دیدم خانمی می‌گوید که «می‌ارزید؟! می‌گویند زنش دیوانه است! برداشته شوهرش را فرستاده… می‌گویند می‌خواهند ۲۰۰ میلیون به همسرش بدهند. ۲۰۰ میلیون می‌ارزید؟! حالا پسر یتیمش آن طوری…»

خبرگزاری مهر، فرهنگ و اندیشه_ زهرا زمانی: چندی است گفتگو با لیلا رجب همسر شهید مدافع حرم محمدتقی ارغوانی را در قالب یک‌مجموعه گفتگو آغاز کرده‌ایم. پیش‌تر سه‌قسمت از این گفتگو منتشر شد و امروز چهارمین و آخرین‌قسمت از این گفتگو منتشر می‌شود.

قسمت‌های پیشین این گفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:

* مهریه‌ام سفر به سوریه بود / توقع نداشتند همسر یک‌بسیجی مثل او نباشد

* حاج‌حسین اسداللهی گفت باید خانمت راضی باشد و وصیتت را نوشته باشی!

* تصورات اشتباهی که درباره مدافعان حرم وجود دارد / مخالف رفتنش بودم!

در سومین قسمت گفتگو به جایی رسیدیم که بحث اجازه رفتن به سوریه و برنگشتن مطرح بود. ادامه این بحث از ابتدای قسمت چهارم گفتگو پی گرفته می‌شود.

مشروح قسمت چهارم این گفتگو در ادامه می‌آید؛

* خواب‌تان را برای فرد دیگری هم تعریف کردید؟

هیچ‌کس از این خواب اطلاع نداشت. ترجیح دادیم به کسی نگوییم. این‌که بخواهی به کسی بگویی که برای بار آخر هست که داری بچه‌ات را می‌بینی! شاید محمد شهید بشود! خیلی سخت هست که بخواهی به زبان بیاوری! چرا؟ چون خانمش این خواب را دیده! بعد خیلی آدم را به مسخره می‌گیرند و آدم ترجیح می‌دهد سکوت کند!

به هیچ‌کس در مورد این موضوع چیزی نگفتیم و فقط بین خودمان دوتا ماند.

* شهید ارغوانی کی رفت؟

می‌گفتم بابا این بدبخت‌ها توی کوچه هستند و گناه دارند! می‌گفت ولشان کن! شاید آنها فرصت این را داشته باشند که برگردند ولی من ندارم. یک جوری توی دلمان اطمینان داشتیم که این آخرین باری هست که ما همدیگر را می‌بینیم قرار بود پنج شنبه برود…اما ظهر همان روز برگشت و گفت پروازش کنسل شده! یادم هست که مادرش زنگ زد و گفت تقی رسیده؟ گفتم نه مامان برگشته و خانه است! مادرش گوشی را گرفت و با او حرف زد و گفت: خوب شد برگشتی! به مادرش گفت «مامان این حرف رو نزن! یعنی چی خوب شد برگشتی! من نروم، کی برود؟»

بعد شنبه برای آخرین بار رفت و دیگر قرار بود پرواز انجام شود! امیر را برد رساند مدرسه! از صبح هم که بیدار شدیم، این تلفن زنگ می‌خورد که «تقی زود باش! دیر شده! ما نمی‌رسیم به پرواز!» انگار باید ساعت هشت فرودگاه می‌بودند! ولی محمد در کمال آرامش و راحتی و با خیال آسوده صبحانه‌اش را خورد و امیر را برد رساند مدرسه! من می‌گفتم بابا این بدبخت‌ها توی کوچه هستند و گناه دارند! می‌گفت ولشان کن! شاید آنها فرصت این را داشته باشند که برگردند ولی من ندارم. یک جوری توی دلمان اطمینان داشتیم که این آخرین باری هست که همدیگر را می‌بینیم.

* شما گریه‌تان نمی‌گرفت وقتی این حرف‌ها زده می‌شد؟

اگر می‌خواستم گریه کنم، خیلی محمد را سست می‌کردم. گذاشته بودم محمد برود و بعد گریه کنم! دوست نداشتم ضعفم را جلوی محمد نشان بدهم! به‌خاطر همین همه چیز را هی به شوخی می‌گرفتم. بعد امیر را برد رساند و برگشت آمد و مرتب بهش زنگ زدند که زود باش! زود باش!

