خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه: قطعاً یکی از مهمترین دلایل سقوط رژیم پهلوی وحدت کلمهای بود که عامه مردم داشتند. زن و مرد و پیر و جوان دیگر زندگی ذیل رژیم پهلوی را نمیخواستند. به همین دلیل تاریخ مبارزه علیه رژیم پهلوی، شامل دقایق درخشان از مجاهدتهای زنان و مردانی است که در راه مبارزه، از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. مرحوم بانو مرضیه حدیدچی دباغ یکی از این مبارزان است. او با وجودی که هشت فرزند (یک پسر و هفت دختر) داشت، زندگیاش وقف مبارزه بود و البته امور خانه و فرزندان را نیز به دقت پیگیری میکرد.
زندگی این بانوی مبارز پس از پیروزی انقلاب نیز شگفتانگیز بود. او را از جمله بنیانگذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران میدانند. مرحوم حدیدچی اولین و آخرین زنی بود که فرماندهی سپاه را برعهده داشت.
مرحوم مرضیه حدیدچی دباغ که بود و چه کرد؟
خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) به سال ۱۳۱۸ در همدان و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلات خود را در مکتبخانه آغاز کرد و نزد پدر نیز قرآن و نهج البلاغه را خواند. به سال ۱۳۳۳ با محمدحسن دباغ ازدواج کرد و همین ازدواج باعث آغاز تحولات در زندگیاش شد. او به تبعیت از همسر به تهران آمد و تحصیلات دینی را تا دروس سطح (شرح لمعه) ادامه داد و از محضر استادانی چون حاج آقا کمال مرتضوی، حاج شیخ علی انصاری، شهید آیتالله محمدرضا سعیدی و شهید سیدمجتبی صالحی خوانساری بهره برد.
بانو حدیدچی از سال ۱۳۴۰ به جمع مبارزان با رژیم شاه پیوست و با ورود به تشکیلات شهید سعیدی فعالیتش گسترش یافت. با دانشجویان مبارز دانشگاههای تهران همکاری کرد و بارها بازداشت و شکنجه و زندانی شد و در این شکنجهها یکی از دخترانش نیز همراهش بود. او در سال ۱۳۵۳ پس از آزادی موقت از زندان برای درمان جراحتهای شکنجه، به صلاحدید برخی از همرزمان با پاسپورتی جعلی از کشور خارج میشود و تا پیروزی انقلاب را در خارج از کشور میماند و به مبارزه ادامه میدهد. او ابتدا به لندن رفته و به کار میپردازد. در فرانسه و انگلیس در اعتصاب غذاهایی برای آزادی زندانیان سیاسی ایرانی شرکت میکند و حتی در زمان حج به عربستان سعودی رفته و اعلامیههای امام خمینی (ره) را میان زائران توزیع میکند.
مرحوم بانو دباغ که در پایگاههای نظامی در مرز لبنان و سوریه آموزشهای رزمی و چریکی دیده بود خود نیز در این پایگاهها به آموزش نظامی مبارزان علیه پهلوی میپردازد. پس از هجرت امام به پاریس در سال ۱۳۵۷ به ایشان میپیوندد و وظایف اندرونی بیت امام را به عهده میگیرد و از جمله محافظان شخصی امام و خانواده امام میشود. امام (ره) این بانوی مبارز را خواهر طاهره خطاب میکرد. طاهره یکی از اسامی او در زندگی چریکی بود.
روایت است که پس از پیروزی انقلاب ایشان تنها بانوی جمع بنیانگذار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران بود و اولین فرمانده سپاه غرب کشور (سپاه همدان) به شمار میرفت. او نخستین و تنها زن فرمانده سپاه بوده است. بانو حدیدچی دباغ پس از انقلاب نمایندگی مجلس شورای اسلامی را نیز تجربه کرد و مدتی نیز مسئولیت بسیج خواهران کل کشور را برعهده داشت. او در مدرسه عالی شهید مطهری نیز به تدریس میپرداخت و در دانشگاه علم و صنعت نیز سابقه تدریس داشت. همچنین بانو دباغ یکی از اعضای هیأت سه نفرهای بود که مأمور به ابلاغ پیام تاریخی امام خمینی (ره) به گورباچف بودند. این بانوی مجاهد در نهایت در ۲۷ آبان ۱۳۹۵ در سن ۷۷ سالگی در تهران درگذشت و صحن آرامگاه امام خمینی (ره) خانه ابدیاش شد.
