خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ فاطمه ترکاشوند: تصویر شهید حسن باقری، شهید ابراهیم همت و شهید علیرضا موحد دانش را به ترتیب از راست در گوشه بالای شیشه جلوی ماشینش چسبانده است. ناخودآگاه در صورتش دنبال نشانههایی برای تطبیق دادن با گفتمان رسمی فرهنگی درباره شهدا میگردم. ریش ندارد، موهای جوگندمیاش را هم به سمت بالا مرتب شانه کرده؛ با تیشرت آستین کوتاه قرمز و سنی که احتمالاً بالاتر از ۴۰ سال نیست، نه داخل گفتمان رسمی با نشانههای پررنگ مذهبی و انقلابی به نظر میرسد و نه خارج از آن، به نحوی که مخاطب را دچار احساس تضاد کند. کاملاً معمولی است.
صدایی در ذهنم نهیب میزند چرا در دهه پنجم انقلاب، باز هم باید دنبال نشانههایی در ظاهر افراد برای تطبیق با گفتمان رسمی گشت؟ آن هم بعد از آن که فیلمهایی مثل سهگانههای «اخراجیها»، «ضدگلوله» و نظایر آنها با مخاطبان نسبتاً گسترده، تیپهای ناهمگون اجتماعی با گفتمان رسمی جهاد و شهادت را چنان هضم کردهاند که برای کمتر کسی این مسائل غیرمنتظره و تضادآمیز به نظر میرسد. صدای دیگری مناقشه میکند که بههرحال قابل انکار نیست که تیپولوژی اقشار خاصی به به فرهنگ جهاد و شهادت یا دستکم به گفتمان رسمی از آن نزدیکتر است.
راه کوتاه است و کنجکاوی در نگاه راننده تاکسی زرد خورشیدی به پلاک ایران ۲۲ بیش از این نمیگذارد وارد مناقشات ذهنی شوم. دعوا را رها میکنم و چون فرصت نیست از سختترین سوال ممکن با لحنی تهاجمی وارد گفتوگو میشوم. «آقا شما که این تصاویر را چسباندهاید از وضعیت روز کشور راضی هستید؟»
سکوتش که نمیدانم به چه معناست، طولانی میشود. فکر میکنم شاید بیش از حد تهاجمی وارد شده باشم که ناگهان شروع به صحبت میکند: «ببینید این دو مقوله از هم جدا هستند» نفس راحتی میکشم! جواب داد بالاخره! ادامه میدهد: «خودم دیروز رفتم روغن ماشین را عوض کنم، از همین روغن شرکت پالایش و پخش، همین تولیدات ایران خودمان! قیمت یک ذره روغن را چقدر بالا بردهاند! به جای این که به مرور قیمت را منطقی فزایش دهند، روغنها را انبار میکنند تا با عرضه یکباره به بازار با صددرصد افزایش قیمت، مردم را غافلگیر کنند».
ادبیات تحصیلکردهها را دارد. با جملات منظم و کوتاه و مؤدب، منظورش را مستقیم میرساند. فکر میکنم با وجود سوال تهاجمی من، همین که دستپاچه نشد و از آن چند ثانیه سکوت استفاده کرد تا از بهترین نقطه برای همراهی با مخاطبش که نمیدانست خبرنگار است، شروع کند، یعنی آدم آرامی است.
اضافه میکند: «من راضی نیستم. اما این یک پرونده مجزاست که این عزیزان شهید شدند و کسی نمیتواند خدمتی را که کردهاند، جبران کند». انتظارش را ندارم اما حرفهایش را موقتاً تمام میکند. در آینه نگاه کوتاهی میاندازد و میپرسد: «نظر خود شما چیست؟ شما که خودتان…» متوجه میشم که او هم چادر را در کنار ترکیب کلی ظاهری من، نشانهای از تعلق خاطر به گفتمان جهاد و شهادت گرفته اما به خاطر آن سوال تهاجمی، احساس تضاد کرده است.
سعی میکنم شکاف را جوش بدهم: «من صرفاً خبرنگارم. خواستم بدانم چرا انقدر به این عکسها تعلق خاطر داشتهاید…» تازه چشمم میافتد به انبوه پلاک آویزان از آینه جلو که روی هر کدام عکس یک شهید است. به ذهنم میرسد او باید بداند که اغلب آدمها، حتی اگر ارادتی در این سطح داشته باشند در شرایط فعلی ترجیح میدهند این طور آن را به نمایش نگذارند.
کلمه خبرنگار را که میشنود، لحنش تندتر میشود: «این موضوع گرامیداشت و زنده نگه داشتند یاد شهدای دفاع مقدس با وضعیت اقتصادی نابهسامان فعلی دو مقوله کاملاً جدا از هم است.» به مقصد رسیدهام. ماشین را نگه میدارد اما تاکید میکند: «من خودم بنده سراپا رو سیاهم اما زنده نگه داشتن یاد شهدا کمترین کار است. تازه این یادآوری و با شهدا دوستی کردن، گره مشکلات را هم خیلی باز میکند ها! شهدا زندهاند! من با آنها حرف میزنم، پنجشنبهها به بهشت زهرا سر میزنم. شهدا زندهاند! اگر مشکلی داشته باشید و با دل صاف به آنها بگویید حل میکنند.»
یکی از عکسها را از لابهلای پلاکها نشان میدهد و میگوید: «همین حسین خرازی؛ نزدیک عید سالگرد شهادتش بود. به دوستانم و مشتریها شکلات میدادم و میگفتم فاتحهای برای او بفرستند. قسم میخورم که شب خواب او را دیدم که در حیاطی ایستاده بود و من در درگاه آن؛ به من نگاهی از عمق جان میکند و لبخندی سرشار از رضایت به من میزند. به مشتریها گفته بودم حتی اگر از هر چیزی ناراحت هستید، به خاطر من با این شکلات یک فاتحه بفرستید! شب همان روزی که سالگرد شهادتش بود آن خواب را دیدم. شهدا میفهمند، درک میکنند و پنجشنبهها با یک صلوات اگر یادشان کنید آنها هم پیش امام حسین و خدا یادتان میکنند».
فکر میکنم واقعاً چند مساله را میشود پیدا کرد که تا این حد در فرهنگ عمومی جامعه ایرانی عمیقاً ریشه کرده باشد و لابهلای نارضایتیهای اقتصادی و سیاسی گم نشود و خاک نگیرد؟ راننده تاکسی زرد خورشیدی به پلاک ایران ۲۲ اما دوست دارد باز هم در ثانیههای باقی مانده جای هر حرفی، از عکسهای روی پلاکهای آویزان از آینهاش را بگوید: