روایت مادران شاغل از شغل‌شان با روایتی که هر شخص دیگری از آن شغل دارد متفاوت است. در دومین روایت از مجموعه «روایت‌های مادرانه» مجله مهر سراغ دکتر صدیقه طهرانچی، یک مادر پزشک رفته‌ایم.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: وجود زن‌ها در همه عرصه‌ها انکار ناپذیر است. حضور زنان به صورت فعال در مشاغل مختلف به گونه‌ای است که کمتر جایگاهی را پیدا می‌کنیم که قله‌های آن را بانوان فتح نکرده باشند. اما در بسیاری از مواقع همزمانی چند کار برای او یا مشکل‌زا بوده و یا استعدادهایش را شکوفا کرده است. اما این‌که می‌گوئیم مشکل‌زا بوده و یا در راستای شکوفایی استعدادش همراه بوده معنی توانایی یا ناتوانی شخص را نمی‌دهد. بلکه به نوع شخصیت افراد برمی‌گردد و تجربیاتی که در گذشته داشته‌اند و اطلاعاتی که از طریق مطالعه و مشاهده و ارتباط به دست آورده‌اند و عوامل دیگر. از آنجایی که دنیای زنان همیشه مورد توجه بشر بوده و مطالعه هر چه بیشتر آن ابعاد وجودی شخص را کشف می‌کند و به افراد نشان می‌دهد، مجله مهر بر آن شده که با گفتگو با مادرانی که در مشاغل مختلف فعالیت دارند، به روایت‌های آنان از زندگی یک مادر بپردازد. در گزارش امروز میزبان خانم «صدیقه طاهره طهرانچی» به عنوان یک پزشک فوق تخصص بودیم. مادری که قبل از ازدواجش پزشک بوده، ازدواج که کرده پزشک بوده و در همین مشغولیت‌ها هم مادر شده. او الان یک مادر پزشک است. یک پسر ۱۲ ساله و یک دختر ۵/۵ ساله دارد و متولد سال ۱۳۶۱ است.

تا فردا صبحش خیلی حالم بد بود

پزشکی رشته‌ای است که سختی زیادی دارد. کشیک دارد. مثل پرستاری و مامایی و.. شب بیداری دارد. این شب بیداری‌ها در زندگی خیلی تأثیر دارد. هم روحیه آدم را خراب می‌کند و هم جسم انسان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. روحیه آدم را حساس می‌کند. در زندگی یک انسان، نیاز به خواب نیاز مهمی است. به همین دلیل پزشکی و تمام مشاغلی که شب بیداری دارند، کار حساسی است.

وجه دیگرش استرسی است که در کار داریم. این استرس به خاطر بیمار و درمان و تشخیص بیماری اش به وجود می‌آید. در این شغل شرط مهم این است که باید دوستش داشته باشی تا بتوانی در آن دوام بیاوری. به نظر من در پزشکی فقط به دلیل پول و اعتبار اجتماعی نمی‌توانی دوام بیاوری. باید نیت خیر و خوبی پشت قضیه باشد. مثلاً «شغلت را دوست داشته باشی» یا «به خاطر خدا کار کنی» و یا… که خستگی کار زیاد اذیتت نکند.

قبل از این‌که مادر باشم همه این سختی‌ها بود و به چشمم می‌آمد. من مدتی در سمنان تحصیل می‌کردم در حالی‌که متأهل هم بودم. اما هنوز مادر نشده بودم. سه سال اول مجرد بودم و بعد از آن ازدواج کردم. بعد از مادر شدن سختی اش چند برابر است.

