ابوالقاسمی گفت:در طول هشت سال دفاع مقدس شش بار به جبهه رفتم و در این شش بار سه بار مجروح شدم دو بار خفیف و یک بار سنگین بود که همان اصابت ترکش به ریه و درگیری چند سال با این موضوع بود.

خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه - سمانه نوری زاده قصری: ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ اولین انفجارها در منطقه مرزی ایران در خوزستان خبر از شروع جنگی تمام عیار می‌داد که آن روز ابعاد آن هنوز برای هیچکدام از طرفین درگیر در ماجرا مشخص نبود.شمارش اقشار مختلفی که در جنگ بودند کاری بس دشوار است اما همین قدر بدانیم که از روستاییان تا کارمندان از کشاورزان تا بازرگانان از پزشکان تا پرستاران و هر صنف و قشری که در اندیشه خوانشگر محترم بیاید در این دفاع مقدس مشارکت کردند و اگر غیر از این بود شاید امروز دیگر نامی از ایران و انقلاب اسلامی به جای نمانده بود.

به مناسبت هفته دفاع مقدس بر آن شدیم در گفتگو با احمد ابوالقاسمی یکی از پیشکسوتان عرصه تلاوت قرآن کریم که سابقه حضور در مناطق عملیاتی دفاع مقدس را دارد، خاطرات آن روزهای حماسی را بررسی کنیم. آنچه در ادامه می‌خوانید حاصل این گفتگو است:

*از چه زمانی وارد عرصه فعالیت‌های قرآنی شدید چطور به این سمت و سو سوق پیدا کردید؟

من سال ۴۷ به دنیا آمدم، خانواده ما اساساً مذهبی بود. در سال ۵۵ در محله ما یک کلاس قرآنی برگزار شد و مادرم با پیگیری زیاد در کلاس آموزش قرآن ثبت نام کرد و برای او فقط قرآن خواندن فرزندش اهمیت داشت و تلاوت مطرح نبود فقط صحت تلاوت و روخوانی و روان خوانی برای ایشان مهم بود. در همان زمان حالت گوشه گیری و خجالتی بودن را بیشتر داشتم و می‌ترسیدم در این جمع‌ها حاضر شوم و برایم جذاب نبود. از طرفی چون فشار زیادی مادرم می‌آورد که این کلاس را باید شرکت کنم از روی ناچار کلاس را شرکت کردم.

* چند سالتان بود؟

کلاس سوم ابتدایی بودم. تصمیم داشتم زودتر از این موضوع زودتر خلاص شوم بنابراین زود هم یاد گرفتم یعنی همان ۱۴، ۱۵ جلسه‌ای که کلاس بود جلسه ششم و هفتم بسیار مسلط بودم. خاطرم است کارنامه‌ای هم دادند که برای مادرم بردم. مادرم هم برای اطمینان امتحانی از من گرفت گفت یک صفحه را بخوان وقتی تمام شد خیالش راحت شد. وجود استاد حاج محمدرضا ابوالقاسمی پسر عموی ما در فامیل ما و جلسات فامیلی که داشتیم یکی از وزنه‌های آن جلسه خود حاج محمدرضا ابوالقاسمی و پدرشان بودند که جلسه گردان بودند. آقای ابوالقاسمی که از سال ۴۷ تلاوت را شروع کرده بودند، سال ۵۵، ۵۶ که ما هیأت می‌رفتیم، ایشان دیگر قاری شده بودند. در کشور جزو کسانی بودند که او را می‌شناختند.

