خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: این روایت مجله مهر از حال و هوای روضههای خانگی را میتوانید از طریق فایل صوتی زیر بشنوید و یا متن آن را در ادامه بخوانید.
آدمیزاد به «نقطه مشترک» دلخوش است. زندگیاش را برای پیدا کردن اشتراکات خرج میکند؛ مثلاً با علم که نقطه اشتراک پیدا کرد، مسیر تحصیلش را انتخاب میکند، با تخصص که نقطه اشتراک پیدا کرد، شاغل میشود و اگر با ذوق اشتراکی داشته باشد، احتمالاً هنرمند میشود. البته پیدا کردن اشتراک با خلقالله حکایت دیگری دارد؛ سختتر است. آدمی مدام میچرخد ببیند کجا یک نفر حرف دلش را میزند، میفهمد یا دست کم میشنود. اصلاً برای همین است که به این راحتیها نمیشود عاشق شد، نمیشود رفیق شد.
پیدا کردن اشتراک سخت است اما محرم که شروع میشود تا یک دهه راه میانبر داریم؛ پیراهن مشکی ما میانبر شناختن رفقای هیئتیمان است و چقدر همین پیراهن عزای مشترکمان را دوست داریم. آنقدر دوستش داریم که وقتی با لبه آستینش اشکمان را در روضه پاک کردیم، زبر لب قربان صدقه سیاهپوشیدن برای محبوبمان برویم و بخوانیم: «به عالم روسفیدم زین سیاهی، نبخشم این سیاهی را به شاهی»
پیراهن سیاه و اشک شناسنامه هیئتی بودن است، اولی را در کوچه و بازار میفروشند، ولی دومی را باید از ما بخرند. گاهی فکر میکنم شاید به ما دروغ گفتهاند، «دل شکستن خیلی هم هنر میخواهد»! اصلاً چه معنی میدهد آدم ظهر تاسوعا دلش نکشند و اشکی نداشته باشد که آن را بخرند؟ مثلاً من، سرگشته شده بودم، گریهام نمیگرفت، دلم نمیشکست، انگار که آب سرد روی روحم ریخته باشند. دربهدر هیئتها شده بودم و دنبال یک مجلس نامدار میگشتم. به قول اخوان ثالث، «چون نیم بسمل مرغ پرکنده، پرپر میزدم» ولی دستم از قطرهای اشک خالی ماند. توی دل، خاک ریختم روی سرم و به خودم نهیب زدم که: «روزی تو اشک نبود، هیئت بزرگ و کوچک را بهانه نکن».
وسواس هیئت داشتم، برای خودم خط و نشان کشیده بودم که دهه اول محرم را کم نگذارم و هرجور که باشد سیمِ اگرچه پلاستیکیام را وصل کنم. روی همین حساب و کتابهایی که به قوارهام هم نمیخورد و نمیخورَد، روضه خانگی سه روزه هرساله مادرم را میپیچاندم.
سالهایی که صدّام گوربهگور با جان پدرهای عزیزتر از جانمان یکقل دوقل بازی میکرد، مادرم بالا سر پیکر تقریباً بیجان پدرم نذر میکند، که اگر بابا خوب شد محرم و صفر هر سال سه روز روضه برای امام حسین (ع) بگیرد. مادرم، مثل هر روضهدار خانگی دیگری، این قول و قرارش را مثل فرزندش دوست دارد. همانطور که لابلای روضهها فرزندانش را سه روز روضه خانگیاش میسپرد، وقت و بیوقت وصیت میکند که بعد از من و بابایتان روضه خانگیام را زمین نگذارید.