معرفی کتاب و شرح مختصری از مشکلات متخصصان تاریخ شفاهی
«خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)» نوشته محسن کاظمی برای نخستین بار سال ۱۳۸۱ در ۳۳۶ صفحه و بهای ۱,۷۰۰ تومان منتشر شد. این کتاب تا سال ۱۳۹۸ به چاپ هفدهم رسید و این نوبت از چاپ شمارگان ۲۵۰۰ نسخه و بهای ۶۵ هزار تومان را با خود به همراه داشت. این کتاب در همه نوبتهای نشر خود شمارگان بالای ۲۵۰۰ نسخه را تجربه کرده است. کتاب پنج فصل به ترتیب با این عناوین دارد: «سریان»، «هجرت»، «امواج»، «سیاحت شرق» و «پیوستها».
محسن کاظمی برای نگارش و تدوین این خاطرات مشکلات بسیاری داشته است. وی درباره این مشکلات نوشته است: «تهیه عکس و سند برای کتاب از بزرگترین مشکلات موجود بر سر راه بود، خانم دباغ خود گفت عکسها، اوراق هویت و اسناد در اختیارش را که با زحمت بسیار حفظ و حراست کرده بود به فردی به امانت داد تا از آنها کپی بردارد (گویا او نیز برای ضبط خاطرات خانم دباغ اقدام کرده بود) متأسفانه پس از چندی وی از استرداد عکسها، اوراق و اسناد سرباز میزند و بعد از پیگیریهای بسیار خانم دباغ، او میگوید که شما به من عکس و سندی ندادهاید و دلیل و مدرک و شاهدی هم بر این ادعا ندارید، میتوانید شکایت هم بکنید و… با این وصف به مراکز ذی ربط مراجعه شد، اما تنها توفیق در دریافت چند قطعه عکس بود و بس.»
کاظمی همچنین در مقدمه خود بر این کتاب از مشکلاتی در زمینه تکمیل خاطرات و مستند کردن آنها صحبت میکند که از مهمترین معضلات عرصه تاریخ شفاهی است: «سعی زیادی شد تا با چند نفر از افراد مرتبط در دوران مبارزه و هم زمان خانم دباغ ارتباط برقرار کرده و از مطالب آنها برای تکمیل خاطرات خانم دباغ استفاده شود. تعدادی از ایشان همکاری کردند و خلاصهای از مصاحبه آنها نیز به بخش پیوستها افزوده شد...
خودداری و امتناع از حرف زدن نتیجهاش کتک و ضرب و شتم بیشتر بود. شکنجهها با سیلی و توهین شروع و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی، جان فرسا شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد برخی همچون آقای غرضی حدود سه ماه تلاش و پیگیری و تماس پی در پی ما را بی حاصل گذاشت و همکاری نکرد. او در یک تماس تلفنی در صبح روز ۲۳ اردیبهشت ۸۰ گفت: «من تأمل دارم بر روی این قضیه (ثبت و ضبط خاطره) و مصاحبه نمیکنم.» هرچه به وی توضیح دادم که ممکن است پس از انتشار خاطرات گلایه شما را برانگیزاند گفت: «هرچه را که خانم دباغ درباره من گفته صحیح است و قبول دارم.» متأسفانه آقای محمدحسن دباغ و رضوانه دباغ نیز حاضر به مصاحبه حضوری نشدند و تنها خیلی شکسته و بسته و ناتمام به چند سوال کتبی ما پاسخ گفتند که خیلی کارساز نبود. افراد مقیم خارج از کشور و نیز روزنامههای لوموند و لیبراسیون هم به مکاتبه الکترونیکی ما اعتنایی نکردند.»
