خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: مسعود میری شاعر، نویسنده، پژوهشگر و منتقد حوزه فرهنگ در یادداشتی به خیام و نسبت او با فرهنگ ایران پرداخته است. میری صاحب کتابهایی چون «جادوی قصهها در هزار و یکشب»، «این هزار و یک شب لعنتی: در باب اینکه چرا؟ و چگونه؟ هزار و یک شب را بخوانیم»، «اوراد شن»، «بگذار کلمهها خودکشی کنند» و… است.
متن این یادداشت را که در اختیار مهر قرار گرفته در ادامه بخوانید:
دگرگفتنویسِ نامورِ ایرانی «آرامش دوستدار» در پهنه جانِ فرهنگِ ایرانی چند کس را سوا ستایش میکرد: خیام، رازی، فردوسی و روزبه (ابن مقفع). جز پرسش از نهادِ اندیشیدن و زندگی، دلایل دیگر ایشان بر این که چرا این چکادهای فکر ایرانی را فرا میگزیند و دیگران را وامینهد، جای تأمل بسیار دارد، اما در بُنِ انگاره او، این وجه که چنین کسانی در باور تُنُک شده بر پلاس فرهنگ ما دِگَراندیشیدهاند و از دین همچون آپاراتوسِ ایرانی آئین برگذشتهاند، نشان از آن دارد که فکر و ذکر اکنون ما به پرتوهایی از بنیه دانایی ایرانی زُل زده و فهم آفریده است. خیام که در این مجمل مقصد سخن ماست، از بابت بسیار چیزها هر لحظهای فرصت میدهد از خود و پنداشتههای خود که بدان خوگر شدهایم خالی شویم. هستند کسانی که از او مردِ رندِ آتشْ به هیمه دین افکنده یاد میکنند، کسانی نیز ممکن که بیندیشند او دینمداری است که صرفاً نقطه سلوکِ بی آگاهی و جهل را نشانه گرفته، ورنه به پندار که در بُنِ باور او خدایی فرمانروایی میکند. همچنین خواندهام و خواندهاید که از او قلّاشِ چرکقبایی فرض میکنند با کشکول درویشی وَ ناخرسند از جهان و جان!
به گمان که همه راست باشد، چرا که ما از خیام اندک میدانیم و کمی در فکر او آغشتهایم، لیک وِرا در تقلّاهای دردناک این دو قرن به مراتبِ مکرر نفس زدهایم و جام تلخ تمناهایش را لاجرعه سرکشیدهایم. از این بابت خیره شدنِ چشمِ بصیرتِ نسلِ در راه و نواندیش به خیام وجهی در سیاستِ هنر باز میکند و مینُماید که به خصلتِ خیاموارِ جامعه اکنون، بایست که بیش از هر زمان دیگری، متأمّل و متوجّه شد.
غالباً به اوراق دفتر ادبیات که ورق میشمریم، چشم ما در جستجوی قال و مقال، از دریچه درونی «فرد» مضمون را میجوید. این فردیّت نیست و نحو اندیشیدن در تفرُّدِ مدرن و تنهاییهای یک نفره از بطون آن استخراج نمیشود. این به یقین توانَد در عنصر معرفت باطنی شامل شود. اما آدم ایرانی با وجود آنکه به سختی تنها شده و در «بیابان وجود» خود دچار بحرانهای اگزیستنس است، اما این بحرانها همچنان به فردیت وی فرجامی نگرفته است. تنهاییهای ما هنوز در دگرآیینی جهان نو _ آنچه که کسان را در نسبتی با صنعت، تکنولوژی و فرهنگ یکسانساز تنها رها میکند و از بستر این تنهایی پرسشهایی برخاسته از وضعیت میآفرد _ دچار «زمان» نشده است، زیرا سنت همچنان شولای شبش را از سر روزگار برنمیکَنَد و مردمان نیز در این معرکه مبهوت ماندهاند.
گفتن در باب این مفهومِ از زمان، که هنوز بر ما نمیگذرد، کار فیلسوفِ پر حوصلهای است که دانای این راز باشد و از توشِ این قلم برنیاید. برای چنین شعبده مرموزی که به احوالات ایرانی مربوط میشود، خیام هنوز محل مذاکره و گفتوگوست. چنین باشد، آن رویکردنِ تنهایانِ سکنا گزیده در سنت، به خیام، که با نوعی سرزنش پنهان از وی درآمیخته و چنین فرمایند که از فکرت نامُخته و خامِ شاعر توان برگذشت و با اغماض، شطّاحی ناوقت وی را اما باید صید معنا کرد. لابد تعریض و تنبیهِ شاعر به هستی و نیستی، هستی بخش، خطاپنداشتهای عقل کل از فرد جاندارِ اندیشنده و مانند این، فکرت ناپخته و نامُختهی خیام بوده باشد وَ در چنین پنداری، تمنّاهای او در تغزّلِ عریانِ خدا و انسان محصور میشود.
