خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه_ زهرا زمانی: قسمت اول گفتگو با لیلا رجب همسر شهید مدافع حرم محمدتقی ارغوانی چندی پیش منتشر شد. در قسمت اول که در اینپیوند «مهریهام سفر به سوریه بود/توقع نداشتند همسر یکبسیجی مثل او نباشد» قابل دسترسی و مطالعه است، اینشهید بهطور اجمالی معرفی شد؛ همچنین شروع زندگی مشترک او و همسرش نیز مرور شد.
انتهای قسمت اول اینگفتگو به جایی رسید که شهید و همسرش از جمله افرادی نبودند که در رعایت اصول دینی سختگیر باشند.
در ادامه مشروح دومینقسمت اینگفتگو را میخوانیم؛
... در کنارش هم محمد کارش را دوست داشت و زندگی ما هم مثل بقیه مردم یک روال عادی داشت. فکر میکنم سال ۸۸ قرار بود آقای قالیباف یک دیدار از منطقه ۲۱ داشته باشند. یادم هست که آقای ارغوانی بکوب دو شب اضافه کار رو هم میآورد توی خانه انجام میداد. من گفتم: حالا چرا اینقدر تلاش میکنی؟ گفت آقای قالیباف قولش را داده که اگر این کلیپ، کلیپ خوبی باشد، من میتوانم سفر مکه بروم! بهخاطر همین همه خستگی اش را به جان میخرم. دو شبانه روز بدون اینکه ذرهای بخوابد، کار کرد.
یادم هست این کلیپ برای معرفی منطقه ۲۱ بود و یکنریشنخوان هم میخواستند و به من گفتند که خانم شما بیا امتحان کن. بعد من هم نشستم اما گفتم که من نمیتوانم و گفت خیلی خوب شده، بگذار همین را بدهم! گفتم نه من این کار را نمیکنم. به نظر من از یک آقا استفاده کن و به نظر من کیفیت صدای یک مرد، با شناختی که من از آقای قالیباف دارم، تأثیرگذاری اش روی این کلیپ خیلی بیشتر هست.
بعد از ارائه کلیپ آقای ارغوانی آمدند خانه و همان اتفاقی که دوست داشت افتاد. آقای قالیباف به عنوان هدیه کلیپ یک سفر مکه به ایشان هدیه داد. تیر ماه ۸۸ محمد مکه رفت.
* چه حال و احوالی داشت؟
من که نرفته بودم مکه! یک چیز خیلی جالب بود. دوست داشتیم با هم برویم اما پولش رو نداشتیم که با هم برویم. فیش مکه بیشتر از نصف حقوق ما بود تو سال ۸۸. آن روزها ایام انتخابات و بعد هم فتنه بود. یادم میآید که قبل از مکه هم همه ما همان نماز جمعهای که آقای خامنهای صحبت کردند را رفتیم. سه تایی با هم رفته بودیم. از پرس تی وی با من مصاحبه کردند چون که یک چهره متفاوت بودم کنار آن همه خانم چادری!
* چه لباسی به تن داشتید؟ تیپ و قیافهتان چهطور بود؟
مانتوی کوتاه! با شلوار سفید و یک شال سیاه و سفید. با یک صورت کاملاً آرایش کرده و با موهای بیرون ریخته. اصلاً همین که وارد خیابان اصلی شدیم، خبرنگار سریع برگشت سمت من. بعد گفت که میشود از شما گزارش بگیریم؟ گفتم خواهش میکنم!
* خبرنگار پرستیوی از شما چه پرسید؟
پرسید که چرا با این سر و وضع آمدید؟ چه دلیلی دارد که شما بخوایین بیایید؟ گفتم برای ما خیلی چیزها با ارزش هست، از جمله رهبرم و از جمله انقلابمان و از جمله اینکه ما این همه شهید دادیم که خیلیهایشان هم هنوز برنگشتند. هنوز خبری از آنها نیست. اینکه بخوان خیلی راحت بیان و همه چی رو به هم بزنند ما نمیتوانیم این چیزها را قبول کنیم. وقتی هم که رأی میدهیم، پای رأی خودمان میایستیم. دلیلی ندارد که بخواهیم در خانه پنهان بشویم. این چیزهایی بود که خبرنگار پرسید.