حضور ایشان و تلاوت‌های خوبی که ایشان داشت و اقبالی که فامیل از ایشان داشت بیشتر در من علاقه را به وجود آورد اما گوشه گیری و خجالت اجازه نمی‌داد من به این عرصه پا بگذارم. مادرم همیشه می‌گفت ببین حاج رضا چقدر خوب می‌خواند تو هم برو یاد بگیر. ۴، ۵ سالی در این حال و هوا بودم که بروم یا نروم بخوانم، خجالت می‌کشیدم. برای چند نفری هم که خواندم کسی خوشش نیامد. به هر حال برداشت‌ها مختلف است آنها به صدای همان لحظه گوش می‌کردند کسی نبود به استعداد کودکان توجه کند. الان ما یک نوجوان که پیش مان می‌خواند کاری نداریم چه چیزی بلد است ما آینده اش را از روی خواندن تشخیص می‌دهیم که آینده بسیار خوبی خواهد داشت و تشویقش می‌کنیم. ولی آن زمان اینطور نبود، سنم کم بود و صدایم گرفته بود. یک بار در مدرسه خواندم همه خندیدند، بار دیگر در یک کلاس سرود در مسجدمان خواندم همه خندیدند.

* بنابراین در ابتدا با ناکامی مواجه شدید؟

بله، اصلاً خیلی دنبالش نبودم یک بار دیدم معلم سرودمان یک قطعه را به تک خوان اشاره می‌کرد که به این صورت بخوان و من گفتم آقا ما بلدیم و او هم گفت بخوان، وقتی خواندم چون صدام گرفته بود خیلی توپ و تشر زد، تنها کتکم نزد. یک بار هم در کلاس چهارم ابتدایی پسری بود که صدای قشنگی داشت و زیبا می‌خواند، بچه‌ها تشویقش کردند من هم از دهانم پرید و گفتم من هم بلدم. وقتی خواندم همه شروع به مسخره کردن کردند یکی با گچ می‌زد و یکی با تخته پاک کن. این فضاها باعث شد اشتیاق زیادی نداشته باشم. انگیزه‌ای هم نبود در زمان ما تعریفی برای یک قاری قرآن وجود نداشت و انگیزه‌ای هم نبود. در من علاقه به زیبا خواندن بود چون وقتی به تلاوت قرآن گوش می‌کردم خیلی از آن لذت می‌بردم. تا اینکه سال ۶۱ به طور اتفاقی به مسجد محل مان رفتم و دیدم چند نفر می‌خوانند وارد شدم و دیدم چون روخوانی را درست می‌خوانم گفتم منم بخوانم چون فضای تلاوت بود و بچه‌ها نشسته اندو استاد صابر جلیلی تشویق می‌کند. من از جلسه بعد دیگر خواندم چون آنها اهل تلاوت بودند با افراد دیگر که مسخره می‌کردند فرق می‌کردند.

مهمترین مورد، ضبط آهنگ توسط یک نوجوان ارزیابی می‌شود نه صدای آن یعنی آنچه را شنیده چقدر درک کرده که بتواند ارائه کند اگر این ارائه بالا باشد به این معنی است که استعداد دارد. حالا من که این همه مورد تمسخر واقع شدم اینجا با تشویق جدی شدم از روز بعد دیگر جلسه را ترک نکردم. تا اینکه آقای جلیلی من را با اساتید بزرگ‌تری آشنا کردند از جمله مرحوم استاد حاج محمد غفاری که استاد بنامی در آن دوره بود. خاطرم است سال ۶۱ رمضانعلی توحیدلو که در مسابقات بین‌المللی اول شد شاگرد مرحوم غفاری بود و این برای من خیلی مهم بود که نزد استادی رفته ام که شاگردش توانسته در مسابقات بین‌المللی اول شود پس من هم حتماً می‌توانم.

همه اینها همراه با جنگ و بسیج و عضویت در بسیج و شرکت در آموزش‌های نظامی بود. مدرسه و جبهه و کلاس قرآن هم می‌رفتیم. سال ۶۱ که چهارده سالم بود اولین بار به جبهه رفتم. شهید سیدرضا محمدی که یک سال از من بزرگ‌تر بود و من را زیاد تشویق می‌کرد. با هم شروع کردیم حدود ۱۰ روز بعد بهمن ۶۱ به جبهه رفتم.