با این اوصاف اما دانش و علم محسن کاظمی در زمینه تاریخ شفاهی، باعث شد تا مخاطب با کتابی دقیق مواجه باشد که ضمن روایت خاطرات مرحوم مرضیه حدیدچی دباغ، تصویر روشنی از شرایط مبارزان علیه رژیم مرتجع پلهوی نیز در آن وجود دارد. مطالعه این کتاب تمامی تبلیغات طرفداران رژیم پهلوی در زمینه توجه به مسائل زنان و توجه به حقوق بشر در زندانها را نقش بر آب میکند. چگونه ممکن است رژیمی به حقوق بشر توجه داشته باشد، اما دختر نوجوان یک بانوی زندانی سیاسی را که هیچ نقشی هم در مبارزات مادرش نداشته، زندانی کرده و برای شکستن مادرش، او را تحت سختترین و وحشیانهترین شکنجهها قرار دهد؟
روایت شکنجه
پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچهها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد میزدند: «مامان ما را کجا میبرید! مامان ما را نبرید! …» ساواکیها سعی کردند به هر نحوی شده آنها را ساکت کنند، میگفتند: «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سوال را که داد برمیگردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمیگردد.» به محض خروج از خانه، در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم: برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند، مراقب خانه ما باشد، مأموری متوجه این گفتوگوی کوتاه شد، جلو آمد و سرزنشم کرد که چرا حرف زدی؟ گفتم او سلام کرد و من جوابش را دادم، حرفی با او نزدم. ماشینشان را نشان داد و گفت: زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار میگیرم. گفتم من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید. با اسلحه تهدیدم کردند: «برو بالا مسخره بازی در نیاور… دو تا نامحرم!» گفتم: «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم.» هر چه که میگذشت، زمان به نفعشان نبود، بالاخره همان طور که من میخواستم شد...
به نزدیکیهای توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم: «من عینکی نیستم» گفتند: «عجب دیوانهای است این …!». خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرفهای بی ربطی میزدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم: «آقا هر چه زودتر سوالهای مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچههایم هنوز شام نخوردهاند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.»
به کمیته مشترک رسیدیم. در کمیته فهمیدم، ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد. اینکه من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر بر میانگیخت.
به دلیل اینکه من همزمان با گروههای مختلف دانشجویان و روحانیت مبارز ارتباط داشتم و فعالیت میکردم، دقیقاً نمیدانستم که به خاطر کدام گروه مرا گرفتهاند، بنابراین از ابتدا سکوت کردم تا روشن شود به خاطر چه کس یا کسانی دستگیر شدهام. البته خود احتمال بیشتر را به گروه دانشجویی و خواهرزادههای همسرم میدادم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت: «آخ سیگارم خاموش شده و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست اتخاذ چنین روشی خوشایند بازجوها و مأموران نبود و واکنش تند و خشن آنها را دربر داشت. خودداری و امتناع از حرف زدن نتیجهاش کتک و ضرب و شتم بیشتر بود. شکنجهها با سیلی و توهین شروع و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی، جان فرسا شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد.
شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آن قدر شلاق برکف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم، بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده و مجبور میکردند تا راه بروم، که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مسئولی میشد، طاقت فرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد میکرد و زخمهایم میسوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق در امان بماند؛ از شدت خستگی چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشمهایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد خدا عذابش را زیاد کند – چشمهایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتوم برقی در دست داشت. جلو آمد و مرا کتک زد. وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هر چه میپرسید اظهار بی اطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن؛ لب و دهان، گوش و… به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس میشدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت: «آخ سیگارم خاموش شده و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست...
بدترین و سختترین و به عبارتی وحشیانهترین شکنجه زمانی بود که مأمور یا بازجو مست و لایعقل وارد اتاق میشد و شروع به اذیت و آزار و شکنجه میکرد؛ به نحوی که قابل بیان نیست. گاهی آنها برهنه وارد میشدند، کمی میایستادند و خندهای میکردند و میرفتند و من بدون حرکت با چشمانی بسته لحظاتی پر از ارعاب و وحشت را پشت سر میگذاشتم.
مادر و دختر پتویی
حدود شانزده روز بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی و یا مطلب در خور و با اهمیتی به مأموران نگفته بودم و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیر انسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم «رضوانه» را که به تازگی به عقد جوانی در آمده بود، دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا درهم شکسته و مرا به حرف در میآوردند. زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمع آوری کرده در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریش شده بود.
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف آور بود، دایم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خود را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب نماد زن مؤمن و مسلمان - و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند.
وقتی از کارها و وحشی بازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیفشان، چند موش در سلول رها کردند؛ که دخترم میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم ولی به دلیل ترس از میکروفونهای کار گذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناک به سختی گذشت، صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند. چون پتو به سر داشتیم، خندههای تمسخرآمیز و متلکها شروع شد. «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی! … پتو پتویی!» و… یکی گفت: «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و… خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره میکردند. در آن وضع چون عروسکهای خیمه شب بازی برایشان بودیم! بعد شکنجه شروع شد؛ شوک الکتریکی و شلاق...