من پزشک بودم. بچه می‌دیدم یاد بچه‌ام می‌افتادم. از طرفی شیفت‌ها در ایران ۲۴ ساعت تا ۳۶ ساعت است. مثل شیفت‌های پرستاری نیست که ۸ ساعته باشد. مثلاً امروز ساعت ۶ از خانه بیرون آمدم، تا فردا ظهر هم شاید هنوز پیش فرزندم نباشم. تازه اگر اشتباهی کرده بوده باشم که کشیک اضافه هم برایم می‌زدند (که یک بار در کل دوران تحصیلم برایم پیش آمد) در آن صورت باید بیشتر هم شیفت بمانی. یک بار رزیدنت ارشدم تشخیص مرا زیر سوال برد و فکر کرد که اشتباه تشخیص دادم، بعداً به او ثابت شد که من اشتباهی نکردم اما مرا مجبور کرد با وجود این‌که کودک داشتم شیفتِ اضافه بمانم. یادم هست که سر این مسئله خیلی گریه کردم.

وقتی یک بچه را می‌بینی که همسن بچه خودت است حالت متغیر می‌شود. ترحم بیشتری داری و حالت متفاوت است. وقتی مادر هستی خیلی رقیق القلب هستی و دل رحم‌تری و بیماری بچه‌های اطرافت را نمی‌توانی تحمل کنید. مخصوصاً اگر بیماری‌های بدی باشد. مثلاً در دوره رزیدنتی‌ام که بچه شش ماهه داشتم، بچه‌های شش ماه که با تب بستری می‌شدند من را بسیار ناراحت می‌کرد.

خاطرم هست زمانی‌که فرزندم یک ساله بود، بیمار یک ساله‌ای را پیش من آوردند که اشتباهاً به‌جای نوشیدنی، چاه بازکن خورده بود. این بچه با حال بسیار بد و مادری که دائم خودش را شماتت می‌کرد جلوی چشم من بودند. قطعاً تمام تلاشم را کردم اما انکار نمی‌توانم کنم که من تا فردا صبحش خیلی حالم بد بود.

به انتخابم شک کردم

یک مادر که پزشک است یا دانشجوی پزشکی است در زندگی شخصی‌اش حضور کمرنگ دارد. پزشکی عمومی، رزیدنتی و یا فوق تخصص. کمتر از آن مقداری که دوست داشتم در کنار فرزندم بودم. می‌دانستم که فرزندم دیگر یک ساله نخواهد بود. دو ساله نخواهد بود. اما این لحظاتش را به مقدار کامل درک نخواهم کرد. من می‌خواستم از لحظات مذکور لذت ببرم. اما نمی‌توانستم. ولی برای جبران سعی می‌کردم روی خودم در مورد بالا بردن کیفیت حضورم در کنار بچه‌ها کار کنم. مثلاً وقتی از راه می‌رسیدم بعد از ۳۶ ساعت می‌رسیدم خانه، خودم را وقف بازی با بچه ۱.۵-۲ ساله‌ام می‌کردم. با اینکه خسته بودم و خوابم می‌آمد به خودم اجازه خواب نمی‌دادم. با خودم می‌گفتم شب می‌خوابی. الان اجازه نداری بخوابی. می‌دانستم که این بچه با هر شرایطی باشد بزرگ می‌شود اما اگر بی‌تفاوت می‌بودم تحمل عذاب وجدانش برایم بسیار مشکل بود.

موعد بعدی در دوران بیماری بچه بود. من خودم پزشک بودم و دوست داشتم از فرزندم وقتی بیمار بود با تمام وجودم مراقبت کنم. نمی‌شد. یک بار پسرم سرش شکسته بود و تب کرده بود. می‌دانستم این تب می‌تواند معنی خوبی نداشته باشد و احتمال عفونت در ناحیه بخیه خورده را می‌دهد. نگران بودم و می‌دانستم ممکن است هزار موردی که در ذهن داشتم باشد و دوست داشتم شب و روز بالای سرش مراقبش می‌بودم. اما نمی‌شد. فردایش کشیک بودم. صبح آن روز با دل خون فرزندم را پیش پدرش گذاشتم و آمدم بیمارستان اما دلم خیلی شکسته بود. حتی اینجا به انتخابم شک کردم. گفتم من که نمی‌توانم برای بچه خودم مفید باشم، چطور برای بچه مردم مفید باشم؟ به راهم و به مسیری که انتخاب کرده بودم شک کرده بودم. پاشنه آشیل من بچه‌ام هست. وقتی پای او در میان بود خیلی قاطی می‌کردم. خیلی از دوستان را هم دیدم این طور بودند.

