خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه _ زهرا زمانی: شهید محمدتقی ارغوانی متولد ۱۳۵۳ عکاس شهرداری منطقه ۲۱ تهران که مدتها در بسیج و مسجد وردآورد فعالیت داشت، با اوج جنایات داعش تصمیم گرفت به سوریه برود. او ۲۲ بهمن سال ۹۴ در حلب به شهادت رسید و امسال چهل و سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی با ششمین سالگرد شهادت او همزمان بود.
سالگرد شهادت این شهید مدافع حرم، بهانهای بود تا با خانم لیلا رجب همسر این شهید بزرگوار به گفتگو بنشینیم.
مشروح اولین قسمت این گفتگو در ادامه میآید؛
* خانم رجب از آشناییتان با شهید ارغوانی بفرمائید؟
اول صحبتم میخواهم از اسم و آشنایی خودم با سوریه برایتان بگویم! حدوداً ۱۷ ساله بودم اسم برنامه یادم نیست اما یادم هست با دقت این برنامه را نگاه میکردم. برنامه در مورد سفر زیارتی به سوریه بود. تلویزیون که زیارتگاهها را نشان میداد، من با این برنامه گریه میکردم تا جایی که به مادرم گفتم من اگر بخواهم ازدواج کنم، اولین کاری که میکنم این هست که سفر سوریه را روی مهریهام قرار میدهم. مادرم میگفت چرا؟ و میگفتم: نمی دانم! من بابت این برنامه خیلی به سوریه علاقمند شدم.
جالب هست که وقتی با هم آشنا شدیم، همسرم خیلی عجله داشت با هم عقد کنیم. چون میگفت من میخواهم شما را ببرم سوریه. من هنوز اصلاً نگفته بودم که چنین خواستهای دارم ولی شاید این جمله ایشان باعث شد من اینقدر عجله کنم که بخواهم با ایشان ازدواج کنم.
* دلیل رفتنش چه بود؟
کاروانی در وردآورد بود که به سوریه میرفتند و ایشان کار فیلمبرداری کاروان را انجام میداد. در کاروان همه مسن بودند؛ بیشتر پیرزن و پیرمرد و ایشان کارهایشان را انجام میداد. خود اهالی کاروان هم اصرار داشتند ایشان باشد چون کمکحال بزرگی برای آنها بود.
* یعنی اگر شهید ارغوانی اسم سوریه را نمیآورد، شما قبول نمیکردید؟
اصلاً! بعدها به خودش هم گفتم. نمیدانم شاید یکی از دلایلش خواست خدا و قسمت بود؛ اینکه ایشان سوریه را مطرح کرد. اصلاً محال بود من به امثال شهید ارغوانی فکر کنم. محال بود و همه هم در برخورد اول، همین حرف را به ما میزدند. «چه فکری کردی که زنش شدی؟» بعضی حرفها ناراحتم میکردند. در جواب میگفتم ولی من دوستش دارم و اینکه چیزهایی دارد که خیلیهاتان ندارید. و واقعاً هم داشت.
* کی به سوریه رفتید؟
اردیبهشت ماه سال ۸۱. شاید یک ماه از عقدمان گذشته بود که همه انتظار داشتند آقای ارغوانی چون بسیجی است، همسرش هم مثل خودش باشد. اینکه همسر فرد بخواهد آرایش کند یا از تیپ دیگری باشد، برای خیلیها جا نمیافتاد.
* در سوریه چه خبر بود و چه دیدید؟
یادم هست فقط قشنگی میدیدم. همه زیارتگاهها برای من جذاب بودند. جزو سفرهای خیلی خاص بود و من هم خیلی دوستش داشتم. و چون دلی دوست داشتم بروم، خیلی چسبید. ما خیلی سفر با هم رفتیم اما جذابترین سفرمان همانجا بود. ۲۹ آذر ۱۳۸۱ هم ازدواج کردیم. سال ۸۳ امیرحسین به دنیا آمد. یادم هست محمد به همه میگفت «بچهام خوشگله! مگه نه؟» بعد من میگفتم آره خوشگله. به همه هم میگفت «پسرم خوشگله! شکل من نباشه و به لیلا بره کافیه! همون بهتر که به من نرفت.»
امیرحسین که به دنیا آمد، محمد چندجا کار کرده بود و بیکار شده بود. تا اینکه شهرداری فراخوان داد که برای منطقه ۲۱ نیرو میگیرد. فیلمبرداری و عکاس شهرداری منطقه ۲۱ شد. هم علاقه اش را داشت هم تخصصاش را. در قسمت سمعی و بصری رفت و شروع به کار کرد. امیر حسین هم آرام آرام بزرگ میشد و زندگی هم روال عادی خودش را داشت تا اینکه آزمون گذاشتند تا چند نیرو استخدام کنند. ایشان گفت آزمون دارم و نذری کن که رتبه بیاورم و استخدام شهرداری شوم. میخواست از شر قراردادی کار کردنش راحت شود.
* بعد از چند وقت؟
۱۰ سال بعد. ایشون ۱۲ سال سابقه داشت بعد از اینکه شهید شد.
* در این مدت مسافرت هم رفتید؟
خیلی. محال بود دو روز تعطیلی پشت هم باشد و ما جایی نرویم. اصفهان، شهرکرد، مشهد، شمال، آستارا، کرمانشاه و لرستان و بیشتر جاها رو با هم دیگر دیده بودیم.
* شما بیشتر اهل مسافرت تفریحی بودید، یا شهید ارغوانی؟
هردو یکمدل بودیم. هر دومان؛ اهل خوشگذرانی!