* لطفاً لحظه رفتن شهید ارغوانی را برایمان روایت کنید!

ایستاد جلوی آینه و موهایش را شانه کرد. من گفتم: «ای بابا زود باش!» این‌قدر تلفن زنگ می‌خورد، من دیوانه شده بودم. بعد دوست داشتم زودتر خودم را خالی کنم! داشتم منفجر می‌شدم و خیلی داشت طولانی می‌شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم! لباس‌هایش را پوشید! گفتم «چرا از خانه نمیری بیرون؟» همین طور الکی توی خانه می‌چرخید! گفت «دلم نمیاد برم!» قشنگ می‌شد، اطمینان را توی چهره‌اش دید. یا اطمینان را توی همین بی‌قراری‌های من که سعی می‌کنم پنهان کنم خودم را و بروز ندهم! یادم هست که در را باز کردم و گفتم «بیا برو، بابا گناه دارند این‌ها توی کوچه ایستاده‌اند!»

دیدم باز نمی‌رود! بهش گفتم که چرا نمی‌رود؟ گفت «خانم دلم نمی‌آید بروم! دلم نمی‌آید از این در بروم بیرون!» کفش‌هایش را آوردم و گذاشتم روی فرش، جلوی در و گفتم پایت کن و برو! یک ساک بزرگی هم داشت و ساک را هم کشیدم و آوردم جلوی در گفت «چیزی از من نمی‌خواهی خانم؟» حالا با یک بغضی این را گفت. من هم با همان بغض دارم خودم را کنترل می‌کنم که نشان ندهم! گفتم چرا! من یک خواسته‌ای دارم! گفت بگو! برایتان گفتم که فضای خانه‌مان خیلی کوچک بود. دور تا دور هم مبل چیده بودیم، شاید اندازه‌ای دومتر این وسط جا بود. گفتم «می‌توانم برای آخرین بار ازت خواهش کنم توی خانه بچرخی و من ببینمت!» گفت: بچرخم؟ گفتم: «آره! می‌خواهم یک بار دیگر قد و بالایت را ببینم! بعد برو!» گفت: باشه! «دست‌هایش را باز کرد و توی خانه چرخید!» یک دور کامل چرخید و من نگاهش کردم.

دیدم باز نمی‌رود! بهش گفتم که چرا نمی‌رود؟ گفت «خانم دلم نمی‌آید بروم! دلم نمی‌آید از این در بروم بیرون!» کفش‌هایش را آوردم و گذاشتم روی فرش، جلوی در و گفتم پایت کن و برو! یک ساک بزرگی هم داشت و ساک را هم کشیدم و آوردم جلوی در! بهش گفتم برو دیگر! نمی‌شود نروی که! آن همه سر و دست شکاندی که بروی، حالا می‌گویی نمی‌روم! دلم نمی‌آید! بعد گفت می‌روم ساک را تا پایین آوردم و محمد از در رفت بیرون!

* شما چه کار کردید؟

نشستم و بغضم ترکید. ساعت دوازده و چهل دقیقه امیر می‌آمد! من تا ساعت یازده و نیم گریه می‌کردم! بعد هی دعا خواندم و هی گریه کردم! یک جور به خودم امید می‌دادم که دارم اشتباه می‌کنم.

* پیش خودتان نمی‌گفتید یک خواب بوده! بگذار جلویش را بگیرم؟

نه! چون خوابی بود که انگار به من واجب شده بود. انگار این مسئولیت روی دوش من گذاشته شده که باید برود! نمی‌توانی روی حرف حضرت زینب، حرف بزنی! اگر من بگویم نه! ممکن است اتفاق دیگری بیفتد! ممکن است که شوهرم را در تصادف از دست بدهم! ممکن هست که یک اتفاقی که نمی‌خواهم برایم بیفتد! پس بگذار راهی را که خودش دوست دارد برود! بعد هم وقتی که شخصاً یکی از بزرگترین‌ها می‌آید چیزی به تو می‌گوید، نمی‌توانی بگویی نه! من قبول نمی‌کنم! من نتوانستم بگویم نه! با همه سختی اش گفتم بگذار برود!

* چندم بهمن رفت؟

۴ بهمن بود اگر اشتباه نکنم. شنبه ۱۸ بهمن هم آخرین باری بود که ما با هم حرف زدیم.

