مجید قیصری می‌گوید نویسنده باید مثل یک اقیانوس باشد با عمق کم و در همه علوم سرک بکشد. اگر بخواهی داستان بنویسی و از فیلمبرداری چیزی ندانی، کارت سخت می‌شود.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ رضا شعبانی: مجموعه داستان «ساحل تهران» نوشته مجید قیصری، از پنج داستان تشکیل شده که مثلث کودک، شهر و جنگ در دل این داستان‌ها قرار دارد. جنگ هم‌چنان از موضوعات اصلی داستان‌های مجید قیصری است. دغدغه‌ای که در اکثر داستان‌های او به صورت برجسته نمایان است. او در این مجموعه داستان از تغییر حرف می‌زند. اما گاهی ترس و گاهی عادت، مانع تغییر انسان های موجود در "ساحل تهران"می‌شود. این موانع در دنیای بیرون از جهان داستان هم وجود دارد.

«یادم نمی‌آد»، «پارک‌گردی»، «ساحل تهران»، «حراج بزرگ» و «پنجه خرس» عناوین داستان‌های این‌مجموعه‌اند که به‌ترتیب دی‌ماه ۹۸، بهمن‌ماه ۹۷، بهمن‌ماه ۹۸، دی‌ماه ۹۷ و بهار ۹۹ نوشته شده‌اند. در این‌داستان‌ها، قصه پسربچه‌ای روایت می‌شود که همراه یک‌راننده به جنوب‌شرقی شهر تهران می‌رود تا مرغ‌های دریایی را از نزدیک ببیند. اما تهران شهری است که ساحل ندارد و ...

نویسنده در این‌کتاب تلاش می‌کند به جامعه به خواب‌رفته تلنگری بزند تا قهرمانان روزهای نه چندان دور جنگ را فراموش نکنند. قهرمان‌هایی که شاید هر کدام از آنها در گوشه‌ای از این سرزمین _بنابه‌دلایلی_ سکوت اختیار کرده‌اند و زمان، گرد فراموشی روی آن‌ها پاشیده است.

قیصری می‌خواهد هم وجود انسان‌های فراموش شده را برای ما زنده کند و هم هویت اصلی انسان‌ها را که بین چرخ‌دنده‌های زندگی ماشینی و شهری گم شده، نشان دهد.

به بهانه این‌مجموعه‌داستان با قیصری گفتگو کردیم که مشروح آن در ادامه می‌آید؛

* آقای قیصری، در داستان «یادم نمیاد» شاهد نگاه آدم‌های بیرون جنگ به آدم‌های درون جنگ هستیم. به‌نوعی، این نگاه همراه با تحقیر است. در داستان «ساحل تهران» هم همین‌طور. پدر نادر خلبانی‌ست قطع‌نخاع و دور از جامعه. بین ما آدم‌ها هست، اما در اصل ماجرا نیست. خیلی وقت است که این جنس آدم‌ها، برای خیلی‌ها تمام شده‌اند. فکر می‌کنید چه عامل یا عواملی باعث شد چنین اتفاقی رقم بخورد؟

گذشت زمان. زمان در حال تغییر و جلو رفتن است. خود به‌خود زندگی جلو می‌رود و خیلی از آدم‌ها به مرور فراموش می‌شوند. به مرور بسیاری از فکرها، ایده‌ها و عقیده‌ها جا می‌مانند. سعی کردم در این کار این مسئله را بیان کنم، که شرایط امروز این دسته از آدم‌ها، این طوری است.

* بعد از خواندن کتاب احساس کردم، رگه‌هایی از علم روانشناسی که رشته تحصیلی شما بوده، در این مجموعه داستان وجود دارد. برای نمونه در داستان «پارک‌گردی» این جمله را داریم: «بی‌تابی مرد را از نحوه نشستن روی صندلی می‌شد تشخیص داد.» معمولاً تا چه اندازه در آثارتان از رشته تحصیلی‌تان کمک می‌گیرید؟

خب، فقط اواخر سال ۷۰ لیسانس روانشناسی گرفتم؛ درنتیجه خیلی کارشناس نیستم. یک رگه‌هایی از آن دانش و اطلاعات هست، ولی به‌نظرم چیزی که بیشتر مدنظر است و می‌شود درباره آن صحبت کرد، تجربه آدم‌هاست؛ یعنی چیزهایی که خیلی از انسان‌ها، بر اساس ۵۰ سال زندگی و تجربه به‌دست می‌آورند. بدون آن‌که علمش را آکادمیک خوانده باشند، صاحب یک شناخت و شهود می‌شوند. خود روانشناسی از همین به‌وجود آمده که یک رفتار تکرارپذیر است؛ در نتیجه آن تکرارپذیری را پای علم می‌گذارند. به‌عنوان مثال به یک فرد اطلاع می‌دهند تا دو ماه دیگر می‌میری.