* در طول هشت سال چند بار به جبهه رفته اید؟

در طول این هشت سال شش بار به جبهه رفتم و در این شش بار سه بار مجروح شدم دو بار خفیف و یک بار سنگین بود که همان اصابت ترکش به ریه و درگیری چند سال با این موضوع بود که در حال حاضر ادامه دارد. این ترکش مقداری مسیر زندگی ام را عوض کرد.

چطور؟

سال ۷۰ بین جانبازان کشور اولین بار بود مسابقات قرآن شرکت می‌کردم، تلاوتم قوی بود وقتی در رده‌هایی شرکت می‌کنی که شرکت کننده‌های آن محدودتر هستند؛ شانس برنده شدن بیشتر می‌شود. در آن مسابقات اول شدم و جایزه هم یک سفر حج تمتع بود. سال بعد درگیر کمبود نفس و ریه بودم در استان تهران رتبه نیاوردم ولی بنابر قانونی اگر کسی بتواند در مسابقات کشوری مقام بیاورد می‌تواند به مسابقات کشوری اوقاف برود، به این مسابقات راه پیدا کردم و تقریباً خدا بقیه راه را رقم زد توانستم مقام سوم را کسب کنم. آقای قره شیخلو اول و آقای کریم منصوری دوم شد، من سوم شدم و این منجر به اعزام و سفرم به مالزی شد.

وقتی می گویم ترکش دوست داشتنی به این خاطر است که این ترکش باعث شد در مسابقات جانبازان شرکت کردم از آن طرف به مسابقات کشوری رفتم و این راه را برای من باز کرد. به این دلیل اسمش را ترکش دوست داشتنی گذاشتم

سال ۶۱ تازه شروع کردم از ابتدای تلاوت و جبهه هم می‌رفتم چیزی بلد نبودم به تدریج بهتر می‌شد سال ۶۵ در کاروان نور با تنی چند از اساتید بنام از جمله استاد امام جمعه، استاد سعیدیان، استاد ابوالقاسمی، استاد رضائیان، استاد علی گرجی، استاد شهریار پرهیزگار، استاد فربین و یکی، دو نفر از این عزیزان جمعی جبهه رفته و در پادگان دوکوهه رفتیم.

* آن زمان هم کاروان قرآنی داشتید؟

بله، اولین باری که به طور رسمی انتخاب شدم در یک محفل رسمی بخوانم آنجا بود. خاطرم است وقتی رفتم خیلی ترسیدم. اعتماد به نفسم پایین بود. مثلاً جلساتی ۶۰-۵۰ نفره بود، یک‌دفعه آن شب در جلسه‌ای که دو هزار نفر بودند، به من گفتند تو باید امشب بخوانی، من هم خودم را در حد آن جلسه نمی‌دیدم، کنار آقای امام جمعه که قاری معروفی بود، آقای سعیدیان که در سال ۶۴ در مسابقات بین‌المللی اول شده بود، آقای سبزعلی، آقای شهریار پرهیزکار، من ترسیده بودم گفتم نمی‌توانم اینجا بخوانم، گفتند چرا؟ گفتم خواندن من خوب نیست، شما می‌خواهید من را جلوی ۴ هزار نفر بگذارید. تلاوتم آنجا خیلی خوب شد، چون از استاد عبدالعزیز صیاد تقلید می‌کردم، صیاد هم یک تلاوت مجلسی عامه پسندی دارد، آنجا خیلی گرفت و خلاصه بعد که پایین آمدم همه تشویق کردند. این برای من خیلی جالب شد، یعنی به ما خیلی شهامت داد.

