داشتند دیگه. صحبتهای حماسی حاج قاسم هم توی روحیه بچهها تأثیر داشت.
* قرار بود چهکاری انجام شود؟
طرح ریزی انجام شد و قرار شد که لشکر ۲۷ با سه گردان بتواند شهری که قبل از اتوبان حلب بود! شهر برقوم را بعد از اینکه یگانهای اولیه نیروی قدس و نیروی زمینی کارشان را انجام دادند، ما بتوانیم برقوم را بگیریم و یگان اراک از ما عبور کند و یگان قم هم از ما عبور کند و در نهایت ارتفاعات ای کاردو تصرف شود! این ارتفاع به مسلط به شهر حلب بود. طرح ریزی انجام شد. یعنی عبتین را نیروهای قدس بگیرند و بعد هم سابقیه و عبور از خط انجام بشه، تا ما بتوانیم برقوم را بگیریم. از اینجا ای کاردو مرحله اول عملیات تمام! تا بتوانیم مرحله دوم به سمت فوئه و کفریا انجام بشود!
اگر اشتباه نکنم، شب هشتم محرم بود که همه بچهها با چراغ خاموش ماشینها به سمت خانات رفتیم.
* کجا مستقر شدید؟
توی مسجد خانات مستقر شدیم. مثلاً فکر کن که ما از دوکوهه میرفتیم منطقه کارون، نزدیک منطقه عملیاتی! چه شور و حالی داشتیم! مثلاً خانات هم برای ما همچین حالتی بود. بچهها نماز شب میخواندند. صبحها عزاداری بود. زیارت عاشورا بود.
* خاطره خاصی از خانات دارید؟
مدام تلفات میدادیم. بسیار نزدیک به مسلحین بودیم و از جاده تا خط ما چهل پنجاه متر بود. مسلحین سمت جاده بودند و ما این سمت جاده بودیم! آنها شبها مستقر میشدند و روزها با قناصه یکی یکی بچهها رو میزدند! و بعد دوباره خانه به خانه برمیگشتند عقب میگفتند که وقتی مسلحین وارد خانات شدند. متولد همین مسجد که از اهل سنت بوده و بسیار آدم با نفوذی هم در خانات بوده است را به شهادت میرسانند. یعنی بعد از اینکه این متولی مسجد قبول نمیکند با مسلحین باشد، سر او را میبرند!
* از عملیات محرم تعریف کنید!
عملیات محرم در روز تاسوعا انجام شد. نماز صبح عملیات شروع شد. کار گره خورد. بچهها نتوانستند عبور کنند. حدود یک ونیم بعدازظهر بود که توانستند شهر عبتین را بگیرند. بچهها آنجا و بعد در شهر سابقیه مستقر شدند. دیگر بحث برقوم به هم خورده بود. گفتند لشکر ۲۷ احتیاط صابرین باشد! نیرویهای صابرین که نیروی زمینی هستند، میخواهند بزنند به حمره، شما هم بهعنوان احتیاط وارد عمل بشوید. شب تاسوعا بود. عملیات محرم جزئیات زیادی دارد. در کل ما حدود ۴۵ روز بعد از اجرایش به ایران برگشتیم.
* مرحله دوم اعزام به سوریه را هم بفرمائید؟
بله. عملیات بعدی در بهمن ماه بود. قرار بود تپه ابورویل تصرف شود. چون از سمت جاده بچهها را میزدند! ما مدام تلفات میدادیم. بسیار نزدیک به مسلحین بودیم و از جاده تا خط ما چهل پنجاه متر بود. مسلحین سمت جاده بودند و ما این سمت جاده بودیم! آنها شبها مستقر میشدند و روزها با قناصه یکی یکی بچهها را میزدند! و بعد دوباره خانه به خانه برمیگشتند عقب! برای همین قرار شد در این منطقه عملیات انجام شود. به احمد گفتیم: احمد بسم الله! قرار شد ایشان به همراه دو سه نفر دیگر شناسایی را انجام بدهد. توی همین گیر و دار ما بچههای سوریه را جمع کردیم. گفتیم که شهرکی هست جلوی ابورویل! و تل ابورویل را هم باید بگیریم! این دوتا شهرک را بگیریم که خط اینجا بشود که اون سمت همش دشت هست!
مشکل اصلی ما این تل بود. مسلحین از روی این تل به کل منطقه مسلط بودند. شبها از روستا بچهها را اذیت میکردند. احمد را فرستادیم شناسایی! احمد هر شب با دوسه تا از بچههای خودمان! میرفتند محور را شناسایی میکردند و برمیگشتند!
ادامه دارد…