* به غیر از مکه، سفر زیارتی دیگری هم رفت؟
من زیاد با زیارت ارتباط خوبی نداشتم. البته خود شهید ارغوانی هم اینطور بود! اینکه برویم مسافرت و برویم یک امامزادهای هم، این طوری اصلاً نبودیم. ما طبیعت را دوست داشتیم. کوهستان را دوست داشتیم. یادم هست که یک بار مسافرتی با مادر ایشان رفته بودیم و از امامزاده هاشم که رد شدیم، مادر گفت تقی جان نگه دار! امامزاده یک نماز بخوانم! گفت ول کن مامان! همین جا نیت کن و سلام بده میرسد! گفت نه میخواهم بروم. یادم هست که تنها باری بود که ما امامزاده هاشم ایستادیم و مادر ایشان رفت زیارت کرد و آمد. کلاً ارتباط خوبی با سفرهای زیارتی نداشتیم. ولی مکه چیزی بود که نمیشد بگی نه! چیزی که خدا خواسته و قسمتت شده!
اربعین ۹۳. بیست و سه روز رفتند کربلا. البته نه به عنوان عکاس و فیلمبردار به عنوان نیروی خدماتی. دنبال کسی بودند که لوله کشی انجام بدهد! برای فاضلاب دستشوییها و کارهای خدماتی بکند. ایشان گفته بود که من هستم. هر کاری بگویید من انجام میدهم، فقط من را با خودتان ببریدسال ۹۳ هم شهرداری تهران که موکب گذاشته بود برای پیاده روی اربعین، شهید ارغوانی آمد گفت که خانم شهرداری موکب گذاشته برای اربعین برای خدمت رسانی به زائرها، خیلی دوست دارم بروم اما قبول نمیکنند که من بروم! میگویند که کسی نیست که جای شما بایسته! تو رو خدا یک نذری بکن! یادم هست که آش نذر کردم گفت که قبول کردند و آشِت رو بپز! من آش را درست کردم و ایشان رفت کربلا. اربعین ۹۳. بیست و سه روز رفتند کربلا. البته نه به عنوان عکاس و فیلمبردار به عنوان نیروی خدماتی. دنبال کسی بودند که لوله کشی انجام بدهد! برای فاضلاب دستشوییها و کارهای خدماتی بکند. ایشان گفته بود که من هستم. هر کاری بگویید من انجام میدهم، فقط من را با خودتان ببرید.
* سفر زیارتی که دوست نداشت، پس چرا رفت؟
دوست داشت که به زائرهای امام حسین خدمت کنه! این خدمت رسانی را خیلی دوست داشت. حالا هر جا که باشد. شاید قبولش برای شما سخت باشد اما کارهای خودمان را نمیکرد اما کارهای مردم را خیلی خوب انجام میداد. اصلاً کلاً با خدمت رسانی خیلی خوب بود.
میدانید شاید یه دلیلش این بود که من نوع پوششم و نوع رفتارم و هنوز هم این احساس را دارم و فکر میکنم که کسی که زیارت اهل بیتی میرود و برمیگردد، اینقدر آن زیارت حرمت دارد و فکر میکنم مخصوصاً امام حسین (ع) که طرف اصلاً نباید به خودش اجازه بدهد که دیگر هیچ موقع پا کج بگذارد! اینکه بروی و بیایید و هیچ اثری نداشته باشد! این را دوست نداشتم. چون مسئولیت سنگین روی دوش آدم هست. اگر قرار هست که بروم اما روی من اثری نگذارد نمیروم! دوست دارم وقتی بروم که دوست داشته باشم تحت تأثیر قرار بگیرم.