نیاز دارم در محیط اجتماع فعال باشم

مادرهمیشه خسته می‌شود و حمایت می‌خواهد ولی مادر پزشک نیاز بیشتری به حمایت دارد. من فکر می‌کنم که مادر شاغل احساس طراوت بیشتری دارد چون نیاز به خدمت و مؤثر بودن در یک مادر شاغل دارد برآورده می‌شود. در شغل است که این نیاز دیده می‌شود. البته در کل خانه‌دار بودن را هم شغل می دانم. ولی برای روحیه من مناسب نبود. در دوره خاصی برای من پیش آمد که خانه دار بودم. از صبح که بیدار می‌شدم حس بدی داشتم. حس می‌کردم مؤثر نیستم در حد توانم. با خودم می‌گفتم این همه از زندگی‌ام را صرف تحصیل و طرح و… کردم که آخرش از صبح تا شب در خانه بمانم؟ فکر می‌کردم غذا دادن به کودکم را می‌توانم به شخص دیگری بسپرم. هم بچه نیاز دارد با بچه‌های دیگر بازی کند و هم من نیاز دارم در محیط اجتماع فعال باشم.
همین یک بار

رقت قلبم زیاد شده. پزشکی را صرف این‌که یک شغل باشد پیش نمی برم. انعطاف پذیری ام بیشتر شده است. مادر و پدرها را بیشتر درک می‌کنم. مثلاً مادری که استرس دارد و با خشونت برخورد می‌کند یا وقتی حواسش نیست و بد برخورد می‌کند، این‌ها را درک می‌کنم. اتفاقاتی که شاید قبلش درک نمی‌کردم. می‌گفتم چرا بی‌ادبی می‌کند و چرا رعایت نمی‌کند و...

زمان بندی قوی‌تری دارم. بعد از مادر شدنم بیشتر از وقتم استفاده می‌کنم. یعنی می‌دانم در مطالعه کتاب این مبحث را برای همین یک بار است که می‌توانم بخوانم و یاد بگیرم. زمانم محدود است و مثل یک دختر مجرد نیستم که می‌تواند سه چهار بار مطلب را بخواند. باید در زمانم صرفه جویی کنم و با همین یک بار مطلب را یاد بگیرم.

حمایت خانواده

یک زن شاغل در هر صورت نیاز حمایت را از سمت خانواده دارد. اگر این زن، مادر هم باشد بیشتر. اما مادر پزشکی که بچه شیرخوار دارد که از شیر مادر هم تغذیه می‌کند، نیاز دارد که از سمت مافوق خود هم حمایت شود. این مافوق می‌تواند پزشک مسئول باشد و یا وزیر بهداشت و یا قوانین مصوب مجلس و...

در دوران تخصص با این‌که ماشین نداشتیم فرزندم را مادر و همسرم می‌آوردند بیمارستان که به او شیر بدهم و بروند. یک روز که مریض بدحال زیادی داشتم، نتوانسته بودم بروم پیش فرزند شیرخوارم تا شیرش را بدهم. از زمان موعدمان یک ساعت گذشته بود و من نرفته بودم که شیر بدهم. وقتی از بیمارانم فارغ شدم و رفتم پیش فرزندم، از بس گشنه مانده بود لج کرد و شیر نخورد. در نهایت بچه را بردند خانه و شیر خشک دادند تا آرام شود. این همه تلاش مادر و همسرم برای این‌که فرزندم شیر مادر بخورد ناتمام ماند و حیف شد. این مشکل برای این اتفاق می‌افتد که پزشکان زن ساعتی به نام «وقت شیردهی» ندارند. چندین بار پیش آمده که ۲۴ ساعت باید تمام کارهای بیمار را انجام می‌دادم و وقتی نداشتم برای فرزندم و مجبور بودم فقط پشت هم این کارها را انجام دهم.