هربار جوری از نذرش برای اباعبدالله میگوید که انگار اولین بار است جایی حرف دلش را باز میکند. بغض سالهای سخت جنگ با عراق را با بغض ارادتش به امام حسین (ع) روی هم میریزد و حال همهمان را حالی به حالی میکند. نگاه مهربانش پشت بابا که از جراحت جنگ به سختی جان سالم به در برده دواندوان میدود و میگوید: «خیلی جوان بودم و چیز زیادی نمیدانستم، فقط اطمینان داشتم یک صلی الله علیک یا ابا عبدالله، دو خط روضه و تعدادی لیوان چای کارم را راه میاندازد». اینها را میگوید و اشکها دنبال حرفش را میگیرند و ناگفتهها را میگویند.
مثال این روضههای خانگی که مادرهایمان برای برقراریاش، دریای عشق و غم عاشورا را در لیوان چای عصر به همسایهها و فامیل تعارف میکنند کم ندیدهایم. گرچه عزاداری خانه به خانه و محله به محله، زیر سایه هیئتهای پرطمطراق شهر مغفول و تا حدی مظلوم مانده است، اما گاهی «دل شکستن» هنر همین محافل کوچکی است که توی هرکوچهای هم میشود پیدایشان کرد. همین هیئتهایی که نه تنها لازم نیست از چند ساعت قبل برای خودت جایی را قرص و محکم بگیری، بلکه پیدا کردن دیواری برای تکیه دادن در آنها چندان کار مشکلی نیست.
همان محافلی که جوانهای صاحبخانه برای پذیرایی از عزادارن زیر گوش هم پچپچ میکنند، چای میآوردند و استکانهای خالی را میبرند. بعد که روضهخوان اشاره کرد، میدوند و برقهای حال و پذیرایی را خاموش میکنند و خودشان در گوشهای از راهرو یا آشپزخانه پنهان میشوند تا شاید به اندازه همان «بال مگس معروف» اشکی نصیبشان شود. دست آخر هم روضه به اوج نرسیده ناچارند قلبشان را بچلانند و وقتی هنوز از چشمها التماس باران دارند، چای آخر مجلس گریهکنان را برای بدرقه راهشان آماده کنند.
ولی بیایید یک حساب سرانگشتی کنیم. هیئتهای بازاری را از خدمت پیرغلامان و غیرت بازاریها بدانیم، مجالس بزرگ شهر را به برکت نوای مداحان نامدار بشناسیم و دستههای زنجیرزنی را اگر مدیون جوانهای شهر باشند، این روضههای خانگی سهم زنان و میراث مادران است. میراث دویدن در آشپزخانه به نیت قدم برداشتن در «بینالحرمین» و چای دادن به همسایهها به نیت موکبداری در «مشایه» است.
شما هم حتماً جایتان را در روضه و هیئت پیدا کردهاید، شاید گوشهای از تاریکی مراسم مینشینید و سرتان را بین زانوهای جمع شده در بغلتان پنهان میکنید، شاید میاندار باشید یا از آن سرمستانی که منتظر شور و هرولهاند، یا شاید در آشپزخانه تهدیگها را با عدل علوی تقسیم میکنید، ممکن است دم در کفشها را مرتب میکنید یا برعکس، از آنها باشید که درست پایین پای روضهخوان، واژههای جانکاه را به سختی به دوش میکشید، حتی شاید شما حواستان به سیستم صوتی و تصویری است یا نه، مثلاً بیرون از هیئت سیگار میکشید و هماهنگیهای شام نذری شبهای بعد را انجام میدهید؛ چه اشکالی دارد؟ شاید ترجیح میدهید در دستههای زنجیرزنی سنج و طبل بزنید، علم به گردن بکشید.
