دیدن بعضی آدم‌ها برای اغلب ما کار ساده‌ای شده است. اما اگر به هرکدام از این آدم‌ها نزدیک شویم، داستان‌های زیادی برای گفتن دارند. امروز ما با واکسی‌ای همراه شدیم که کنار بساطش کتاب می‌خواند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخ الاسلامی: همه ما بارها از کنار واکسی‌هایی که کنار خیابان نشسته‌اند تا کفش عابران را واکس بزنند رد شده‌ایم. شاید بارها و بارها دودل شده‌ایم که کفش‌مان را به دست‌شان بسپاریم و رنگ و رویی بهشان بدهیم یا نه؟ احتمالاً بارها یکی دو قدمی به سمت‌شان رفته‌ایم و باز برگشته‌ایم. انگار خرج کردن مبلغی مختصر برای تمیزی کفش‌هایمان کار سختی است! عجله و کار و نداشتن پول خُرد و ذهن‌مشغولی و… معمولاً بهانه‌هایی هستند که از بی‌اعتنایی‌مان به آنها پشتیبانی می‌کنند. در این شهرهای شلوغ و ذهن‌های شلوغ‌تر، واکس زدن کنار خیابان کمترین کاری است که برای آن وقت می‌گذاریم و توجه به واکسی‌های دست‌فروش، نیز همچنین.

اما تا حالا شده نزدیک یکی از این عزیزان شوید و چند کلامی با آنها صحبت کنید؟ تا حالا شده وقتی کفش‌تان را به دستان یک واکسی می‌سپارید سعی کنید چند کلمه‌ای درباره زندگی و کار و درآمد و دغدغه‌های آن واکسی گفتگو کنید؟ من امروز چنین کردم. اما بهانه‌ام برای نزدیک شدن نه کفش بود و نه واکس زدن. در حال پیاده‌روی در میدان انقلاب بودم که واکسی پا به سن گذاشته و عزیزی را دیدم که در کنار بساط بسیار ساده و مختصرش چند کتاب گذاشته بود و خودش هم غرق در کتابی بود که در دست داشت. یک لحظه برای خودتان تصویر کنید: یک مرد جاافتاده، یک بساط بسیار ساده و مختصر کوچک با دو سه تا قوطی واکس و روغن و کفی کفش، چند کتاب در کنار بساط و مرد قصه غرق در کتابی که بی خیال عابران و رهگذران روبروی صورتش گرفته.

دیدن این صحنه جالب در کنار پیاده‌رو متقاعدم کرد که نزدیکش شوم. از طرفی مدتی هست که کفش‌هایم نیاز به واکس داشتند. فروشنده گفته بود این کفش‌ها را ماهی حداقل یکبار واکس بزنم تا ماندگاری‌اش بیشتر شود. اولین باری است که برای واکس زدن کفشم کنار واکسی می‌ایستم. جالب اینکه این بار هم بهانه‌ام کتاب خواندن این واکسی عزیز است، نه خود واکس زدن. مشاهده اینکه یک هموطن با این بساط مختصر و ساده، به جای غم و غصه خوردن دارد کتاب می‌خواند، واقعاً جذاب بود. دوست داشتم بدانم کسی که احتمالاً مشکلات زیادی دارد، چطور دل به کتاب می‌دهد؟ در کتاب چه چیزی برای خودش کشف می‌کند که حتی در سخت‌ترین شرایط هم دست از آن برنمی‌دارد؟

نزدیک شدم. سلام کردم و با تلاشی که نشان بدهد دوست دارم به او نزدیک شوم احوال‌پرسی کردم. سرش را از روی کتاب برداشت و جواب داد؛ جوابی آغشته به شک و تردید و تعجب. سعی کردم در همان لحظات اول اعتمادش را جلب کنم. می‌دانم چنین کسانی دردهای بسیاری دارند، پس حوصله بازی و چالش و… ندارند، باید سریع بروی سر اصل مطلب. خودم را معرفی کردم و اینکه در کدام خبرگزاری مشغول به کار هستم. به او گفتم دیدن او در حال مطالعه برایم جالب بوده و دوست دارم چند کلامی با هم صحبت کنیم. اگرچه سخت و به زحمت، راضی شد به هم‌کلامی…

قصه واکس زدن با دست شکسته

«من مکانیک‌کار بودم. از تقریباً دو سال پیش که بیمار شدم (اسم بیماری‌اش را نمی‌گوید، نمی‌دانم چرا)، زندگی‌ام به هم ریخت و من هم شروع کردم به واکس زدن کفش مردم در کنار پیاده‌رو. هم چشم‌هایم مشکل دارد و هم تصادف کرده‌ام. جز واکس زدن چه کار کنم؟ نه سرمایه‌ای دارم و کسی که کمکم کند. یک مدت کار بنایی می‌کردم و کنار خیابان می‌ایستادم. ولی آنقدر کارگر کنار خیابان زیاد بود که وقتی یک ماشین می‌آمد همه از سر و کول همدیگر بالا می‌رفتند. برای همین دیگر سر گذر نرفتم. از آن به بعد واکس می‌زنم. بیشتر در خیابان طالقانی‌ام، گاهی هم میدان انقلاب. اینطوری روزگار را می‌گذرانم.»