فقط سه ماه پیش فرزندم بودم

ما در زمینه شیردادن مادر به فرزندش برای پزشکان نیاز به قانونی داریم. برای پزشکان تعداد ماه‌هایی که می‌توانند در کنار بچه‌ها باشند سه ماه است (مرخصی زایمان) که باید مثل باقی شاغلین باشد. من یادم هست برای هر دو فرزندم مجبور بودم تا سه ماهگی فقط پیش فرزندم باشم و بیشتر از آن را نگذاشتند. حتی گفتند اگر بخواهی پیش بچه بمانی عواقب دارد. باید برگردی سرکار.

از طرفی من فکر می‌کنم مادرانی که طرح می‌گذرانند باید نزدیک خانواده و فرزند خود باشند. این دسته از پزشکان از نظر مکانی به شهرهای دور نمی‌توانند بروند. خیلی از پزشک‌ها هستند که برای گذراندن طرح باید فرزندشان را بگذارند شهر خود و بعد از ۱۵ روز برگردند و فرزند خود را در این ۱۵ روز نمی‌بینند. بچه ۲ ساله طاقت ندارد که ۱۵ روز از مادرش دور باشد. حتی اگر مادربزرگش از او نگهداری کند برای کودک تحمل این دوری سخت است.

برای خودم این طور بود که طرحم را در یک شهر دور انداخته بودند که روزهای اول هر روز می‌رفتم و می‌آمدم و هر روز گریه می‌کردم. چون از فرزندم و از خانواده‌ام دور بودم. قلدری کردم به عبارتی و توقفِ طرح گرفتم و گفتم من این‌قدر مسافت را نمی‌توانم بیایم. حتی در پرونده‌ام درج شد. در مرحله آخر منتقل شدم به فیروزکوه که در آنجا برای اسکان‌مان سوئیت داشت. همسر و فرزندم با من می‌آمدند و می‌رفتند که من توانستم دوره طرح را بگذرانم. یکی از بهترین دوران زندگی من همان دوره طرح تخصصم بود که در فیروزکوه گذراندم. از آن دوران برای من خاطره خیلی خوبی ماند و بسیار خوش گذشت. ای کاش شرایطی فراهم شود که اگر خانمی با فرزندش در یک شهر دیگر طرح می‌گذراند، امکان اسکان برای‌شان فراهم کنند تا خانواده هم بتوانند در کنار مادر باشند.

سخت و شیرین

هم سخت است هم شیرین. مثل اصل زندگی است. در بطن سختی‌هایش شیرینی می‌دیدم. بعضی از سختی‌هایش می‌گذرد و تازه می‌فهمیدم با آن بزرگ شده‌ام و رشد کرده‌ام. خودم را بهتر شناخته‌ام. این شیرینی برایم ماند. سختی‌هایش بزرگم کرد مخصوصاً تلخ‌ها. برخی از سختی‌ها چنان تلخ بود که از یادم نمی‌رود. اما بعضی دیگر سخت و شیرین با هم است.

می‌دانی؟ شیرینی خالص برای من آن روزی است که نوزادی که مدت‌ها بستری است را مرخص می‌کنم. نوزادی که الحمدلله دیگر عارضه ندارد و نوزادی که مادرش دارد می‌خندد و خوشحال است از این‌که فرزندش را دارد به خانه می‌برد. این لحظه بسیار شیرین است.

مادر

مادر…مادر…مادر… مادر یک جسمی است که روحش چند تکه است. بخشی از روحش همیشه یک جای دیگر است. کجا؟ پیش فرزندش..پیش فرزندانش..

