به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «از حاج ابراهیم تا خانطومان» شامل روایتی از رشادت و شهادت فرزندان مقتدر انقلاب اسلامی در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم نوشته سیدعبدالرضا هاشمی ارسنجانی همزمان با بازگشت پیکر چند شهید خان طومان ازجمله شهید رحیم کابلی توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ ششم رسیده است.
«از حاج ابراهیم تا خانطومان» حاوی خاطراتی بسیار جذاب به صورت داستانی روایی از رشادت شهدای لشکر ۲۵ کربلا در ارتفاعات حاج ابراهیم و مبارزه با ضد انقلاب و سپس شرکت در جنگ سوریه و دفاع از حرم اهل بیت سلام الله علیها میباشد. این شهدا را فقط یک کلمه و آن هم دفاع از اسلام گرد هم آورد و با این صمیمیت و قول و قرارهایی که با هم گذاشتند پس از ماهها دفاع در ارتفاعات سخت حاج ابراهیم همگی با هم عزم سفر کردند و در جنگ سوریه شرکت و همگی در کنار هم به فیض شهادت نائل گردیدند.
شهدایی که وقتی خاطرات و زندگی آنها را مرور میکنی به این نتیجه میرسی که مقامی شایستهتر از شهادت برازنده این مجاهدان نبوده و نیست.
خاطراتی از مجاهدت شهدایی همچون شهید کابلی، مرداخانی، حبیبپور، خلیلی، قنبری، بواس، شالیکار، خانزاد، رجاییفر، مشتاقی، سلطانی، حاجیزاده، کمالی، صحرایی، طاهر، عابدینی، جمشیدی، بریری، سالخورده، رادمهر، بلباسی، شیخ السلامی و....
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«نفربر زیر آتش سنگین برگشت. درِ نفربر را که باز کردم خشکم زد. رو به کاوه گفتم: پس سالخورده کو؟! گفت: نیامد، بین زخمیها ماند. توی بیسیم با حرص گفتم: چرا برنگشتی؟ مرد حسابی، شرطم که نشنیدی و رفتی همین بود که حتماً برگردی. خیلی خونسرد گفت: یعنی من برگردم، ولی نیروهایم برنگردند؟! اگر این کار را بکنیم، از این پس چگونه باید توقع داشت به ایرانی بودنمان شک نکنند؟ زبانم بند آمد. باید کاری میکردم....
از میان تیر و ترکشهایی که از بیخ گوشمان زوزه میکشیدند میدویدیم و تنها آرزویمان رسیدن به یک سنگر بود، همین. هر چه میدویدیم نمیرسیدیم. لامصب انگار راه را کش میدادند. یک لحظه با دیدن راهی که هر چه قدمهایمان را بلندتر میکردیم طولانیتر میشد، فریاد زدم: یا حضرت زینب (س)، یک سنگر نشانمان بده.
پشت سنگرهایشان موضع گرفته بودند. تنها احتمال این بود که لو رفتهایم. ولی اگر لو رفته بودیم آنها باید به سمتمان شلیک میکردند که نکردند. حسابی گیج شده بودم. هر ثانیهی آن شب لعنتی برابر یک عمر میگذشت. نه یک عمر معمولیها، عمر نوح! …محمد تقی، در یک حرکت غیر منتظره، با گروهان دیگر ارتباط برقرار کرد و گفت: دشمن نیامده، عملیات لغو شد. در حالی که از ترس میخواستم قالب تهی کنم گفتم: چه میگویی دشمن دو قدمی ماست....
خمپاره باران دشمن شروع شد. هر آن، منتظر بودیم ترکشها سر و صورتمان را سوراخسوراخ کنند. با شنیدن صدای سوت خمپارهها صورتمان را میگذاشتیم روی زمین. یک خمپاره درست وسط ما و سرگرد فرود آمد. داد زدم اسماعیل مغزت را به کار بینداز نجاتمان بده. دست روی دست بگذاری تا چند دقیقه دیگر، تکه بزرگمان گوشمان است.
چاپ ششم اینکتاب با ۵۸۳ صفحه منتشر شده است.