فرقی نمیکند، هرکدام که هستید دم شما گرم، ولی آقایان و رفقای هیئتی! ببخشید؛ دلتان بسوزد یا نسوزد، روضه خانگی، سهم ما زنان است. یادگاری مادر مادران و مادرانمان است. آقایان، برادران، میانداران، میدانید؟ برای ما ساکنان حسینیه کوچک خواهران که کوچه زدن در هیئتهای شبانه و ضرب گرفتن با سینهزنی شور و واحد حسرت است، برای ما که به صدای دعوا و گریه و جیغ و بازی کودکان لابه لای روضه گودال خو گرفتهایم، برای ما که شاید هیچوقت طعمِ شور ترکیبِ اشک و عرق میان سینهزنی را نچشیدهایم، انحصار روضههای خانگی حسابی میچسبد، «آنچنان که به قلب اهل کویر، سایه سرد باغ میچسبد…»
ما دلخوشیم به همین که چند روز پیش از جلسات روی کاغذ چاپ میکنیم: «مجلس عزاداری اباعبدالله الحسین، شنبه، یکشنبه، دوشنبه از ساعت ۴ تا ۶ بعد از ظهر، منزل خانم فلان پلاک بیسار» و کاغذها را دو تا کوچه بالاتر و چهارتا کوچه پایینتر روی درب خانهها میزنیم. بعد هم استکانهای کمر باریک را از همان همسایهها جمع میکنیم و خانم جلسهای برایمان ساده حرف میزند و چای ساده پخش میکنیم. همسایهها با تأخیر و دانهدانه میآیند، اول مبلها را پر میکنند و کم کم فرشها را. صدای پچپچ زنها که «ببخشید پشتم به شماست» رفتهرفته روی صدای بلندگوی ناسازگار سخنران سوار میشود؛ یکی دو تا چای روی فرش میریزد و صاحبخانه انگار که حاجت گرفته باشد، لبخندزنان در گوش مهمانی که با شرمندگی فرش را با دست میساید، میگوید: «فدای سرت! چای روضه آقاست…»
روضه خانگی را همینطور تحویل گرفتهایم، پانصد سال پیش شاید بلندگو و چایساز و آسانسور و آیفون تصویری نبود، اما یک روضهخوان بود، چند نفر اهل روضه و تعدای لیوان چای! همین قدر «اشتراک» را چقدر دوست داریم. قول میدهیم؛ روضه خانگی را همینطور که به ما دادهاند، با همین سادگی کتیبههای مشکی روی دیوار و پارچه سیاه روی تلویزیون و استکان آب جوش جلوی سخنران تحویل میدهیم، تا پانصد سال دیگر که نوادگانمان کفشهای پرندهشان را بپوشند یا با «افتیاِی» که احتمالاً اسم «سامانه تاکسی هواپیماهای تندروی شهری» باشد خودشان را به یک «روضه خانگی» در طبقه مثلاً چهاردهم شهر برسانند و بعدش دور هم گعده کنند تا برای رفتن به طبقه اورجینال و زمینی «بینالحرمین» برنامه بچینند.
کاش آن موقعها رفتن به کربلا سادهتر از اینها باشد؛ پانصد سال دیگر، ای کاش روضه خوان مجالس، صاحب واقعی عزا باشد؛ همان که در روضه باز خواندن خودش و مادرش را حاضر میدانیم و میگوئیم: «آقا، ببخشید…مادر! ببخشید…» کاش خودش روضهخوان باشد، اما محض احتیاط بیاید قول بدهیم تا آن روز، هرجور که هست از روضه خانگی مادرهایمان گرفته تا هیئتهایی که ابهتشان روح را جلا میدهد، همه و همه را همانطور که به ما دادهاند به فرزندانمان بدهیم! قول بدهیم هربار که هیئت رفتیم یا هیئتی گرفتیم آخر مجلس، سجده شکر کنیم و برای خودمان حافظ بخوانیم که: «من، ترکِ خاکبوسی این در نمیکنم!»
حالا که تا اینجای حرف را خواندید در گوشی میگویم، عمداً اسم کرونا را نیاوردم، خواستم خیال کنم بعد از دو سال، این ده شب میتوانیم زانو به زانو کنار هم از فشار جمعیت غر بزنیم؛ ولی کرونا هنوز هم اینجاست؛ لطفاً مراقب گریهکنان حسین (ع) باشید.