* اهل پس انداز نبودید؟
نه. دوست داشتیم در همین وضع که هستیم، خوش باشیم. شاید اگر خیلیها جای ما بودند، نمیتوانستند ۱۵ سال در آن دو اتاق زندگی کنند. اما نه من سخت میگرفتم و نه شهید ارغوانی. میپرسید راحتی؟ میگفتم بله! میگفت پس سخت نگیریم. همین طور زندگی میکنیم. مهم این هست که خوش هستیم.
* شد وسیلهای عوض یا اضافه کنید؟
خیلی. کل فضای خانه ما شاید ۲۰ متر نمیشد. اما در آن بیست متر همیشه یکسری تغییرات بود. مثلاً مبل عوض میکردیم. شاید به چشم خیلیها نمیآمد و همه میگفتند آخر در این یکذره جا دیگر چه مبلی میخواهید؟ ولی من میگفتم من دوست دارم. آدم روحیهاش عوض میشود. یک بار مبل عوض میکند. یک بار پرده عوض میکند. یکبار تلویزیون عوض میکند. همه اینها خودش در روحیه آدم تأثیر دارد.
* صبح تا عصر در محل کار بود؟ یا بعد از کار به جای دیگری مثل بسیج میرفت؟ این وضعیت بعد از ازدواج ادامه داشت؟
بله. ادامه داشت. میآمد و بعد باید به پایگاه میرفت. اگر یادواره شهدا بود یا مراسمی مذهبی مثل مناسبتهای محرم یا فاطمیه، یا تولد و یا شهادتی بود باید به مسجد یا پایگاه بسیج میرفت. برای یادواره شهدا یا تقدیر از خانوادههای شهدا هم بود و باعث میشد بیشتر وقتش را در پایگاه بگذراند.
* پیش نیامد که بگویید دیگر نرو! یا دیگر نمیخواهد بروی؟
خیلیوقتها پیش میآمد که دیگران آزارش میدادند. الان که شهید شده، خیلیها نسبت به او احساس ادای دین دارند اما آن موقع اینطور نبود. من هم اعصابم خرد میشد و میگفتم در مقابل اینهمه زحمتت چرا باید اذیت شوی! چرا باید بروی و خالصانه کار کنی و اذیتت کنند؟ در جواب میگفت من دلی کار میکنم، برای رضا خدا کار میکنم نه برای بنده خدا. بنده خدا میخواهد متوجه بشود یا نشود، برای من مهم نیست. او کار خودش را بکند، من هم کار خودم را. بههمیندلیل علیرغم همه مخالفتها، کار خودش را انجام میداد.
* با دوست و رفقای همسرتان رفت و آمد داشتید؟
نه. من زیاد دوستشان نداشتم.
* چرا؟
چون یا زیاد فقیر بودند و همیشه احتیاج به کمک داشتند و یا اینکه پول میگرفتند و دیگر نمیآوردند. از نظر من یکجور وبال گردن بودند تا دوست. مثلاً فردی میآمد که معتاد بود و اصلاً دوست نداشتم صورتش را ببینم. از او میپرسیدم اصلاً چرا باید با این آدم حرف بزنی؟ میگفت خانم، خدا این آدم را سر راه ما گذاشته است. حتماً کسی جز من نبوده به او کمک کند. پس من هستم که باید حتماً کمکش کنم. و علیرغم همه مخالفتهای من به این تیپ آدمها کمک میکرد. دست آنها را میگرفت؛ آنهایی که خیلیهایشان پولمان را پس ندادند. اما خب، او میگفت ایرادی ندارد.
* اینکه میگفت خدا این افراد را سر راه ما گذاشته، با فکر و عقیده شما همخوانی نداشت؟
نه نداشت. ولی میگفت من به تو سخت نمیگیرم. میگفت از حق من چیزی به دیگران نمیدهد.
* در سالهای زندگی مشترکتان، به غیر از مسافرت، به اماکن و جای دیگری هم رفتید؟ مثلاً مزار شهدا؟
نه. اصلاً در این وادیها نبودم. اصلاً اعتقاد من و او، زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت.
* شهید ارغوانی هیچوقت مسائل اعتقادی یا موضوعی را به اجبار از شما نخواست؟
اصلاً! وقتی ازدواج کردیم چادری بودم. اما ایشان بعد از ازدواج گفت اگر چادر را دوست نداری، آن را کنار بگذار! من هم دیگر چادر سر نکردم. او عقاید خودش را داشت و من هم عقاید خودم را. همینمساله هم باعث شد خیلیها با او و با من به مشکل بخورند؛ سر اینکه چرا همسر کسی که بسیجی است و بیشتر وقتش را در مسجد و پایگاه میگذراند، باید اینگونه باشد؟
بهنظر من هیچوقت نباید از روی ظاهر، آدمها را قضاوت کرد. اگر چنین تجربهای از زندگی نداشتم، چنینچیزی را باور نمیکردم. اما همیشه گفتهام و باز هم میگویم که هیچوقت نباید از روی ظاهر آدمها را قضاوت کرد. اگر فردی آرایش میکند یا ظاهر و تیپش طوری است که شما نمیپسندید، دلیل نمیشود به او خرده بگیرید!
* شما چه تیپی هستید؟ مانتوییِ …؟
الان که نیستم. آن موقع بودم. (میخندد) زمانی از آن دستهای بودم که مانتوی جلوباز میپوشند. روسری نداشتم و همیشه شال سرم بود که حجم کمی از سرم را میپوشاند. همانطور که گفتم ما کلاً سخت نمیگرفتیم و راحت بودیم. شهید ارغوانی هم از آنهایی نبود که همیشه نماز اول وقت میخوانند و همیشه وضو دارند...
ادامه دارد....