شکنجه دختر برای شکستن مادر
وقتی از کارها و وحشی بازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب میکردم.
رفته رفته زخمها و جراحتهای من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فرا گرفت، به طوری که مأموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. مأموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثههای من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش ثانیهها را سپری میکردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک در یک و نیم متر این طرف و آن طرف میشدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک (دریچه) روی در، راهرو را نگاه میکردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ! برای ما مشخص نبود برای هیچکس، هیچکس!
چون مارگزیدهای به خود میپیچیدم. آن شب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم، خوف داشتم که آنان دست به کاری حیوانی بزنند، میترسیدم، میلرزیدم و فرو میریختم… آخر خدایا این چه وضعی است؟ این چه مصیبتی است؟ چطور تاب بیاورم! گل زندگیم را پرپر کنند! خودت دریاب! خودت از این شکنجهگاه جهنمی نجاتش بده! صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد… خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت، دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت ۴ صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم… صدای زنجیر در را شنیدم… به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح و خونین، دو مأمور او را کشان کشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آنچنان که که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هرچه که به دستم میرسید دندان میکشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطلهای آبی که بر روی او میپاشند، او را به هوش نمیآورد و بیدارش نمیکند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا میکوفتم، فکر میکنم زبانم بریده بود که خون از دهانم میآمد… دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ در مینگریستم… ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون میجوشید...
ساعت ۷ صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم میکرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد. به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: «مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم او را چه کردید؟ قاتلها، جنایتکارها و…»
تلاوت ملکوتی مرحوم آیتالله ربانی شیرازی
در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «وَاسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَکَبِیرَةٌ إِلَّا عَلَی الْخَاشِعِینَ» (آیه ۴۵ سوره مبارکه بقره: از شکیبایی و نماز یاری جویید و به راستی این [کار] گران است مگر بر فروتنان) آب سردی بر این تنوره گر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت و خطابم قرار میداد و مرا به صبر و نماز فرا میخواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود خیلی سوزناک دلداریم میداد.
رضوانه را باز گرداندند، اما شکسته و پژمرده، زخمی و مجروح. مچ دستانش به شدت آسیب دیده و زخمی و خونین بود. علت را پرسیدم، معلوم شد که پس از آن شب برزخی و در حالت اغما او را به بیمارستان شهربانی بردهاند و در آنجا دستهایش را با زنجیر به تخت بسته بودند و سرباز مسلحی هم آنجا نگهبانی میداد و فقط روزی یک بار دستهایش را باز میکردند و به دستشویی میبردهاند او نیز از همان دیشب چون من تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده صبح نماز و قرآن میخواند ولی صدایش در میان آن همه فریاد و جیغ گم میشد؛ و من تا این لحظه نمیشنیدم، مرحوم ربانی شیرازی سلولش فاصلهای با سلول من نداشت و آنچه را که من دیده بودم او نیز دیده بود و هر چه را که رضوانه و من، آخرت و دنیا را فریاد میزدیم یقین داشتم که تنها او بود که میشنید و اطمینان دارم که قلب او نیز از این جنایت خون بود. وجود این عالم ربانی در آن برهوت و کویر لم یزرع، آب حیاتی بر ریشههای خشکیدهام بود. جانی دوباره گرفتم و زنده شدم، برخاستم و دست به سوی آسمان گرفتم و همه چیز و همه کس را به دست توانای خداوند متعال سپردم و زندگی دخترم را از او خواستم. به واقع هیچ چیز جز آن آیات الهی نمیتوانست مرا به خود آورد و تسکینم دهد. از رضوانه دیگر هیچ خبری نداشتم، در دریای بیم و امید دست و پا میزدم و هر چه که از حرکت عقربههای ساعت میگذشت بر نگرانیم میافزود. حدود ۱۰ روزی به همین منوال گذشت که ناگاه معجزهای که انتظارش را میکشیدم روی داد.