* ماجرایش را تعریف می‌کنید؟

تازه از بیرون آمده بودم. امیر گفت مامان، بابا زنگ زده و کارِت دارد! من آمدم داخل و با ایشان صحبت کردم! سلام، چطوری؟ چه خبر؟ خانم خیلی دوستت دارم! گفتم من هم دوستت دارم! مواظب خودت باش. راستی امیرحسین را بردم ارتودنسی! … خیلی پیگیر دندان امیر بود. حالا زیاد هم کج نبودها اما می‌گفت خانم دندان بچه را درست کن! بعد گفتم که آره! بردم دندان‌هایش را درست کردم. توی آن ۴۳ روزی که نبود، من پشت ماشین ننشستم اما این بار احساس می‌کردم از این به بعد باید خودم کارم را انجام بدهم! ماشین را برداشتم و از در رفتم بیرون. بعد خبر داشت که پشت ماشین می‌نشینم! گفت خانم فرمان ماشین مشکل دارد و هیدرولیکش خراب هست، ببر درستش کن! ترمزش مشکل دارد!

نمی‌دانم چرا احساس کردم این بار که ایشان رفته، باید این ماشین را تکان بدهم! گفتم باشد. من هم دوستت دارم و دندان‌های امیر را هم ارتودنسی کردیم! گفت خوشگل شده؟ گفتم نه بابا اینقدر زشت شده که! سیم توی دهن چه قشنگی دارد؟ گفت به رویش نیار! بهش بگو خیلی خوشگل شدی! بگذار نگه دارد! گفتم باشد! گفت این‌قدر دوست دارم دندان‌هایش را ببینم که! گفتم اگر به اینترنت دسترسی پیدا کردی، بهم بگو تا عکس امیر را بفرستم! گفت باشد و خداحافظی کرد.

همین طور داشتیم با هم حرف می‌زدیم و گفتم چندروز هم هست محمد زنگ نزده! یک مرتبه درد عجیبی کمر من را گرفت که فقط گفتم آخ! و دستم را گذاشتم به پهلویم! دخترعمه ام گفت چی شده؟ گفتم یک دردی آمد سراغم که انگار تا به حال همچنین دردی را نداشتم! انگار بند بند استخوانم از هم سوا شد دوباره تلفن زنگ خورد. امیر گوشی را برداشت… گفت که مامان، بابا کارت دارد! دوباره آمدم و گفتم بله! هیچی خانم! دوباره دوست داشتنم آمد و خواستم بگویم دوستت دارم. شاید یک دقیقه گذشته بود. گفتم منم دوستت دارم! فقط خواستم همین را بگویم! هم تو و هم امیرحسین! خیلی دوستتان دارم. خداحافظ! هنوز دو قدم رد نشده بودم، که دیدم دوباره تلفن زنگ خورد و این بار خودم برگشتم گوشی را برداشتم و گفتم بله!!! بعد گفت که بابا خانم چه کار کنم! دوباره می‌خواهم بگویم که خیلی دوستتان دارم! بابا من شما را خیلی دوستتان دارم! بهش گفتم که ما هم تو را دوست داریم! خداحافظ! این آخرین کلامی بود که بین ما رد و بدل شد و گوشی را من گذاشتم!

دیگر یکشنبه شد، دوشنبه شد، سه شنبه شد، چهارشنبه شد، پنج شنبه شد و محمد زنگ نزد! خیلی نگران شدم. یادم هست پنج‌شنبه‌ای محمد شهید شده بود و من نمی‌دانستم! پنج شنبه بود، ۲۲ بهمن! نزدیکی‌های اذان ظهر و نشسته بودم پیش دختر عمه‌ام! همین طور داشتیم با هم حرف می‌زدیم و گفتم چندروز هم هست محمد زنگ نزده! یک مرتبه درد عجیبی کمر من را گرفت که فقط گفتم آخ! و دستم را گذاشتم به پهلویم! دخترعمه ام گفت چی شده؟ گفتم یک دردی آمد سراغم که انگار تا به حال همچنین دردی را نداشتم! انگار بند بند استخوانم از هم سوا شد! گفت چرا؟ گفتم نمی‌دانم! گفت شاید سنگ کلیه داری که پهلویت درد گرفته! گفتم نمی‌دانم! بلند شدم و رفتم دکتر. درد شدیدی بود که آرام شده بود و گفتم شاید سنگ کلیه دارم، بروم دکتر! بعد رفتم سونوگرافی و عکس. دیدیم که نه مشکلی نیست! من گفتم آقای دکتر ولی درد عجیبی داشتم! گفت نمی‌دانم دردتان از چی بوده! اما شما مشکلی ندارید! دیگر آمدیم خانه. جمعه‌اش هم من مهمان داشتم! نگو همه متوجه شدند که محمد شهید شده! به جز خانواده و من! توی محل همه از پنج‌شنبه می‌دانند و ما نمی‌دانیم! توی سایت‌ها گذاشتند که محمد شهید شده! ولی ما همچنان بی‌خبر هستیم!

