هابرماس گفتمان عقلانی را به منزله تصوری ایده آل است که باید کنش و اندیشهی سیاسی ما را متعین سازد. فراتر از آن میتوان واقعیت موجود را در مقایسه با این ایده آل سنجید و در این زمینه داوری کرد که وضعیت امروز ما از ایده آلهای نظام دمکراتیک تا چه اندازه فاصله دارد.
یورگن هابرماس پس از انتشار رساله “تحول ساختاری گسترهی عمومی”، دست به نگارش یکسری مقاله های فلسفی زد که بعدها تحت عنوان “نظریه و عمل” منتشر شد. وی در این مقاله ها سعی بر اثبات این موضوع دارد که وضعیت سیاسی و کارکرد اجتماعی علوم در جوامع امروزی، تا حد زیادی متأثر از سنتهای بزرگ فلسفی است. این تلاش در عین حال شامل آن نیز میشود تا نشان دهد که دعاوی سیاسی و فلسفی تا چه اندازه محقق شده اند و یا باید جامهی تحقق بپوشند.
هابرماس در این مقاله ها نه تنها به بررسی تأثیر هگل و مارکس بر روی سیاست و اقتصاد می پردازد، بلکه همچنین سنن پوزیتیویست ها و پراگماتیست ها و نیز فلسفهی دیلتای را که پس از جنگ جهانی دوم تقریبا به فراموشی سپرده شده بود، مورد توجه ویژه قرار می دهد.
طرح اولیهی این یادداشت ها، بعدها بطور مبسوط در کتاب “شناخت و علاقه” بازتاب یافت که در آن هابرماس تزی را با این مضمون ارائه داده است که نقد شناخت تنها به مثابه نظریه ای اجتماعی می تواند ممکن باشد. در نوشته های متأخر او مانند “دربارهی منطق دانش های اجتماعی” نیز هابرماس دیگر بار تصویری از تأثیر متقابل نظریه های کلاسیک تکامل سیاسی و کارکرد دانش های مدرن اجتماعی و فنی و فلسفه ارائه می دهد.
مضمون اصلی این نوشته ها که بازتاب دهندهی هدفگیری نظری هابرماس است، فلسفه تاریخ از دیدگاه عملی است. پیش شرط چنین امری، بازسازی تاریخ فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و علمی است. چنین امری باید نشان دهد که راه حل مسالمت آمیز و عاری از خشونت در منازعات سیاسی و اقتصادی، چه دستاورد معنوی عظیمی برای بشریت است. در کانون این بازسازی، مفهوم کلیدی "خردگرایی" قرار دارد. این مفهوم نزد هابرماس، از بارمعنایی چندگانه ای برخوردار است و از بازبینی داوری انسان در مورد بوده ها، تا بررسی مشروعیت کنش ها و هنجارها، و نیز امکان آزمون رعایت هنجارها تا درک تجربیات زنده را در بر می گیرد.
در یکی از فرازهای مهم کتاب "شناخت و علاقه" است که یورگن هابرماس انتقاد اساسی خود را نسبت به کارل مارکس و فلسفه اجتماعی او فرمولبندی می کند. ایراد او به مارکس در این است که مارکس میان شیوه ای که انسان ها مناسبات میان خود با طبیعت را تنظیم می کنند و شیوه ای که انسانها مناسبات اجتماعی میان خود را تنظیم می کنند، تفاوتی قائل نشده است. به عبارت دیگر، مارکس از این اصل حرکت می کند که شناخت انسان از روندهای طبیعی با شناخت انسان از روندهای اجتماعی تفاوت چندانی ندارد و این از نظر هابرماس خطایی سنگین است؛ چرا که به عقیدهی وی، نوع رفتار انسان ها در رابطه با طبیعت، با نوع رفتار آنان نسبت به یکدیگر، از اساس متفاوت است.
هابرماس معتقد است که انسانها در صورت تکیه بر نیروی خرد قادرند اختلافات خود را با پرهیز از کاربرد قهر و خشونت و برپایهی استدلال و منطق حل و فصل کنند، زیرا در مناسبات میان آنان نیاز مبرمی برای توجیه اهداف مورد نظر وجود دارد و این به طور کیفی با مناسبات میان انسان و طبیعت فرق دارد. به عقیده وی، این واقعیت که مارکس تفاوتی میان کار (به مثابه روند چیرگی بر طبیعت) و مناسبات بین انسانی قائل نیست، باعث می شود که او حل و فصل معضلات مربوط به هدایت و تقسیم ثروت در جامعه را بر اساس خردگرایی امری ناممکن بداند. مارکس تضاد منافع را پیش شرط می انگارد، تا از آن هر نوع تنظیم نهادین برای حل منازعات را استتار مناسبات ناعادلانهی موجود به نفع سرمایه داران نتیجه گیری کند. وی به این ترتیب، "هاله ای مقدس" به دور پیکار طبقاتی و نابودی قهرآمیز طبقهی سرمایه دار می کشد. البته خود مارکس پیش شرط چنین امری را تکامل بیوقفه ابزار تولید یعنی فن و فن آوری و رشد مهارت و دانش کارگران می داند.
در واقع همین تکامل نیروهای مولده است که تنش میان آن را با مناسبات تولیدی تشدید می کند و به تضاد میان آن دو می کشاند. هابرماس درستی این تز مارکسیستی را رد می کند. او معتقد است که تکامل فرآیندهای اجتماعی ما نباید صرفا به مثابه پیامد تکامل تسلط تکنیکی ما بر طبیعت فهم شود. افزایش غایتمندی کنش ابزاری ما از راه علمی کردن وسایل تولید، به خودی خود نمیتواند بر ستم اجتماعی انسان بر انسان نقطهی پایان گذارد. به نظر هابرماس، مارکس حتی در اندیشه خود نیز به گونه ای ناپیگیر است، چرا که روندهای آگاهی را که برای انجام پیکار طبقاتی ضروری است، از خردگرایی تسلط بر طبیعت مشتق نمیکند.
هابرماس با الهام از هگل، تشکیل آگاهی اجتماعی سنجشگرانه را مسئلهای مربوط به شناخت ژرف اندیشانه می داند. چنین شناختی آشکار می کند که مناسبات انسانی نمی تواند و نباید بر پایه اعمال قهر استوار شود. البته به نظر هابرماس قابل انکار نیست که ما همواره شاهد بروز و تجلی قهر و خشونت هستیم، اما قهر جلوه ای کاذب از مناسبات انسانی است و نه ماهیت و سرشت واقعی آن. شناخت ژرف اندیشانه بشر قادر است این جلوهی کاذب را تمیز دهد و لااقل زمینهی مساعد را برای حل و فصل مسالمت آمیز اختلافات اجتماعی فراهم آورد، تا بدین سان حل قهرآمیز منازعات زائد گردد.
چنین امری به نظر هابرماس تنها زمانی میسر است که نظریه پردازی اجتماعی به مثابه نظریه شناخت صورت گیرد و نشان دهد که شناخت طبیعت و شناخت مناسبات انسانی از دو سنخ متفاوت هستند. فقط از منظر مناسبات اجتماعی است که موضوع یا برابرایستای شناخت، بطور همزمان فاعل شناسا را نیز شامل می شود و سوژهی شناخته شده از فاعل شناسنده قابل تفکیک نیست. انسان در شناخت همنوع خود، خود را می شناسد و برعکس. مادامی که این شناخت کامل نشده است ـ و می توان انتظار داشت که چنین شناختی هرگز کامل نشود ـ نظریه یا تئوری، چیزی جز نقد و سنجش نخواهد بود.