واکنش انسان‌ها در اقصی‌نقاط دنیا نسبت به پدیده مرگ مشترک است. مثلاً اولین مواجهه آدم‌ها با مرگ این است که آن را انکار می‌کنند. به مرور آن را می‌پذیرند الی آخر. وظیفه روانشناس کشف این رخداد ها در زندگی است. من بیشتر بر اساس تجربه و مشاهده خودم نوشتم تا این‌که بخواهم بر اساس علم بنویسم و همین‌طور علاقه شخصی.

* بعضی از مدرسان داستان‌نویسی به نوقلم‌ها سفارش می‌کنند برای خلق شخصیت از روانشناسی و تیپ‌ها هم اطلاعاتی نسبی داشته باشند. شما چنین توصیه می کنید؟

نویسنده باید مثل یک اقیانوس باشد با عمق کم. در همه علوم سرک بکشد. اگر بخواهی داستان بنویسی و از فیلمبرداری چیزی ندانی (قرار نیست فیلمبردار باشی، اما باید بدانی کجا باید لانگ‌شات بدهی، کجا باید تصویر مدیوم و کجا کلوزآپ باشد) کمی کار سخت می‌شود.

نویسنده باید تا حدودی این‌ها را بخواند و بفهمد. روانشناسی، مادر همه علم‌هاست. مثل فلسفه است و در واقع از یک ریشه هستند. هر چه‌قدر دانش یک نویسنده، یک هنرمند و یا بازیگر، در علوم مختلف بیشتر باشد، قطعاً موفق‌تر خواهد بودنویسنده باید تا حدودی این‌ها را بخواند و بفهمد. روانشناسی، مادر همه علم‌هاست. مثل فلسفه است و در واقع از یک ریشه هستند. هر چه‌قدر دانش یک نویسنده، یک هنرمند و یا بازیگر، در علوم مختلف بیشتر باشد، قطعاً موفق‌تر خواهد بود. باید یک حدودی مختصر از همه علوم بداند. به‌نظرم روانشناسی خیلی پایه‌تر است.

*‌ما در مجموعه داستان «ساحل تهران» با سه کودک به‌نام های نادر، بهرو و نگین مواجه می‌شویم. هر کدام ناخودآگاه به شیوه‌ای، گره زندگی یک یا چند انسان بزرگ تر از خودشان را باز می‌کنند. این مسئله چه‌قدر بیرون از جهان داستان وجود دارد؟

ممکن است در زندگی خیلی‌ها باشد و ممکن است نباشد. همان‌طور که بچه‌ها می‌توانند گره‌ای وارد زندگی کنند، ممکن است گره‌هایی را هم باز کنند؛ البته گره چندانی را هم باز نمی‌کنند. بلکه بیشتر باعث شناخت می‌شوند. این شناخت هم بسته به درک آدم‌هایی است که در آن داستان وجود دارند. در آن سه داستان، به‌خاطر نوع نگاهی که بچه‌ها به عالم دارند و خارج از قوانین آدم بزرگ‌ها به زندگی نگاه می‌کنند، دارای شهود هستند. در داستان «ساحل تهران»، شخصیت محبوبه توانسته نگاه نادر به زندگی و دنیا را در آن چند ساعت درک کند. توانست شهود و نوع نگاه آن بچه به عالم را ببیند. بچه همان بچه است که مادرش می‌بیند. یک بچه عادی، اما این محبوبه است که نادر را از نوع متفاوت می‌بیند.