رضوانه را باز گرداندند، اما شکسته و پژمرده، زخمی و مجروح. مچ دستانش به شدت آسیب دیده و زخمی و خونین بود. علت را پرسیدم، معلوم شد که پس از آن شب برزخی و در حالت اغما او را به بیمارستان شهربانی بردهاند و در آنجا دستهایش را با زنجیر به تخت بسته بودند و سرباز مسلحی هم آنجا نگهبانی میداد و فقط روزی یک بار دستهایش را باز میکردند و به دستشویی میبردهاند...
دختر چهارده سالهام را در آغوش گرفتم و دلداریش دادم. از او درباره آن شب گم شده در زمان، پرسیدم، اشک در چشمانش حلقه زد، بغض در گلویش ترکید؛ و در آغوشم فرو رفت و هقهق گریست؛ در آن شب شوم چند نفر از ساواکیهای مزدور و خبیث چون حیوانی درنده و وحشی او را سر برهنه کرده و دورش حلقه میزنند و آزار و اذیتش میکنند…!
این شکنجه وحشیانه و اقدام کثیف برای دختری که همیشه با چادر مشکی و پوشیه به مدرسه رفته بسیار دردناک و عذاب آور بود. هنوز هم تصور و یاد آن لحظههایی که دست کثیف آن جلادان و جنایتکاران با بدن دخترم تماس میگرفت و از هوش میرفت، برایم دردآور و تکان دهنده است و از خداوند برای آن حیوانات کثیف عذاب الیم میخواهم.
با شنیدن آنچه که بر دخترم، گل باغ زندگیم آمده بود، نفرتی عجیب و عمیق نسبت به رژیم و مأموران یافتم که پایانی بر آن نیست...
در شرایط جدید نه تنها زخمهایم بهبود نیافت، بلکه عفونتش عود کرد و بوی آزاردهنده آن تمام فضای سلول را میگرفت و هر چه میگذشت بدتر و بدتر میشد؛ به طوری که کاملاً زمینگیر شدم.
شکنجهها را تحمل کرد و هیچ اطلاعاتی را لو نداد
رضوانه پس از مدتی از نظر جسمی و روحی حالش بهتر و مساعد شد و میتوانست دیگر روی پاهایش بایستد و چند قاشقی غذا بخورد و چند قطرهای آب بنوشد. با شکل گیری این وضعیت آمدند و او را به زندان قصر بردند. دلیلش را نگفتند و من هم ندانستم که چرا؟! با رفتن رضوانه حال من بدتر و بدتر شد، دیگر قادر به هیچ حرکتی نبودم. چون جسمی در حال گندیدن در گوشه سلول افتاده بودم؛ تا اینکه روزی نعمت الله نصیری برای بازدید به آنجا آمد و به تک تک سلولها و اتاقها سرزد و دستوری داد. وقتی در سلولم را به رویش باز کردند! از بوی تعفنی که به دماغش خورد، چند قدمی به عقب رفت؛ عصبانی شد و به سربازی گفت: «در را باز بگذار، تا این بوی گند برود و بیایم ببینم که چه خبر است!» با گفتن این جمله از آنجا خارج شد و به سراغ دیگر سلولها رفت.
در این مدت فهمیدم که چرا دستگیر شدهام. یک روز پیش از گرفتاری دخترم متوجه شدم کسی که مرا لو داده، متأسفانه یکی از بچههایی بود که رویش حساب میکردیم. یک وقت دیدم او را دست و چشم بسته به اتاقم آوردند به او گفتند: «که گفتی دباغ چه کار میکرد؟» آن برادر که مرا نمیدید، شروع به گفتن کرد: «عرض کردم نوار تکثیر و پخش میکرد، اعلامیه پخش میکرد، پست میکرد، جلسه آموزشی میگذاشت و…» حال در این فکر بودم که با لو رفتن کمی از فعالیتهایم تا کی در این محبس خواهم ماند...
[نصیری پس از ساعتی به سلول مرحوم بانو دباغ برگشته و بانو دباغ با او به گفتوگو و حمله کلامی میپردازد. نصیری همان شب دستور به آزادی مرحوم حدیدچی دباغ میدهد، بدون اینکه این بانوی مبارز اطلاعاتی را لو داده باشد. در واقع این بانوی مبارز توانست با تحمل شکنجه و فریب دادن نصیری با سربلندی از آن بازداشتگاه مخوف بیرون بیاید.]
***
برای مطالعه قسمتهای پیشتر منتشر شده پرونده «از کند و بندهای به ناحق کشیده شده» به این نشانی بروید.