پادگان ولیعصر (عج) سال ۱۳۶۵

سری آخر خیلی بیشتر به تلاوت قرآن گره خورد، اولین روز از یکم ماه رمضان سال ۶۷، من به اتفاق ۶-۵ نفر از بچه‌های محل که همه اهل جلسه قرآن بودیم، مثل آقای وحید شهسواری، اقای رضا امینی، آقای جواد رسولی، آقای علی غفاری که در همان اعزام همگی شهید شدند، اینها همه بعدازظهر روز یکم رمضان نشستیم تمرین تلاوت کنیم. در مسجد محلمان بودیم، یکی از بچه‌ها آمد و گفت: بلند شوید، نشستید دارید قرآن می‌خوانید؟، فاو را گرفتند، یعنی بلند شوید به جبهه بروید. همین را که گفت ما قرآن‌ها را بستیم و نمی دانم چه حسی بود، بدون اینکه بخواهیم با کسی مشورتی کنیم، بدون اینکه از پدر و مادرمان اجازه بگیریم، به کسی بگوییم، همان جا همه خودشان تصمیم می‌گرفتند، خودشان سریع سوار ماشین شدیم.

* بدون هیچ ثبت نام و مقدماتی عازم جبهه شدید؟

بله. میدان راه آهن، پایگاهی به نام پایگاه ابوذر، آنجا ثبت نام می‌کردند و به جبهه می‌فرستادند. ثبت نام ما، حرکت از ساعت ۵ بعدازظهر به سمت خانه می‌آمدیم افطار که خوردیم به ما گفتند ساعت ۱۰ شب در مسجد باشید می‌خواهیم به سمت جبهه‌ها برویم، از ساعت ۵ بعدازظهر که این خبر را شنیدیم، ۵ ساعت بعد سوار اتوبوس بودیم داشتیم می‌رفتیم، ساک ها بسته، همه جوان‌های ما برای جبهه آماده بودند، مثلاً طرف دو دقیقه‌ای پوتینش را از انباری می‌آورد و لباس نظامی خودش را می‌پوشید، ثبت نام هم که دو دقیقه بیشتر کار نداشت، ساعت ۱۰ شب ما راه افتادیم. تا صبح ما بگو بخند و یک حالت شادی و شعفی در این بچه‌ها بود، اتوبوس شرکت واحد هم بود، از این اتوبوس‌های قراضه.

چون اعزام خیلی فوری بود، اتوبوس به درد بخوری هم نبود، بعضی مثلاً شیشه‌هایش بسته نمی‌شد، تا آنجا فکر می‌کنم نزدیک ۵-۴ صبح ما به کرمانشاه رسیدیم. ما را اول به کرمانشاه بردند، در آن سری تقریباً همه بچه‌های محل که با هم جلسه قرآن می‌رفتیم بودند.

ما ۸-۷ قاری بودیم، آنجا می‌نشستیم و قرآن می‌خواندیم، بنده خدا یک نفر روحانی آمد و گفت: به من قرآن خواندن یاد بده، نشست هر چه می‌خواند ما از او غلط می‌گرفتیم، (می خندد) همه قاری بودند، مثلاً سال ۶۸ تا آفریقا رفتم خواندم، بیچاره نشست شروع به خواندن کرد، گفت بچه‌ها نمازتان را باید این طوری بخوانید، ما از او ۲۰۰ تا غلط گرفتیم، طفلک بلند شد گفت شما اینها را از کجا بلدید؟ گفتیم اتفاقاً همه ما قاری هستیم. گفت من را باش کجا آمده ام، بعدازظهر با هم می‌نشستیم و می‌خواندیم، فضای قرآنی در این سری آخری از همه دوره‌ها بیشتر بود ولی در مجموع فضای جبهه غالب بود. حالا ما بعضی از شب‌ها می‌نشستیم دو سه نفری با هم قرآن می‌خواندیم.