* شما معمولاً از سوژه‌هایی استفاده می‌کنید که دم‌دستی هستند و به‌راحتی دیده می‌شوند؛ اما در حقیقت، خیلی از افراد این سوژه‌ها را نمی‌بینند. برای نمونه در کتاب «گورسفید» شما از دریاچه نمک قم استفاده کردید، یا در همین داستان «ساحل تهران»، نادر نگاه دیگری به جهان پیرامون خودش دارد. این نگاه به آدم‌ها و اشیاء اطراف خودتان را چگونه تقویت می‌کنید؟

به‌نظرم یک عنصر اصلی در ادبیات، هنر و تمام رشته‌ها مشترک است. هنر آمده آشنازدایی کند. ما عادت کردیم که در زندگی روزمره‌مان، پدر و مادرمان، همسر و فرزندانمان، درخت دم در خانه، خورشیدی که هر روز بر ما می‌تابد، شب و روز و همه را عادی ببینیم؛ چون تکرار می‌شوند و این تکرارشوندگی باعث می‌شود دچار ملال شویم. دچار روزمرگی شویم. هنر، نگاهمان را متفاوت می‌کند. هنر تلاش می‌کند این روزمرگی را از بین ببرد. حافظ می‌گوید: «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو». ماه را به داس تشبیه می‌کند. چرا نگفت ماه؟ چون این تشبیه باعث می‌شود طور دیگری ببینیم. این یک‌جور دیگر دیدن، زندگی را تقویت می‌کند. ادبیات می‌خوانیم که یک طور دیگر ببینیم. شعر و ترانه می‌خوانیم تا طور دیگری بشنویم. این کار بزرگی است که هنر در حق ما می کند و ما باید اندکی به آن تن دهیم و کمی شکل و شمایل مان را عوض کنیم تا زندگی برای ما لذت‌بخش‌تر شود.

* شخصیت اصلی داستان «ساحل تهران» زنی است ۳۲ ساله به نام محبوبه. محبوبه‌ای که از زمین و زمان می‌نالید، از همسرش گله داشت و دیگر مسائل. همین محبوبه با حرف‌های یک پسر بچه هفت-هشت ساله آرام می‌شود، برای لحظاتی، تمام مشکلات، دغدغه‌ها و حتی دوست‌نداشتن‌هایش را از خودش بیرون می‌کند. فکر می کنید منشاء این گونه روزمرگی‌ها و دغدغه‌ها از زندگی شهری است یا نه، ما آدم‌ها هویت و فلسفه زندگی‌مان را فراموش کردیم؟

مطمئنا وقتی در روستا زندگی می‌کنیم متفاوت‌تر هستیم. چون با طبیعت مأنوس هستیم و طبیعت هر روز شکل جدیدی را به ما نشان می‌دهد. برای همین دلمان می‌خواهد از شهر جدا شویم و در روستا زندگی کنیم. این فرار نشان‌دهنده ملال و تکرار در شهر است. یک زندگی ثابت. سر ساعت بیدار شوی، سر ساعت سر کار بروی و سر ساعت در یک جای ثابتی بخوابی. همه این‌ها دست‌به‌دست هم می‌دهند تا ما را دچار ملال بکنند. حالا اگر کسی بتواند برای خودش و در زندگی خودش یک تنوع ایجاد کند و این ملال را بشکند، کار بزرگی کرده است. شما وقتی این آدم را می‌بینی خوش‌به‌حالت می‌شود و می‌توانی مثل او رفتار کنی. از دیدنش لذت می‌بری و می گویی چه آدم خوبی. چرا می‌گویی خوب است؟ چون یک طور دیگر می‌بیند. بچه‌ها هم همین‌طور هستند. چون تجربه ما را ندارند، جهان را هر روز یک جور دیگر می‌بینند و یک جور دیگر با آن برخورد می‌کنند. جاندارپنداری به اشیاء، بازی‌ها، زود قهر کردن‌ها و زود آشتی‌کردن‌هایشان، این جهان بسیار متفاوت بچه هاست و ما از جهان آن‌ها غافل هستیم.

* آقای قیصری، وقتی نگاهی به آثار شما می‌اندازیم به این نتیجه می‌رسیم که مقوله جنگ برای شما خیلی پررنگ و با اهمیت است. در این مورد توضیح می‌دهید؟

