خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: رمان «دیدار با تاریکی؛ بازگشت نواسا» نوشته محمدعلی حمصیان سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر و راهی بازار نشر شد. اینرمان یکداستان فانتزی و تخیلی را در بر میگیرد و حدیث افخمی یادداشتی درباره آن نوشته که در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته است.
مشروح متن اینیادداشت در ادامه میآید:
قبل از هرچیز اجازه دهید در ابتدا برایتان از دختر داستان بگویم؛ از نواسای جوان. دختری که کامَش در آغاز، با یک جدایی تلخ می شود. اما این تلخیِ جدایی ختم به خیر می شود یا نه؟، پاسخی دارد که نواسا برای رسیدن به آن باید زجر زیادی بکشد.
داستان دیدار با تاریکی؛ بازگشت نواسا، یک رمان فانتزی است. رمانی که نکته قوتش از همان فصل اول آشکار میشود. نویسنده دست روی مسألهای میگذرد که به خودی خود جذابیت دارد و آن چیزی نیست جز شبهفراموشی. میگویم شبهفراموشی چرا که در داستانهای مختلف علل متفاوت و بسترهای زیادی سبب این فراموشیها و نداشتن خاطره و پیشینهها شده است. اما استفاده از موضوعی که جذابیت بالقوه دارد هیچ وقت شرط این نیست که داستان بالفعل هم پرکشش شود.
با در نظر گرفتن این مساله، باید اشاره کنم نویسنده موفق شده است در جملات ابتدایی فصل اول، توصیفها و گفتوگوها را جا بیندازد. آنطور که برای بسط دادن داستان در ادامه به خوبی سوالهایی را مطرح و در ذهن مخاطب ایجاد کند.
در ابتدای داستان که اهمیت دارد خواننده تکلیف خودش را برای ادامه دادن یا ندادن کتاب متوجه شود، قلابِ نویسنده به هدف میخورد. نواسای جوان با سرزمینی روبرو میشود که نه میداند کجاست و نه میداند خودش آنجا چه کار میکند. سرزمینی که توصیفات درست نویسنده از آسمان و زمینش این حُسن را برای مخاطب دارد که حس گیجی و سردرگمی نواسا را بیشتر احساس کند. انگار همزمان با غرق شدگی نواسا در سرزمین جدید شما هم میان علفزار بیانتها و آسمان پر از ابر غرق میشوید و این یعنی توصیف به کمک داستان آمده است و فقط فضای بین کلمات را پر نکرده است. کمی بعد نواسا، آدمهایی را میبیند که آنها هم پاسخی برای ذهن پر از سؤال نواسا و مخاطب ندارند.
دیدار با تاریکی، داستان عجیب دارد. دختری تنها، سرزمینی ناشناخته به اسم سرزمین قهوهای و آدمهایی با رفتارهایی غیرطبیعی. این دختر، آدمها و حسوحال، همهشان یک دستور به مغز مخاطب میدهد. بدو و بخوان تا بفهمی اینجا چه خبر است. گاهی حتی دوست دارید نواسا را هُل بدهید تا جلوتر از صفحات کتاب حرکت کند.
نواسای سردرگم با پسری آشنا میشود. آن دو با هم همراه میشوند و بارها و بارها نواسا آدمها و اتفاقاتی را میبیند که دوست ندارد درکشان کند. آدمهای عجیب با رفتارهایی عجیبتر. خوابهایی که نواسا میبیند و خاطراتی که به یاد میآورد جنس، رنگ و طعمشان با دنیایی که در آن حضور دارد به شدت متفاوت است. خاطراتی از مادرش و سرزمینی که سیبها زیر نور خورشید برق میزنند و اسب دارد! بله. اسب. چیزی که در سرزمین قهوهای ناشناخته است. در اینجا باید اشاره کنم نویسنده توانسته تفاوت جنس دو سرزمین را به خوبی به تصویر بکشد به عنوان مثال ما نور، بوی سیب، برق سنگهای کف رودخانه و شادی و رنگ را در رؤیاهای نواسا لمس میکنیم.
اما نکته قابل توجه این است که در این داستان ما بیشتر با قصه همراه هستیم تا شخصیت. به نظر میآید شخصیتها پختگی لازم را ندارند یا ویژگی خاصی ندارند تا مخاطب با همزادپنداری یا تنفر از شخصیت برای دیدن سرنوشت شخصیت، کتاب را ورق بزند.
با این وجود، خود قصه چنان شما را به دنبال خود میکشد که دائم از خود میپرسید آخرِ این داستان چه میشود. نکند سرزمین قهوهای یک آزمایشگاه برای آزمایش نسل بشر باشد یا نواسای بیچاره در یک دنیای مجازی یا موازی گیر افتاده باشد. برای همین هرچند در اواسط داستان ریتم کمی کند میشود و حوادث تقلیل پیدا میکنند، اما علامت سؤال تا انتها شما را رها نمیکند.
البته که نویسنده میتوانست در گفتوگوها، رفتارها و حتی اشاره به شک کردنهای نواسا به آدمهای اطرافش، تعلیق و کنجکاوی را بیشتر کند. اما برای ساخته شدنِ چند نژاد مختلف انسانی توسط نویسنده در کتاب و تصویر کردن فضای حاکم بر سرزمین قهوهای، تخیل خوبی به کار رفته است.
باید تذکر بدهم که نویسنده نوقلم کتاب، شما را در دنیای تاریکی میان خطوط گیر می اندازد، دنیایی که موجوداتش نور و راه را گم کردهاند.اما نواسای جوان برای یافتن نور، مدام به درهای مختلف میکوبد.
در مورد پایان کتاب ابتدا بگویم حتی اگر به تصور کوه راهی شدید و به تپه رسیدید؛ ناامید نشوید. اگر بپرسید پایانبندی من را غافلگیر کرد یا نه؟ بله، غافلگیر شدم. تصور نمی کردم این بلا سر نواسا بیاید یا یک جور دیگر بگویم این بلا سر او آمده باشد!
جلد کتاب،جذاب است. به نظرم، میتوانید بعد از خواندن کتاب با یک لبخند کوچک کتاب را ببندید و به درخت سیب و در کوچکی که زیر آن است نگاه کنید. یک در آن پایین است.نه؟ من که یک در میبینم.
شاید نویسنده در «دیدار با تاریکی» میخواست همین را بگوید که به نوع نگاه ما بستگی دارد. به نوع نگاه ما بستگی دارد که دنبال نداشته هایمان زار بزنیم یا یک بار داشتههایمان را نداشته تصور کنیم. بعد اگر از تاریکی نداشتهها بیرون آمدیم، لبخند بزنیم و برای داشتههای شاید عادی یا تکراری شده، خدا را شکر کنیم.