* طبیعتاً انرژی می‌گرفتید؟

خیلی هر زمان که تنها می‌شدم به عنوان مثال بعدازظهر ۳-۲ ساعت وقت داشتم، به فاصله ۳۰۰-۲۰۰ متری چادرها می‌نشستم برای خودم قرآن می‌خواندم و تمرین می‌کردم. این سری آخر که در عملیات بیت المقدس هفت که اسمش هم عملیات عطش شد، عملیات خیلی سختی بود که ما آن سری خیلی از دوستانمان را از دست دادیم یعنی آقای عباس مریخی بود که شهید شد، علی غفاری رضا امینی، عباس عرب آنجا بود، آنها همه شهید شدند، از کوچه و خیابان ما می‌رفتید، خیابان‌های اطراف هم چون هر محله‌ای را یک جا می‌فرستادند، منطقه ۱۷ تهران در جنوب تهران چهار هزار شهید داده است، تقریباً به اندازه یک استان، خیلی در آن اعزام رفیق‌هایمان را از دست دادیم، خیلی زیاد!

* شما چه روزی مجروح شدید؟

۲۳ خرداد مجروح شدم و فقط یک معجزه من را به پشت خط رساند، به خاطر اینکه ناحیه جراحت من خیلی ناحیه خطرناکی بود. از زمانی که ترکش خوردم ۵۰۰ متر راه آمده بودم و می‌دانستم اگر بنشینم از شدت سرگیجه و کم خونی دیگر توان بلند شدن ندارم. در آنجا کسی به من رسیدگی نمی‌کرد. کسی که ترکش در ریه‌ای می‌رود اولین خط باید او را جراحی کند. و همان زمان مرا نوشتند بیمار سرپایی و برای همین نیز جانباز سرپایی شدم در حالی که ترکش به کتف راست خورده بود. نمی‌گفتند این ترکش کجا رفته و اگر یک مقدار ضرب بیشتری داشت بیرون می‌آمد. چون من قاری قرآن بودم و نفسم خوب بود و ورزشکار بودم (شنا و ورزش) بدن قوی داشتم اما نمی‌توانستم اسمم را با شش نفس بگویم. کل ریه من از بین رفته و پر از خون بود اما سرپا بودن باعث شد تا من را به عنوان جانباز سرپایی معرفی کنند.

گفتند: تو که سرپایی هستی به اهواز برو. سوار ماشین شدیم و با حالت خس خس و خفگی به اهواز آمدم. دکتر در اهواز گفت این سرپایی است و فعلاً برو گوشه بنشین. تا ساعت ۱۰ شب نشستیم و بعد گفتند برو روی آن تخت بخواب. روی تخت تا صبح خوابیدم. بعد گفتند به مشهد برو. گفتم دارم می‌میرم گفتند نه چیزی نیست و تو سرپایی هستی. دو روز در مشهد بودیم. به هر دکتری می‌گفتم که «آقا من دارم می‌میرم» می‌گفتند: «خودتان را لوس نکنید و چقدر بچه ننه هستید و از این حرف‌ها.»

* آخر به شما رسیدگی لازم شد؟

کوله پشتی‌های قدیم یک بند داشت که سر آن را فلز می‌گذاشتند تا ریش ریش نشود و اندازه دو سانت در یک سانت بود. ترکش دو سانت در یک سانت بود و صاف بود انگار تراشکاری رفته. دکتر می‌گفت تو ترکش نخوردی. گفتم از خط شلمچه تا اینجا، چه کسی مرا آورده؟ گفت این ترکش نیست. چون خیلی صاف است. گفتم حالا یک ترکش هم صاف بوده گفت فکر می‌کنم شما با کوله پشتی در رادیولوژی عکس گرفتی. من از درد گریه می‌کردم و داشتم خفه می‌شدم. گفت این کوله پشتی است. گفتم در کوله پشتی من سه گلوله آر پی جی هم بوده. وقتی بلوز را هم درآوردم چطور با زیر پیراهن پشت دستگاه رادیولوژی رفتم که من را ندیده؟

گفت دوباره برو و پیراهنت را دربیاورد و بعد گفت درست می‌گویی اینجا چیزی هست.

در فرودگاه تهران یک نفر آمد و من گفتم سه راه آذری می‌روم. گفتند چرا تو کجی؟ بدنم جمع شده بود. گفتم: «ترکش به ریه ام خورده.» عکس را نگاه کرد و پرسید کاری با تو نکردند. گفتم: «نه.» گفتند: آمبولانس را برگردانید که این داره می میره. آنجا بود که فهمیدم قضیه خیلی مهم است.