سرنوشت و سرگذشت آدم‌هایی که در جنگ بودند برای من مهم است. من هم یکی از آن‌ها هستم. یکی از آن‌هایی که آن تجربه تلخ را از سر گذرانده است. فکر کنید من یک فوتبالیستی هستم که بازنشسته شدم. خب، مطمئناً وقتی از یک فوتبالیست که سال‌ها بازی می‌کرد و به فوتبال دنیا علاقمند است بپرسی منچستریونایتد یا بایرن مونیخ چه جایگاهی دارند، حتماً به تو جواب می‌دهدسرنوشت و سرگذشت آدم‌هایی که در جنگ بودند برای من مهم است. من هم یکی از آن‌ها هستم. یکی از آن‌هایی که آن تجربه تلخ را از سر گذرانده است. فکر کنید من یک فوتبالیستی هستم که بازنشسته شدم. خب، مطمئناً وقتی از یک فوتبالیست که سال‌ها بازی می‌کرد و به فوتبال دنیا علاقمند است بپرسی منچستریونایتد یا بایرن مونیخ چه جایگاهی دارند، حتماً به تو جواب می‌دهد. حالا فکر کن یکی رفته و صدها جنازه دیده و دور و بر او هم آدم‌هایی هستند که تحت تأثیر آن جریان هستند. به‌صورت طبیعی دنبال این آدم‌ها و به فکر این آدم‌هاست. فیلتری که با آن جهان را می‌بیند، فیلتر همان تجربیات روزهای گذشته است.

* شما از سال ۷۴ با مجموعه داستان «صلح» وارد عرصه نویسندگی شدید. در این فاصله یعنی از سال ۷۴ تا به امروز، هم مجموعه داستان‌های زیادی داشتید و هم رمان؛ اما تعداد مجموعه داستان‌های شما بیش از رمان است. می‌توان گفت خودتان علاقه دارید حرف‌هایتان را در قالب داستان کوتاه بیان کنید. دراین‌باره و چرایی آن توضیح می‌دهید؟

چرایی که ندارد. برای من داستان کوتاه یک حلاوت دیگری دارد تا رمان؛ چون آنی که در داستان کوتاه می‌شود پیدا کرد، بسیار جذاب‌تر است. حداقل تأثیرش روی من بیشتر است. شاید تعداد رمان‌هایی که در طول سال می‌خوانم به ده رمان برسد، شاید هم بیشتر. از بین آن‌ها خیلی سخت می‌توانم یک رمان تاپ پیدا کنم و بگویم خیلی تاثیرگذار بود؛ ولی داستان کوتاه برعکس است. شاید ۵۰۰ داستان کوتاه بخوانم و می‌توانم از دل آن‌ها ده داستان کوتاه پیدا کنم و بگویم یک آنی داشتند که حالم بهتر شد و از خواندن آن لذت بیشتری بردم.

در نتیجه سعی می‌کنم داستان کوتاه بیشتر بخوانم تا این‌که داستان کوتاه بنویسم. اگر بخواهم به‌صورت دیگر هم بگویم، زندگی شهری این فرصت را به تو نمی‌دهد که بنشینی یک رمان ۷۰۰ صفحه‌ای بخوانی. باید خیلی وقت و انرژی بگذاری؛ اما در یک شب می‌توانی چند داستان کوتاه بخوانی و جهان‌های متفاوت را در یک شب مشاهده کنی. به‌نظرم این یک سلیقه است و گرایش من بیشتر به داستان کوتاه است، مگر آنکه نوع سوژه آدم را مجبور کند به سمت داستانی بلندتر برود.

* شما در داستان «پنجه خرس» اسارت چند جوان را روایت می‌کنید که در سال ۶۲ از زندان دولتو که دموکرات‌های کرد آن را اداره می‌کردند فرار می‌کنند. از آن‌جایی که شما در زمان جنگ، مدتی در بوکان حضور داشتید، آیا در این داستان از تجربه زیسته خود استفاده کردید؟

نه. من اصل ماجرا را چند سال پیش، از آقای مرتضی سرهنگی شنیدم و بقیه چیدمان خودم است. بر اساس تجربیات و تخیل است. اما برخورد و مواجهه شخصیت "صمد" با خرس واقعی است. سال‌ها می‌خواستم این داستان را بنویسم ولی نمی‌توانستم. به‌هرحال بعد از سال‌ها به داستان "پنجه خرس" تبدیل شد.