بعد هم امام حسین (ع) یک امر دلی است و آدم در دلش دوسشان دارد. چیزی هست که اصلاً با شنیدن بعضی از روضهها خودش را احساس میکند و اصلاً ارتباطی ندارد که من بخواهم بروم به ضریح امام حسین (ع) دست بزنم و این احساس را داشته باشم. شاید فکر من اشتباه هست اما من احساس میکنم که توی دلم باید دوستشان داشته باشم. بعد هم واقعاً یکی از دلایل نرفتن من همین هزینهها بود.
* توی کربلا مستقر بود یا نجف؟
نرسیده به کربلا. هنوز هم موکب شهرداری تهران به اسم «علی بن موسی الرضا» جزو بزرگترین موکب ها ست. بعد از شهادت آقای ارغوانی هم عکس ایشان را روی موکب میزنند. ایشان در آن سفر از چاه دستشویی و رخت خواب و مالیدن پماد به پای زائرها و واکس زدن کفشهایشان، همه این کارها را انجام می داد… تا اینکه ایشان توی «وایبر» برای من عکس فرستاد… دیدم که پشت یک دوربین ایستاده!! من به ایشان گفتم: تو که گفتی من خدماتی هستم! دوربین از کجا آوردی باز؟ گفت شبکه الغدیر عراق هست! گفت: خانم آمدم اینجا و هر کاری را که انجام میدم، هیچی! یک مرتبه دوربین هم به دستم رسید. بهم گفتند که شما میتوانی این کار رو انجام بدهی؟ گفتم آره! گزارشگر شبکه الغدیر عراق دوربین داده بود به ایشان و ایشان تصویر میگرفت و بعد عکس و فیلمها را برای من هم فرستادند و میدیدیم.
کاظمین را زدند. خیلی نگران بودم و ایشان خودش تماس گرفت و گفت خانم ما رفتیم کاظمین زیارت کردیم. ما که آمدیم بیرون، حرم را زدند. من گفتم ای بابا! گفتم که تو چیزیت نمیشود!کاظمین هم رفتند اما سامرا نرفتند. یادم هست که همانموقع چون مدام اخبار رو دنبال میکردم، کاظمین را زدند. خیلی نگران بودم و ایشان خودش تماس گرفت و گفت خانم ما رفتیم کاظمین زیارت کردیم. ما که آمدیم بیرون، حرم را زدند. من گفتم ای بابا! گفتم که تو چیزیت نمیشود! مشخص هست که برای شما هیچ اتفاقی نمیافتد! گفت: آره بابا! شهادت کار هر کسی نیست! گفتم شهادت آن هست که آدم روبروی دشمن بایستد و گلوله بگیرد دستش و شلیک کند، نه اینکه توی حرم و زیارت کنی، و بعد شهید بشوی!! چه شهیدی!! شما برای تفریح رفتی!
* شهید ارغوانی سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد. در منزل شما چه اتفاقاتی افتاد؟
ما خیلی پیگیر بودیم. چون گفتم که سوریه را از نزدیک دیده بودیم. همه جاهای دیدنی اش را دیده بودیم و برایمان خیلی سخت بود. وقتی میدیدیم که این اتفاق افتاده! وقتی میدیدیم که اینجا خراب شده و آنجا خراب شد! و بعد اینکه چقدر طفلکها مظلوم هستند! خیلی پیگیر اخبار بودیم و نگاه میکردیم و خیلی هم غصه میخوردیم. اما خبر نداشتیم که ایران به سوریه نیرو میفرستد.
* چهطور متوجه شدید؟
فکر میکنم مرداد سال ۹۴ بود و جرقه اش فکر میکنم که از اینجا خورد: به مقبره حجربن عدی تعرض کردند. ما آن مقبره رو از نزدیک دیده بودیم. من هنوز خبر نداشتم ایران به سوریه نیرو میفرستد. اما شهید ارغوانی این موقع دیگر خبر داشت. پای سفره شام نشسته بودیم که اخبار نشان داد به این مقبره تعرض شده بود! بعد گفت که خانم اینجا را یادت هست؟ گفتم آره یادم هست! گفت خانم اگر نیرو بفرستند برای سوریه، اجازه میدید من بروم؟ من هم گفتم برو! خیلی راحت گفتم! بعد ایشان گفت که جدی گفتم! من هم گفتم: من هم جدی گفتم! برو!