انسان در طول تاریخ سوگوار نَفْسِ خود است. میاندیشد هیچ به مقصد نمیرسد و میآموزد هیچ رهی به مقصود نمیبرد و میاندوزد که این کارخانه هستی را چُن هیچش کناره و کرانه نبودست، ناگهان بانگ بَر میشود از بیکران که خواجه مُرد. این مرگِ پُرسبب، با دلایل بیسبب و بیربط، مشت زندگی را تهی و به تناسب دریافتهای دنیوی، طول زیست را کوتاه کرده است. آدمی هم که درمییابد جانِ جهان چیست و مردمِ چشمِ زندگانی چگونه بهروشنانِشادباشی گشوده میشوند، به یقین در کمندِ صیادِ اجل صید لاغری بُوَد. این روح حافظانه که به درخششِ خیامانگی ممزوج است، این جام جمیلِ «باش و بزی» که در ضیافت سعدی بر خوان گشاده شرابی پُر دربر دارد، این برگ «بِهِل و بُگریزی» که در مولوی زبانه به افلاک میکِشَد، اینها جملگی آذرِ افروزهایست که از گور آن مرد و فرد گمنام بلند شده و اکنون با نام و سجل «خیام» در خان و خیابان راه میرود.
خیام با این همه نفاذ و رواج درادبیات ما، ولی خود همچنان غریبهای بیآشیان است. دگرباشی و دگرخوانی او از حقیقت، حقیقتأ از روالِ سهمگینِ سنتِ دینی ناخورسند است و گرچه نمیدانیم وی در آن پهندشتِخراسانِ دین آفرین چطور توانسته از پنجه مقدر قدرت مطلق (فرهنگ مسلط) بگذرد، اما کمی کورسو از دورجاهای تاریخ به دیده میریزد که چرا چنین موجود ناشناخته و مرموزی از مشرقِ میانه شرقِ فرهنگ ما طلوع کرده.
شاید زخمِ ناسورِ آن همه در هم لولیدنِ آئینها که در خراسان و بلخ و سیستان طی هزارهای برهم موجیدهاند و درهم پیچیدهاند، بایست جایی سَر باز کند و دهان بگشاید.
جَنگ دینهای بسیار در این جغرافیای شگفت، که از برهمنَهِشتِ آن، ادبیات سدههای نخستینِ پس از اسلام در کشتزار خشکش جوانه میزند، پیشتر دامنی از پرسشهای لاادری و ادراکهای بیفرجام را خوشه چینی کرده باشد.
این جدالها از بطن آئینهای گم در غبارِ تاریخ، که هر کدام خشتِ هستِ دیگری شده و نتوان حتی اساطیر آئینهای پسین را بی مردهریگ آن دینهای پیشین آموخت و لف به لف الیافِ اندیشیدن به آن ماضویَّت و تاریخیّت وابسته است، همه بعد از سقوط ایران به سیوف و تازیانه تازیان، لایه بر لایه پوست جدا کرد و در کلماتی نو نوایی بلند درافکند. سوای فردوسی که جایی دیگر در باب آن بزرگ دفتری مختصر نبشتهام و از این لایهها سخن خواندهام، بماند، اما خیام از آن لایهها سخن میگوید که پنداری، گفتار در گلو مانده افکار آباء و نیاکانِ بیابانگرد ما از توتمهای منهدم سکاها و دهوهای هنوز به تمدن تن نداده گرفته تا شمایل پرستان کوشان در بلخ و معابد زون در زابل (آیینِ زنبیلها یا رتبیلها؟) و (شاید) کابل را در میان گرفته و زخم بهبود نیافته را واگفت میکند. خیام با چنین حجمِ از سوگِ ناخوانده مانده، که هم سیطره زورآورِ بهدینی و مزدیَسنایی را در روزگارِ درازِ ساسانی بر ادیان و افکارِ این مشرقِ سرشار از تنوع و تفرق آئینها روایت میکند (که سر قله یخین آن در دریای دین بهین در جنگ رستم و اسفندیار هویداست) و هم از بختک مذهب خلیفگان (امویان و عباسیان) مُذَکِرِ احوال است.
