خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: داستان «در کنار او فقط تو بودهای» نوشته فریبا کلهر یکی دیگر از آثار عاشورایی بازار نشر است که سال ۱۳۹۸ توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شد و سال ۱۴۰۰ به چاپ دوم رسید. تصویرگری اینکتاب با سیدمیثم موسوی، و مدیرهنری و طراحی گرافیک آن نیز به عهده کوروش پارسانژاد بوده است.
کلهر میگوید راوی اینداستان، موجودی افسانهای نیست بلکه واقعیتی است خیالی؛ خیالی که واقعیت دارد. اینتوضیح کوتاه او که پیش از شروع متن داستان آمده، در واقع شیطان را بهعنوان راوی قصهای که در اینکتاب چاپ شده، معرفی میکند.
«در کنار او فقط تو بودهای» در ۳۰ بخش نوشته شده که شیطان در آنها به روایت بخشهای مختلف ماجرای عاشورا و شهادت امام حسین (ع) میپردازد.
در بخشهایی از اینکتاب میخوانیم:
***
حسین هم صدای او را شنید که مرد میخندد. حسین نفرینش کرد و گفت: «خدایا او را تشنه بکش و هرگز او را نبخش!»
صدای خشک و تشنه حسین تا بالاترین طبقات آسمان رفت، چرخی زد و دوباره برگشت روی زمین و توی گوشهای مرد فرو رفت. من هم نفرین حسین را شنیدم. سرباز کوچک و بیدستوپایی بودم. همیشه نمیتوانستم صدای حسین را بشنوم. فقط موقعی میشنیدم که خودش اجازه میداد. آن موقع هم اجازه داده بود نفرینش را بشنوم: «خدایا او را تشنه بکش!»
مردی که اسمش مهم نیست در جنگی که در گرفت زنده ماند. اما مدتی بعد از جنگ بیمار شد. بیماریاش چه بود که هرچه آب مینوشید تشنهتر میشد!؟ نمیدانم. او کاسه کاسه آب مینوشید. شکمش که پر میشد تمام آبها را بالا میآورد و دوباره آب مینوشید. اما انگار سیراب نمیشد. انگار آب دوست نداشت در شکم او باقی بماند و راهش را میگرفت و از دهانش بیرون میریخت. حال و روز مردی که اسمش مهم نیست اینطوری بود تا اینکه بالاخره مرد. یعنی اثر نفرین حسین بود؟!
***
باز هم سوارانی از کوفه آمدند. چهارهزار سرباز که فرماندهشان شمر بود. مردی که تمام وجودش در اختیار من بود.
شمر آمد. با لبخند کوچکی به روی لبها آمد و به عمر سعد گفت: «عبیدالله عصبانی است.» و نامه عبیدالله را به او داد.
عمر سعد نپرسید عصبانیتش از چیست. نامه را خواند. عبیدالله نوشته بود: «من تو را نفرستادهام که با من نامهنگاری کنی تا حسین فرصت کند بیشتر زنده بماند. اگر حسین قبول کرد با خلیفه بیعت کند او را پیش من بفرست. اگر قبول نکرد با او بجنگ و خودش و یارانش را بکش، جسدشان را قطعهقطعه کن و با اسب روی جسدهاشان بتاز. اگر کارهایی که گفتم از تو برنمیآید فرماندهی سپاه را به شمر واگذار کن.»
این آخرین نامه عبیدالله بود.
من به عبیدالله گفته بود با حسین بجنگد اما نگفته بودم آنها را بکشد و جسدشان را قطعهقطعه کند. من نگفتم با اسب روی جسدهایشان بتازد. عبیدالله از آنهایی بود که تا کمی هلش میدادی خودش میدوید و در انجام کارهای شیطانپسند از همه جلو میزد.
عمر سعد نامه را خواند و به شمر نگاه کرد که هنوز همان لبخند کج و کوچک روی لبهایش بود. ناگهان لبخندش محو و نگاهش تیز و خشن شد.
***
حبیب خندید، به آسمان آبی کربلا نگاه کرد، شانههای افتادهاش نیرو گرفت و آخرسر گفت: «تبریک میگویم قره. تو پاکی را انتخاب کردهای.»
کوچک شدم، آب شدم، موش و مارمولک شدم، خمیازه شترها شدم. کوچک و تحقیرشده رفتم پشت آن نمیدانم چندهزار سرباز و برای مدتی خودم را پنهان کردم. پنهان شدم و فکر کردم حالا چه کاری از دستم برمیآید برای نابودکردن حسین و یارانش. این کار من بود! ادعا کرده بودم میتوانم دوستان حسین را به دشمنانش تبدیل کنم. صدها موجود از جنس خودم در اردوگاه شناور منتظر بودند قدرتم را ببینند.
گفتم «نباید ناامید شوم. قره فقط یک نفر است اما سیهزار نفر دیگر آنجا ایستادهاند و منتظر حمله به کاروان حسیناند.»
خودم را جمع و جور کردم و فکر کردم کار بعدیام چه باید باشد. رفتن توی دل عمر سعد تا زودتر جنگ را شروع کند، وگرنه عبیدالله را به جانش میانداختم.