حاج آقا چرا اینقدر وسایل تا کم و بساط‌تان کوچک است؟

«چرا دروغ بگویم؟ وسعم نمی‌رسد. نمی‌توانم بیشتر از این چیزی بخرم. چند روزی هم هست که دستم شکسته و نمی‌توانم بار زیادی حمل کنم.»

وقتی می‌گوید دستم شکسته تازه می‌بینم که دست راستش را با یک باند معمولی بسته است. بیشتر تعجب می‌کنم. می‌گویم چند روز است دستتان شکسته؟ بیمارستان رفته‌اید؟ جواب می‌دهد:

«یک هفته است. صبح بی حال بودم و این کیف را انداختم بودم روی دستم. داشتم راه می‌رفتم که زمین خوردم و دستم شکست. استخوان دستم جابجا شده بود و از روی پوست ردش دیده می‌شد. شب خودم توی خانه با روغن زیتون و باند بستم و تا صبح رویش خوابیدم. نتوانستم بیمارستان بروم. فعلاً که همینطور بسته‌ام تا ببینم چه می‌شود.»

با این شرایط روزه هم می‌گیرد. وقتی درباره مشکلاتش حرف می‌زنیم خدا را شکر می‌کند و می‌گوید از خدا گله‌ای ندارد. می‌گوید هرکس دچار مشکلی می‌شود به خاطر اشتباهات خودش است. خود من اشتباهاتی داشته‌ام که این مشکلات را دارم. لحظه به لحظه که صحبت می‌کنیم بیشتر از نحوه زیست و نگاهش به زندگی تعجب می‌کنم. بسیاری از ما در شرایط خیلی بهتر و با مشکلات کمتر زمین و زمان را مقصر می‌دانیم و مدام در حال غر زدن هستیم، اما او علی‌رغم همه مشکلات سرش با خدا و دعا و کتاب و مختصر درآمدش گرم است. آدم فکر نمی‌کند آدم‌های ساده‌ای که دور و برمان می‌بینیم اینقدر قصه و غصه و ماجرا داشته باشند. به راستی که آدمی موجود عجیبی است…

اغلب اوقات روزی پنج شش تا مشتری دارم!

می‌پرسم روزی چند تا مشتری داری؟ می‌گوید:

«حساب و کتاب ندارد. گاهی روزی یکی دو تا، گاهی روزی ده تا. ولی بیشتر وقت‌ها روزی چهار پنج نفر بیشتر نیستند. از هر نفر ۱۰ هزار تومن می‌گیرم که تنها برای خرید نان و پنیر کفایت می‌کند. شب‌ها هم داخل مسافرخانه‌ای هستم که چون به تمیز کردن آنجا کمک می‌کنم فقط شبی ده هزار تومان از من می‌گیرد. همین که شب‌ها توی خیابان نمی‌خوابم و با دزد و معتاد و زورگیر و … دمخور نیستم خوب است. راضی‌ام. خیلی از مشتری‌ها مبلغ ۱۰ هزار تومان را زیاد می‌دانند، برای همین می‌خواهم از این به بعد قیمت را به ۵ هزار تومن کاهش بدهم. مردم برای واکس زدن بیشتر از این نمی‌دهند. آن روز رئیس بانکی که جلوتر است به من اصرار می‌کرد که بیا در شعبه ما حساب باز کن. من به او گفتم فکر می‌کنی من چقدر درآمد دارم؟! همین که روزها یک لقمه نان بخرم، کافی است. اگر به من اجازه بدهد هفته‌ای یکبار بروم و کفش کارمندان بانک را واکس بزنم خوب است. روزهای دوشنبه همین کار را می‌کنم؛ به یکی از بانک‌ها می‌روم و کفش کارمندانش را واکس می‌زنم. اگر بقیه بانک‌ها و ادارات هم اجازه بدهند این کار را بکنم خیلی خوب می‌شود.»

دوست دارم زودتر سروقت کتاب خواندنش بروم اما از طرفی می‌خواهم بیشتر درباره‌اش بدانم. از زن و زندگی و شرایطش می‌پرسم. جواب می‌دهد: «هیچوقت ازدواج نکردم. کاش ازدواج می‌کردم. وقتی ازدواج کنی خدا به زندگی‌ات برکت می‌دهند. هم‌سن و سال شما بودم که خواهر و برادرهایم یک دختر را برایم پیدا کردند و گفتند بیا با این دختر ازدواج کن. آن موقع مغرور بودم و قبول نکردم. فکر کردم آن دختر از من پایین‌تر است. کاش قبول کرده بودم و امروز تنها نبودم».

هیچ کتابی نیست که به آدم ضرر برساند

هنوز اسم این واکسی زحمت‌کش را نپرسیده‌ام. نمی‌دانم چرا دوست ندارم از اسم و مشخصاتش چیزی بپرسم؛ به خصوص که می‌دانم دوست ندارد اسم و تصویرش در این گزارش آورده شود. خودش می‌گوید: «از وقتی که بیمار شدم هیچکس از اعضا خانواده‌ام، خواهران و برادرانم، نمی‌دانند که من کنار خیابان کفش مردم را واکس می‌زنم. الآن هم دوست ندارم کسی چیزی بداند». پس این گزارش بدون اسم و عکس تقدیم شما می‌شود. بدون اسم و عکس، تا بدانیم انسان‌های بی چهره و بدون اسم و رسمی در شهر هستند که در کنار محرومیت و فقر و مشکلات، انسان‌های آزاده و شریف و فرهیخته‌ای هستند.

از واکسی قصه‌مان می‌پرسم همیشه کتاب می‌خوانید؟ می‌گوید:

«بله. من همیشه از خواندن کتاب خوشم می‌آمده. معمولاً هم کتاب‌های دینی و مذهبی می‌خوانم. بعضی‌ها به من می‌گویند بیا فلان کتاب را بخوان. مثلاً چند روز پیش یک نفر آمده بود و به من می‌گفت بیا کتاب «مس» یا «مسخ» را بخوان. گفتم این کتاب‌ها به درد من نمی‌خورد (رمان مسخ نوشته نویسنده مطرح آلمانی فرانس کافکا که درباره مردی است که وقتی صبح از خواب برمی‌خیزد می‌بیند تبدیل به سوسک شده، یا به عبارت بهتر مسخ شده است). من کتاب‌های دینی را می‌خوانم که به من کمک کنند. هیچ کتابی نیست که به آدم ضرر برساند. کتاب فقط خوبی است. برای همین کتاب خواندن همیشه به آدم کمک می‌کند. من هم تا بتوانم کتاب می‌خوانم. بعضی‌ها از اینجا رد می‌شوند و می‌گویند مگر بیکاری که کتاب می‌خوانی؟! با کتاب خواندن هم سرم گرم می‌شود و با زندگی ائمه (ع) آشنا می‌شوم».

با کفاش‌ها و واکسی‌ها مهربان‌تر باشیم…

صحبت‌مان تمام نشده که به او می‌گویم دلم نمی‌آید وقتی دستت شکسته زحمتت بدهم برای واکس زدن کفش‌هام. می‌گوید مشکلی نیست، اذیت نمی‌شوم. از طرفی دوست ندارم بدون اینکه کاری بکند به او پول بدهم، چرا که نمی‌خواهم احساس کند دارم به او لطف می‌کنم. از زحمتی که می‌کشد تشکر می‌کنم، کفش‌هایم را جلوی بساطش می‌گذارم و منتشر می‌نشینم که آنها را رنگ و روی تازه بدهد. ده دقیقه‌ای به همان‌ها سرش گرم است و به آرامی کارش را می‌کند. در این حین فکر می‌کنم ده هزار تومان برای ده دقیقه کار واقعاً چیزی نیست. به خصوص که بدانیم خیلی از این واکسی‌ها که کنار خیابان می‌بینیم به خاطر مشکلاتی که از آنها خبر نداریم رو به این کار آورده‌اند و در گرما و سرما کنار خیابان کفش ما را برق می‌اندازند. در دلم می‌گویم کاش همه ما آدم‌ها از این به بعد وقتی از کنار یک کفاشی یا واکسی خیابانی رد می‌شویم، با آنها مهربان‌تر باشیم و گاهی تمیز کردن و برق انداختن کفش‌هایمان را به آنها بسپاریم. واقعاً راه دوری نمی‌رود! به خودش هم پیشنهاد دادم برای اینکه با عابران بیشتر صمیمی شود و مشتری‌هایش بیشتر شوند، روی یک تابلو این جمله را بنویسد و بزند بالای سرش:

«بیا کفشت را واکس بزنم، راه دوری نمی‌رود!».