جالب است که دین آوریهای آن چند سده در سیستان و نیشابور و بلخ، در مجاورت هجوم ملخِ فرهنگ سوزِ خوارج در سیستان و مکران و کوهستان رخ میدهد، اما عَلَی الاغلب به دست خود ایرانیان سرکوب میشود. لااقل چند گزارش داریم، نامورش اینکه در نیشابور مصلح و بدعت گذاری بهآفرید نام به تقاضای رسمی علمای زرتشتی توسط ابومسلم سرکوبی میشود و بدعتهای استاذسیس در سیستان و دیگران (سنباذ و اسحق و مقنع) به سیف غازیان و مُطوَعه و ایضا سربازان خراسانی خلیفه سرانداز میشوند (و جالبتر که همین ابومسلم فرقه برباد دِه، خود پس از مرگ میشود پایه یک فرقه اهل بَدَع: سیاه جامگان!)
این خراسان (خراسانِ آن سالها که خیام یا ابن خیامی، یا هر کسی که بدین لفظ رباعی نوشته و از بخارا تا نشابور را در بر میگرفته) از خون و خَلوشکِ آن همه ماجرا کردنها و داستانِ گشاده دامن و نا پایانِ سر از گردن افتادنها و خطِ خطا خوردنِ فکرتها و ذکرهای خفه کرده شده سر برآورد و ناچار شد خود چون اقلیتِ نهانِ زبان دهان بگشاید و سخن بگوید. از این روست که خیام در کلام خود همچنان با توتمها حرف میزند و معترض است، با خدایان متفاوتی مواجهه دارد و منکر مهرشان است، با خدای یکتا سخت شطّاحی و شطّاری میکند و چون به آرامی نمیرسد خویش را مغبون و قمار باخته مینگرد. اما خیام، با همان چند ده رباعی ناب خود، زبان یک یکِ فرهنگها و آئینهای قدیم _شده شده، و چنین شُدهایی که راوی سرگذشت عصیان و سقوط، برآمدن و زوال است، به شدن و شکفتنِ زخمینِ آوازی انجامیده که با وجود ماهیت متغایر یا گاه متنافر با روال متعارفِ فرهنگِ دینخو، در سایهها و شکافهای آن، بطور نامرئی تُنُک و پهن گردیده.
از این جهت شاید توان به آرامش دوستدار تنبیهاً عرض کرد که خود این ساز و کار نیز در بطن خود از اقوالی دینی سخن میگوید که قرار بود در پستوی خانه زندگی بپوسد و با هفتهزارسالهگان استخوان بپوساند. اما این نقد بماند به جایش، مهم این است که آن همه میراث روان و جان که نشان از روح آشفته و نگران مردمانِ این ولایات دور از تاریخ دارد، تجربهها و آزمودهها را که نمیتوانسته به الواح تاریخ بنشاند، در این لفظهای زَفت و غنی جاودان کردهاست. رونق بازار زندگی هنگامی ممکن است که ما این اندوههای نهفته را بدانیم، سوگواریهای به تعویق افتاده را به قدر کفایت به انجام رسانیم و آنوقت به آیینِ طرب و خوشباشی قیام کنیم. خیام یادآور ژرفای این «پیدایی» و «سوگواری» با هدفِ نیلِ به آیینِ طربخوانیست. اینجاست که اضافه میکنم برای دوران تنهاییهای لابدِ عصر مدرن نیز خیام به کار میآید و بسا که در گلدان ایام به بار شکوفه بنشیند.
خیام جانِ گمانهاییست که در بیخِ خزانِ آرزوها لانه کرده، مطرود است و میهراسد به زبان بَردهد. اگر در سال و ماه ما هماره بهار به تابستان پیوسته است و خزان را با آن کاری نیست، اما در لسان جاودان خیام، هم لحظه که بهار در کارِ کرده روئیدن است (شناخت سرکوبیهای روان و فرهنگ و زبان)، با خزانِ سوگ و تألُّم همزمان است و یادآورِ «حاجت به سوگواری» از دست شده میگردد و همانْ وقت، بختِ طرب و خوشباشی را در نوکردهای شگفت پیغام میدهد. انحراف خیام از روال سهمگینِ فرهنگ سنتی، که قرنها پنام مستوری بر رخ او کشید، ویژهکاری اوست که به بن و سامان بیتاریخ و مظلومماندهای از فرهنگهای مُضمر اشارت میکند.
این خیام، همچنان در خوابهای ما بیداری میشود و در تألمِ سوگ آور و بیپایان برآورده نشدن رؤیاهایمان، ما را به تلائُمِ آنات و لحظهها، به بیخیالی و خوشباشی التیام میبخشد.