* این مهمان ناخوانده که از دوران دفاع مقدس با شما بوده چطور به راحتی با آن کنار آمدید در حالی که مهمترین نقش در صدا و نفس گیری شما در تلاوت را دارد؟

من آدم نمی‌توانم نیستم. اگر کاری را بتوانم انجام بدهم پافشاری می‌کنم و کاری هم که بلد نباشم کامل کنار می‌گذارم و درگیر نمی‌شوم. بعد از اینکه ۶-۷ ماه گذشت نفس یک نقش در خواندن دارد و صدا اصل کار را انجام می‌دهد. کسی که نفسش کم می‌شود باید از سبک‌هایی استفاده کند که از نفس زیادی استفاده نمی‌شود. ۲۲-۲۳ ثانیه نفس را داشتم که می‌توان خواند. یک مقدار از هیجانات کاذب کاسته می‌شود اما می‌توان درست تلاوت خواند.

دکترها جلسه‌ای گذاشتند و گفتند این ترکش تا آخر عمر با تو می‌ماند و به آن دست نزن. کاری هم نمی‌توان کرد. کاری هم این ترکش به من نداشت و بعد از مدتی درد آن کمتر می‌شد والان احساسش نمی‌کنم.وقتی مریض هم می‌شوم می‌گویند ببین همان روحیه است و راه افتاده و نگذاشته جانباز ۲۵ درصد شود. من بنیاد جانبازان نرفتم و درصد نگرفتم. آقای خاکساری بنیاد جانبازان بود و مرا می‌شناخت گفت اسم تو را برای مسابقات نوشتم. گفتم کدام مسابقات؟ گفت مسابقات جانبازان. گفتم جانبازان مسابقه دارند؟ گفت بله؛ گفتم اصلاً پرونده ندارم. گفت برائت ۵ درصد زدم و پایین‌ترین درصد را زده بود که بتوانم شرکت کنم.

*جلسات دهه ۶۰ را تجربه کردید و هم اکنون هم حضور فعال در جلسات داشتید. تلاوت و قرائت چقدر در این بازه زمانی عوض شده است؟

همه دنیا به سمت فانتزی شدن پیش رفته است. قبلاً که می‌خواستید ساعت بخرید ۵-۶ مدل ساعت بیشتر نبود. یک مدل سیکو و اورینت و سی تی زن و استوارت بود که کلاً ۴ مارک بود و هر کدام دو مدل داشتند. دست همه مردم بود. کتونی ها همه یا چینی یا از تایوان بود که دو رنگ سبز و قرمز و آبی داشت. در تلاوت هم همین طور بود. خوبی ای که تلاوت داشت این بود که دقیقاً در دوره‌ای تلاوت وارد ایران شد که بهترین‌های دنیا الگو بودند مثل مصطفی اسماعیل، عبدالباسط، منشاوی، غلوش، بنا، صیاد و… و. بودند و اینها آدم‌های مطرح زمان خودشان بودند که بعد از آنها هم بهتر از آنها نیامد. شحات از آخرین‌های قاریان خوب مصر بود و بسیاری از نوارهای مذهبی هم در ایران وجود نداشت. مثلاً شحات دو نوار در ایران داشت، غلوش ۱۰-۱۵ تا نوار و صیاد ۷-۸ نوار بیشتر نداشت. مصطفی اسماعیل، منشاوی و ابوالباسط نوار زیاد داشتند. هر کسی وارد جلسه قرآن می‌شد دنبال بهترین برندهای موجود آن زمان می‌رفت و مسابقاتی به آن صورت وجود نداشت که بچه‌ها به خاطر مسابقات بخوانند. عشقم به تلاوت بود که می‌رفتم. از اینکه بتوانم خوب بخوانم کیف می‌کردم و کاری به این نداشتم که این تلاوت بعداً مصرفی دارد یا خیر. آیا بعداً کسی از ما دعوت می‌کند که برویم جایی بخوانیم. اصلاً مرسوم نبود که کسی را دعوت کنند تا به صورت مجلسی قرآن بخواند.

