چاپ دهم کتاب زندگی شهیدمدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری در آستانه سالروز تولد این شهید توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «یک روز بعد از حیرانی» درباره زندگی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری اثر فاطمه سلیمانی به تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ دهم رسیده است.

شهید مدافع حرم «محمد رضا دهقان امیری» متولد ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در استان تهران دیده به جهان گشود. در تاریخ ۲۱ آبان ماه سال ۱۳۹۴ با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روزهای ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست‌های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید و در تاریخ ۲۵ آبان در امام‌زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.

محمد رضا دانش آموخته‌ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:

چه خوش روزی بودی! هم‌رزمانت برائت دو پرچم آورده بودند. یکی از پرچم‌ها متبرک حرم بود با ذکر «لبیک یا زینب» همه می‌گفتند «محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده» می‌گفتند «پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که می‌خواست به شما بگه هدیه‌تون رو پذیرفته»

پدر و مادرت چه هدیه‌ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟ و چه دلیل و حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟ پرچم چه به موقع رسیده بود. قلب مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه می‌کرد. پرچم را روی قلبش می‌گذاشت و عطرش را به مشام می‌کشید.

وقتی پرچم را روی پیکرت می‌کشیدند، فرمانده‌ات گفت «صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید»

به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت می‌کردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادی شسته شود. به مادرت می‌گفتی «نشور. مگه کسی شال عزا رو می‌شوره؟ آیت‌الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت‌هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداری‌ها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت می‌رسید. و همیشه یک دور، دور گردنت می‌پیچیدی. چقدر دوست‌اش داشتی. هر وقت همراه پدرت هیئت می‌رفتی شال را دور کمرت می‌بستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. قبل از رفتنت شال را جاگذاشته بودی و همراه خودت نبرده بودی. قبل از محرم با مادرت تماس گرفتی و گفتی «مامان شال عزام رو احتیاج دارم. هرجا هیئت رفتی، شالم رو ببر و اشکات رو با اون پاک کن» مگر می‌شد تو برای کاری به مادرت سفارش کنی و نه بگوید؟ اما سربه‌سرت می‌گذاشت و می‌گفت «مردونه است. اصلاً بو می‌ده. نمی‌برم» تو التماس می‌کردی که «حتماً چیذر برو» چون می‌دانستی به خاطر دوری مسیر، فقط سالی یک‌بار به چیذر می‌رود. گفتی «هرروز برو چیذر و شال عزای منم ببر»

کتاب «یک روز بعد از حیرانی» در ۲۹۶ صفحه عرضه شده است.