* در داستان "پنجه خرس" عبدالرزاق دیالوگی دارد به این صورت که: «می‌دانی مشکل کجاست؟ هیچ‌کس به ما نگفت چهطور با فقدان کنار بیاییم.» گستره و وسعت این‌فقدان چه‌قدر است؟ آیا می‌توان آن را به نگرانی‌ها و خاطرات نویسنده از همرزمانش در جبهه تعمیم داد؟

فقط فقدان از دست دادن نزدیکان نیست. ممکن است یک عضوی از بدنت را از دست بدهی، این می‌شود فقدان. اگر یک شیئی را که خیلی دوستش داری از دست بدهی، این می‌شود یک فقدان. اگر آموزش و پرورش به من یاد دهد چه‌طور در صف بایستم و چطوری حق تقدم قبلی و بعدی خودم را رعایت کنم، این می‌شود درس زندگی من. آموزش و پرورش چه چیزی به ما یاد می‌دهد؟ دوران سلطنت فلان پادشاه چه‌قدر است؟

فقط فقدان از دست دادن نزدیکان نیست. ممکن است یک عضوی از بدنت را از دست بدهی، این می‌شود فقدان. اگر یک شیئی را که خیلی دوستش داری از دست بدهی، این می‌شود یک فقداناین‌ها، چیزهایی نیست که به درد زندگی من بخورد؛ اما اگر یاد بدهد که زندگی پستی و بلندی دارد، همان‌طور که تولد دارد، مرگ هم دارد، آن وقت با ارزش است. به‌نظرم آموزش و پرورش باید درباره چیزهایی وقت بگذارد که در زندگی به درد ما می‌خورد. اگر کسی را از دست می‌دهم چطوری با این رفتن کنار بیایم. اگر عاشقی، معشوقی را از دست داد، چه‌طوری با این فقدان کنار بیاید. باید بعد از این اتفاق چه کار کند. بالاخره همه نمی‌روند کتاب بخوانند. همه نمی‌روند به روانشناس مراجعه کنند. نباید هم به روانشناس مراجعه کنند، چون در آن زمان، آن روانشناس، روانشناس بحران می‌شود.

بالاخره، یک‌جایی باید این چیزها گفته شود. واقعاً جای آموزش این مسائل خالی است. هیچ‌کس به ما نگفت وقتی شما به جنگ می روید رفیقت را از دست می‌دهی، دچار چنین مشکلی می شوی و بعد باید با این‌طور برخورد کنی. در دنیا این مسائل را آموزش می‌دهند. بعد از خدمت کمک می‌کنند، اما این‌جا تو را رها می‌کنند. روانشناسی در نیروی انتظامی، برای سربازها و بقیه موارد، جایگاهی ندارد. همین که فرد از خانواده جدا می‌شود و به سربازی می‌رود، یک نفر باید آموزش بدهد که این اتفاق‌ها برای شما می‌افتد. اصلاً جایی وجود ندارد که به افراد آموزش دهند. در پادگان، بزرگ‌ترین دشمن آدم، خودش است. تنهایی خودش. این‌که چه‌طور بتواند با تنهایی کنار بیاید. در مورد ازدواج، چند سالی هست که دارد کار می‌شود و آموزش می‌دهند. در مورد سربازی و مسائلی از این دست هم باید آموزش دهند.

* من سه واژه را از پازل داستان شما جدا می‌کنم: ماهی کیلکا، سوت بهرو جعبه خاتم نگین. «ماهی کیلکا» باعث می‌شود محبوبه ترمز بزند. نادر ماهی بخرد. محبوبه باید در صندوق عقب را باز کند، به نادر کمک کند تا ماهی را داخل صندوق بگذارد. بعد از چند لحظه دوباره پیاده شود و با اکراه آن را برای نادر ببرد. «سوت بهرو» هم همین‌طور، برای خانم نظافتچی دردسر درست می‌کند. «جعبه خاتم نگین» باعث گم شدن گوشواره مادرش می‌شود. این سه مورد با خود یک گره‌افکنی و گره‌گشایی کوچک به همراه دارند. سوال من این است که نگاهمان به زندگی باید چه‌طور باشد تا بتوانیم در جاده زندگی این المان‌ها را ببینیم؟

مشکل بزرگ ما این است که به جزئیات توجه نمی‌کنیم. آن‌قدر شتاب و دغدغه‌های زندگی زیاد است که همسر، فرزند و پدر و مادر خودمان را هم نمی‌بینیم. به این روزمرگی عادت کردیم. فشارهای اقتصادی باعث شد تا عادت کنیم خیلی از چیزها را نبینیم. هنر حرفش این است که تو باید یک جای خالی در زندگی برای خودت کنار بگذاری، تا در طول روز بتوانی یک آهنگ خوب گوش دهی، یک کتاب خوب بخوانی و بنشینی کمی فکر کنی. قدیمی‌ها برای خودشان سلوکی داشتند؛ مثلاً ابتدا یا بعد از نماز صبح یک‌سری از آیات قرآن را می‌خواندند. خلوت می‌کردند.