در دوران طرح تخصص پسرم را سرکار می‌بردم حتی با خودم درمانگاه هم می‌بردم. خودش هم خیلی دوست داشت و از آنجا خاطرات خوشی برایش ماند. دخترم را هم بیمارستان می‌آوردم. در یک سال اول زندگی دخترم، خیلی برایم اهمیت داشت که فرزندم شیر خودم را بخورد. طی این مدت شب‌هایی که کشیک بودم، با مادرم قرار گذاشته بودیم که ایشان با من بیایند بیمارستان، من بیمار ویزیت می‌کردم و بین ویزیت بیمارانم می‌آمدم پیش فرزندم. شیر می‌دادم و می‌رفتم. این کار در کل دورانی که فرزندم سنش هنوز به یک سال نرسیده بود ادامه داشت. برای من این دوره هم جزو خاطرات خوب بود. تقریباً هفته‌ای دوشب این داستان اتفاق می‌افتاد.

عشق یا نفرت؟

مادر عشق و یک چیز دیگر است. عشق و ترس. عشق و نگرانی و.. البته خیلی اوقات هم عشق نیست. برخی اوقات که نگران می‌شوند و یا ترس زیاد داشتند و یا حتی در مواقعی که بیش‌از حد خسته شده‌اند، عشق نیست. عشق در این لحظات از او جدا می‌شود و اتفاقاً احساسی که می‌ماند شاید حتی «تنفر» باشد. به نظر من مادری برخی اوقات تنفر هم دارد. همه‌اش عشق نیست.

خودم را بعد از زایمان دومم به خاطر دارم که افسردگی پس از زایمان گرفته بودم. یک روز در خانه با دخترم تنها بودم. او از صبح تا شب یک‌سره گریه کرده بود. حدوداً ۲۵ روز بود که به دنیا آمده بود. همسرم که به منزل بازگشت من در شرایط بدی بودم. در آن لحظه پر از خستگی و خوابالودگی بودم تا حدی که حتی عشق را نمی‌فهمیدم و درکی از آن نداشتم. از خستگی زیاد دنبال کسی بودم که بچه را به او بدهم و استراحت کنم. در حالی‌که همسرم به منزل وارد شد، حتی منتظر نشدم که لباسش را عوض کند. با تندی بچه را به سمتش بردم. کم مانده بود که بچه را به سمت آغوش همسرم پرتاب کنم و بگویم: «بچه را بگیر». خودم فکر می‌کنم خیلی خودم را کنترل کردم تا تحمل کنم که کفشش را در بیاورد تا دخترم را درست و آرام به او بدهم. در آن لحظه من فقط می‌خواستم بخوابم. اینجا من عشق نمی‌دیدم. تنفر بود. تنفر از مادر شدن. خستگی بود از کودک‌یاری. از کار کردن و استراحت نداشتن.

تنها ۷۰۰ گرم

شیرین‌ترین خاطره‌ای که من دارم به لحظه ترخیص نوزادانی تعلق دارد که نارس به دنیا آمدند و بعد از دو ماه یا سه ماه هم وزن گرفتند و هم بیماری‌ای ندارند. نوزادی که وقتی به دنیا آمده تنها ۷۰۰ گرم بوده و الان خوب وزن گرفته و جان گرفته است. لبخند مادر و حال خوب نوزاد و خانواده و … در هنگام ترخیصش، همه برایم خاطرات شیرینی رقم زده‌اند. در لحظه ترخیص این نوزادان میزان شادی من در حدی است که دوست دارم دو دستم را بالا ببرم و با تمام وجود داد بزنم «هورا، موفق شدم.» ولی خب این کار را نمی‌کنم. (چشمانش حین صحبت کردن در این رابطه برق می‌زد و می‌خندید.)

خاطره تلخ هم زیاد دارم. وقتی بیمارم می‌میرد، وقتی که باید این خبر تلخ را «من» به خانواده‌اش بدهم. (پزشک معالج این خبر را به خانواده باید بدهد) همین که باید تسلیت بدهم و توضیح دهم. خاطرم هست یکی از مادرها بعد از دریافت خبر فوت فرزندش از من خواست که او را کنار جسد ببرم. با هم رفتیم پیکر یک کیلویی نوزاد بی‌جان را لمس کرد و در آغوش گرفت و نوازش کرد و … این صحنه‌ها برای من همیشه تلخ‌ترین صحنه‌ها بوده است.