در حال جایزه گرفتن از پادشاه مالزی

* این مسئله از چه دهه‌ای باب شد؟

اولین جلسه‌ای که تحت عنوان محفل انس با قرآن راه افتاد اواخر سال ۶۱ در مسجد قنات آباد راه افتاد. در آنجا بود که یک قاری به عنوان قاری می‌خواند و افراد گوش می‌کردند. بقیه در جلسه و آموزش بود. در مراسم ختم تلاوت وجود نداشت و کم کم باب شد. خودمان می‌رفتیم و می‌خواندیم. کم کم طعم تلاوت قرآن برای مردم آشکار شد و از همان سالهای ۶۴-۶۵ به صورت رسمی برگزاری مراسم انس با قرآن و اعزام قاری را شروع کردند. به طور رسمی چیزی به اسم سازمان دارالقرآن وجود نداشت؛ کانون قرآنی در دل سازمان تبلیغات بود که آقای خدام حسینی مسئولش بود.

از این دوره به بعد شروع به برگزاری محافل انس با قرآن و اعزام قاریان کردند و سال ۶۴ آقایان صلح‌جو و سلیمی را برای تلاوت قرآن به کشور سریلانکا اعزام کردند که بازخورد خوبی داشت یعنی باورشان نمی‌شد که مسلمانان دیگر دنیا از این موضوع اقبال زیادی داشته باشند، سپس گستره‌ای کل کشور را فرا گرفت یعنی از سال ۷۰ به بعد که تقریباً اول هم شده بودیم، کل ایران محفل انس با قرآن بود. آن زمان تعداد قاری کم بود و ما جاهای زیادی می‌رفتیم. آن صلابت، حسی و اصالتی که در تلاوت‌های آن زمان بود، الان دیگر نیست و کم‌کم تبدیل به یک دستمایه شد. خیلی از محافل هم هنوز خوب برگزار می‌شود ولی کم‌کم به سمت نمایشی‌تر شدن می‌رود.

* این نمایشی‌تر شدن بر چه اساسی است؟ آیا ما نباید مدل جدیدی از تلاوت و قرائت به نسل جوان امروز آموزش دهیم؟ نسل دهه‌های ۷۰ و ۸۰ اقبال چندانی نسبت به این موضوع نشان نمی‌دهند.

تلاوت قرآن باید به خوبی به نسل‌ها معرفی شود. افراد مثلاً در ساخت ماشین و امکانات موجود که قبلاً وجود نداشت، پیشرفت کردند ولی حتماً اینطور نیست که در هنر هم پیشرفت کرده باشند. مثلاً ما استاد شجریان را در ۳۰ سال پیش داشتیم، الان می‌توانیم داشته باشیم؟ هنوز هم جا و اصالت خودش را دارد و کسی که اهل هنر باشد، ارزش آن کار را می‌فهمد. تلاوت قرآن دارای یک قله‌ای بود و اینطور نبوده که هر روز بالاتر برود؛ در حال حاضر در حال پایین آمده است. اگر تلاوت قرآن قدیمی‌ها را به نسل جوان معرفی خوبی داشته باشیم، نسبت به آن اقبال خواهند داشت. به طور مثال من به اساتید گفتم، آنها به شاگردان خود گفتند که سبک اساتید رفعت و منشاوی می‌خوانند که خیلی هم قشنگ است. ولی استاد دیگری که هنوز خودش اشراف اطلاعات ندارد، شاگردانش را به سمت تلاوت‌های فانتزی امروز مصر سوق می‌دهد. به طور مثال به سمت قاریان جوانی می‌برد که خواندنشان بیشتر حالت تحریر و کارهای زاویه‌ای است. و این همان نمایشی‌تر شدن کارهای امروز است.