گفت: واقعاً راضی هستی؟! گفتم: آره! چرا راضی نباشم!! من که میدانم برای تو اتفاقی نمیافتد! برو شاید ما هم مفتی رفتیم دانشگاه! گفت: وا! گفتم: وا نداره! بذار بچه من هم به نان و نوایی برسد! خودمم میروم دانشگاه! سهمیه میگیریم! بعد بهترین شغل را میگیریم. بعد فکر کن! آقای خامنهای میان خانه ما! «پله هایمان آهنی بود و یک تیکهاش را باید سرت را میآوردی پایین و بعد میآمدیم بالا» گفتم: فکر کن آقای خامنه ای می آیند خانه ما و بعد سرشان به این جای پله میخورد! بعد ما میخندیم! اصلاً همه چیز را به مسخره میگرفتم! بعد محمد یک ذره خندید و گفت: ولی من جدی گفتم!! من گفتم: منم جدی گفتم! برو! حالا مگر میبرند؟ گفت: آره خانم میبرند! یک سری از بچههای وردآورد هم انگار رفتند و ما تازه متوجه شدیم. گفتم کی؟ چند نفر از بچههای محل را اسم برد. گفتم: آره برو! گفت: واقعاً؟ گفتم: به خدا من مشکلی ندارم! برو!
* واقعاً گفتید؟
بله. نمیدانم شاید دلم میسوخت. یک جور ترحم بود. بعد میدانستم که محمد اینقدر از اتفاقها جان به در برده که از اینجا هم سالم برمیگردد. بهش گفتم برو! بعد هم خیلی شنیده بودم که توی دفاع مقدس هم خیلی بدو بدو کرده بوده که ببرندش جبهه اما نبردنش چون سنش پایین بوده. گفتم حداقل آرزو به دل نماند. بگذارم برود! و یک تصوری از جنگ داشته باشد.
* بعد چه شد؟
از آن روز به بعد پیگیریهای محمد شروع شد. فرمانده لشکر ۲۷ سپاه، آقای شهید حسین اسداللهی هم محلهای ما بودند. محمد از بسیج ایشان را میشناخت. اینقدر پیگیر شد و رفت و آمد! تا جایی که همسر حاج حسین میگفت که میآمد دم خانه بست مینشست و میگفت که من اینقدر اینجا مینشینم تا حاج حسین بیاید. بالاخره شب میایند خانه دیگر! باید تکلیف من را مشخص کند! چرا آن دو سه نفر را برده! اما ما را نمیبرد! مگر کمتر از آن چند نفر هستم! بعد حالا به هر ترتیبی آقای اسداللهی را میبیند، ایشان هم میگوید: باید خانمت راضی باشد! میگوید خانم من راضی هست و من حرف زدم. حاج حسین به ایشان میگوید: باید وصیتت را بنویسی! آقای ارغوانی جواب میدهد: خودِ خانمم برایم نوشته!
* همینطور بود؟
وصیت ایشان را سال ۹۳ که میخواست برود کربلا، به من گفت میخواهم وصیت بنویسم. گفتم بنویس! بعد گفتم نه بده به من! تو خیلی بد خط مینویسی! هیچکس نمیتواند بخواند. من برایش نوشتم. من و امیرحسین نشسته بودیم و وصیت را نوشتیم. بعد سال ۹۴ که میخواست برود سوریه، گفت هیچی که به مال ما اضافه نشده! همانچیزی هست که بود. پس همان وصیت من بماند دیگر.
* در وصیت نامه چه نوشته بود؟
در مورد اموالش بود. در مورد علاقه اش به ولایت فقیه بود. در مورد علاقه اش به من بود. همین. چیز زیادی ننوشته بود.
ادامه دارد...