شنبه صبح بود که قرص خورده بودم و تلفن را کشیده و خوابیده بودم. چند روز بود از محمد بی‌خبر و اصلاً کلافه بودم. همیشه ی خدا هم گوشی‌ام روی حال بی‌صداست. یک‌دفعه دیدم که دخترعموی محمد _ دخترعموی ایشان همسایه ما بودند _ صدایم کرد، لیلا! ساعت تقریباً نه و نیم و ده بود. لیلا! لیلا!! با یک شدت خیلی وحشتناکی صدا می‌کرد. از خواب پریدم و گفتم بله! چون قرص خورده بودم و سردرد داشتم، سرم را بسته بودم. گفت خواب بودی؟ با عصبانیت گفتم نه بیدار بودم! بله؟ چرا این‌جوری صدایم می‌کنی؟ گفتش زن عمو (مامان تقی) میگه بیایید اینجا! مهمان‌های تقی می‌خواهند بیایند خانه‌مان! من نفهمیدم چه می‌گوید! همین طور هم من را رها کرد و رفت و من اصلاً نفهمیدم که چه جوری آمدم داخل خانه و گوشیم را برداشتم. دیدم بنده خدا برادر محمد تقی دو بار به من زنگ زده و گوشی من روی بی‌صدا بوده! حالا تلفن خانه که کشیده بوده، هیچ! با گوشی همراهم زنگ زدم و گفتم چه شده؟ گفت هیچ! داداش زخمی شده. من الان می‌آیم دنبال شما! ولی من می‌دانستم محمد زخمی نشده! گفتم محمد شهید شده!

رفتم خانه مادرشوهرم، دیدم امیرحسین تنها نشسته روی صندلی. قبل از من، بچه‌ام باخبر شده بود. خیلی برایم سخت بود. این‌قدر غریبانه نشسته بود روی صندلی که شاید بگویم بدترین صحنه‌ای که من از شهادت محمد یادم مانده، همین صحنه است! خیلی برایم سخت بود. بچه تنها از مدرسه برگشته بود و با لباس مدرسه نشسته بود. عکس بابایش هم دستش بود. تا من آمدم، دوید و آمد بغل من. بغض امیر ترکید. حتی گریه هم نکرده بود.

مردم یکی یکی برای تسلیت می‌آمدند. هر کس یک حرف میزد، یکی کنایه میزد! یکی همدردی می‌کرد. توی آن موقعیت هم دنبال این بودند که چرا فرستادیش بره؟!

من هم فقط کنجکاو بودم که متوجه بشوم که محمد چطور شهید شده!

* کسی برای شما تعریف کرد؟

بله. روز ۲۲ بهمن شهید شده بود و ما ۲۴ بهمن متوجه شدیم. شنبه متوجه شدیم و ایشان را دوشنبه آوردند. یعنی این فاصله شنبه تا دوشنبه که به ما چه گذشت! هر شب می‌گفتند پیکر امشب می‌آید و ما منتظر بودیم. می‌گفتند نه نمی‌آید! پرواز کنسل شده! از نظر امنیتی مشکل دارد. من هم دوست داشتم ببینم که برای محمد چه اتفاقی افتاده و چطور شهید شده!

دوشنبه محمد را آوردند. همه رفتیم معراج. دیدم تیر به سینه‌اش خورده! با فاصله شاید چند میلی متر از هم دیگر دو تیر خورده بود به قلبش. ترکش خمپاره خورده بود به پهلوی راستش و ترکیده بود. به او گفتم «یادت هست بار آخری زنگ زدی و گفتی دوستت دارم! من هم دوستت دارم!»؟ ما را یادت نرودها! باید حواست به من و امیر باشد.