آدم امروز با خودش خلوت ندارد. وقتی با خودت خلوت نداری جای تأمل هم نداری. این تأمل نکردن یعنی ندیدن. فقط تماشاگری و هیچ چیزی را نمی بینی. باید مثل این بودایی‌ها یک مدیتیشن برای خودت داشته باشی. این نماز و این خلوت کردن‌های قدیمی‌ها، یک جور مدیتیشن است، یک سلوک استآدم امروز با خودش خلوت ندارد. وقتی با خودت خلوت نداری جای تأمل هم نداری. این تأمل نکردن یعنی ندیدن. فقط تماشاگری و هیچ چیزی را نمی بینی. باید مثل این بودایی‌ها یک مدیتیشن برای خودت داشته باشی. این نماز و این خلوت کردن‌های قدیمی‌ها، یک جور مدیتیشن است، یک سلوک است، یک آرامش به جهان می‌دهد، یک مکثی می‌کند. فرد، همه کارهای امروز و فردایش را کنار می‌گذارد و مثلاً یک ربع قرآن می‌خواند. این باعث می‌شود تمرکز ایجاد شود و در حین خواندن با این‌که شاید حواسش از قرآن بیرون بیاید، می‌تواند خیلی از چیزها را ببیند.

اگر اشتباه نکنم مرحوم حاج اسماعیل دولابی گفته بود: «اگر چیزی گم کردی بایست و دو رکعت نماز بخوان.» گفتند: چه ربطی به نماز دارد؟ گفت: «وقتی نماز می‌خوانیم، روح از جسم جدا می‌شود، به بالا می‌رود و از آن بالا انگار می‌توانید کل خانه را ببینید.» خواندن شعر و داستان کوتاه باعث خلوت آدم با خودش می‌شود. وقتی در حال خواندن کتابی، ذهن به این طرف و آن طرف پرت می‌شود، در همین پرت‌شدن‌ها چیزهایی را کشف می‌کنی که بسیار جذاب و لذت‌بخش است.

* این روزها در حال نگارش کتابی هم هستید؟

بله. بر روی دو کار دارم فعالیت‌هایی را انجام می‌دهم. یک کار با عنوان "سنگ بهره" داشتم که برای چند سال پیش بود. اگر وقت کنم آن را بازنویسی می‌کنم. یکی دو کار بلند هم هست که مشغول انجام آن هستم. چند کار کوتاهی دارم که شاید تا چند وقت دیگر آماده چاپ شود.

* کارهای بلند با تاریخ اسلام ارتباط دارد؟

یکی مربوط به اوایل قرن هفتم است. یک برهه‌ای از تاریخ تحت عنوان «نامه‌های سعد». «سنگ بهره» هم جغرافیا، زمان و مکان خاصی ندارد. امیدوارم بتوانم بازنویسی آن را انجام دهم و به سرانجام برسد.

* آینده ادبیات داستانی را چه‌طور می‌بینید آقای قیصری؟

در هنر یک اتفاق فردی می‌افتد. هر فرد بر اساس شناخت، تجربیات و کشفیات، خودش را در معرض من و شما قرار می دهد. به‌همین‌خاطر برداشت‌ها متفاوت است. زندگی‌ها متفاوت است و هر چه‌قدر این آدم‌ها برداشت‌های خودشان را راحت‌تر در اختیار ما بگذارند، لذت و شناخت ما بیشتر می‌شود. برای من لذت مهم‌تر از پیشرفت است. وقتی یک غزل خوب می‌خوانم یا یک کتاب که از آن راضی هستم و حالم را خوش می‌کند، چرا بگویم بد است؟ خب، روحم پرواز می‌کند. مثل ماشین نیست که بگوییم سرعت ماشین فلان قدر است. غزل خوب که ملاک ندارد. غزل خوب، شعر خوب و داستان خوب خلق می‌شود. مگر این‌که برای آن معیاری را تعیین کنیم که مثلاً چند جایزه بین‌المللی برده و از این قبیل مسائل. اما در کل، نسل جدید با اطلاعاتی که دارد با دوران ما بسیار متفاوت است؛ در نتیجه هر روز می‌توانیم شاهد آثار بهتری باشیم.