* در حالت شوک بودید؟

دیدم یک خانمی می‌گوید: «می‌ارزید؟! می‌گویند زنش دیوانه است! برداشته شوهرش را فرستاده… می‌گویند می‌خواهند ۲۰۰ میلیون به همسرش بدهند. ۲۰۰ میلیون می‌ارزید؟! حالا پسر یتیمش آن طوری…» من سرم را برگرداندم و گفتم «خانم ۲۰۰ میلیون می‌دهند؟! خانم اگر این طور هست شما دیوانه‌ای که نمی‌گذاری شوهرت بره! گفت چرا؟ گفتم بگذار بره دیگر!» نه آرام شده بودم. هم من آرام شده بودم هم امیر. واقعاً آرام شده بودیم. شاید اگر آن زمان خصوصی‌صحبت‌کردنمان نبود، این اتفاق نمی‌افتاد؛ دیدن محمد و لطف حضرت زینب (س) که خودش واقعاً یک صبر زینبی به آدم می‌دهد. همان‌جا هم من و هم پسرم. وقتی داشتم حضرت زینب (س) را صدا می‌کردم، فقط خواستم از ایشان که خودش صبرم بدهد. قدرت و تحمل داغ را بدهد.

* نکته‌ای هست که در آخر گفتگو داشته باشید؟

پیش از تشییع محمد توی همان دوسه روز، نشسته بودم و یک نگاه به سر و وضع خودم کردم. خنده‌ام گرفت از نوع پوشش‌ام. من جز شال هیچی نداشتم. روسری نداشتم. چادر نداشتم. گیره نداشتم… یک مرتبه به خودم آمدم و به خانم برادرم گفتم که برای من یک چادر مشکی بیاورد؟ به خواهرم گفتم برایم دستکش بیاورد. ناخن‌هایم خیلی بلند بود. کاشت بودند و نمی‌توانستم آن‌ها را بِکَنم و نمی‌توانستم لاک رویشان را هم پاک کنم. خواهرم برایم دستکش آورد و سر و وضع خودم را مرتب کردم. برای تشییع محمد را آوردند مسجد محل. من توی حیاط ایستاده بودم. سرم را تکیه داده بودم به ستون مسجد. همین‌طور نگاه می‌کردم که مردها داشتند با محمدتقی وداع می‌کردند. هر کس افتاده بود روی تابوت و یک چیزی می‌خواست. همین‌طور توی ذهن خودم با خودم بودم که دیدم یک خانمی می‌گوید: «می‌ارزید؟! می‌گویند زنش دیوانه است! برداشته شوهرش را فرستاده… می‌گویند می‌خواهند ۲۰۰ میلیون به همسرش بدهند. ۲۰۰ میلیون می‌ارزید؟! حالا پسر یتیمش آن طوری…» من سرم را برگرداندم و گفتم «خانم ۲۰۰ میلیون می‌دهند؟! خانم اگر این طور هست شما دیوانه‌ای که نمی‌گذاری شوهرت بره! گفت چرا؟ گفتم بگذار بره دیگر!»

من به این خانم گفتم «من به شما یک میلیارد می‌دهم، فقط اجازه بدهید یک انگشتت را با چاقو ببریم! ببینم می‌گذاری ببُریم؟ حالا اینکه بخواهد برود جلوی تیر و تفنگ هیچی! اجازه می‌دهی؟» گفت نه!

گفتم من زن این شهیدی هستم که دارید در موردش حرف می‌زنید! شما زنِ شهیدی؟ گفتم بله من زنش هستم. بعد به این خانم گفتم به خدا به‌خاطر ۲۰۰ میلیون نرفت! با همین آرامش بهش گفتم. ما پای یک سری چیزها ایستادیم که اسمش اعتقاد است. اسمش یک چیزی هست که دلی است و نمی‌توانم برای شما توضیحش بدهم. دلیلی هم ندارد برای شما بگویم ولی به خدا برای پول نبوده. این پول، برای بچه من یک نگاه پدرش می‌شود؟ یک نگاه حسرتی که وقتی می‌بیند پدری دارد با بچه خودش بازی می‌کند، می‌شود؟

این خانم خیلی خجالت کشید و عذر خواهی کرد! گفتم نه خواهش می‌کنم! فقط چون گفتی «می‌ارزید زنش بگذارد!» و چون من مخاطبت بودم، جواب شما را دادم.