اینکه شاعری از دنیا برود یک «رویداد» است. شاعر هم خود شاعرانه زیست می‌کند و هم عنوان و صفتش هم نشانگر زیست خلاقانه «هستی‌ها» روی زمین است. درگذشت سایه هم از همین جنس است.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب: پیش‌نوشت وقایع نگاری؛ مارتین هایدگر، در سال ۱۹۵۱ سخنرانی معروفی داشت که در قالب کتاب نیز منتشر شد. مترجمان فارسی هایدگر این سخنرانی را به «ساختن، سکنا گزیدن و تفکر» ترجمه کرده‌اند. به باور هایدگر بنا کردن، فی‌نفسه سکنی گزیدن است. او معنای واژه آلمانی کهن«buan» را که برای ساختن استفاده می‌شد، در معنی سکنی‌گزیدن یعنی ماندن در آنجا (در جایی رحل اقامت افکندن) نیز به کار گرفت. هایدگر مقیم بودن و حضور داشتن در جایی را متفاوت از سکونت داشتن در آن دانسته و تاکید می‌کند که در هر مسکنی، سکونت گزیدن روی نمی‌دهد.

به باور هایدگر سکونت گزیدن انسان شاعرانه است و سکناگزیدن و زیست شاعرانه از هم جدا نیستند. فیلسوف برجسته تمامی قرون این معنا را از شاعر سترگ هم‌وطن خود یعنی فریدریش هولدرلین وام گرفته بود. هولدرلین اعتقاد داشت که زندگی بشر در بنیاد خود شاعرانه است و اگر شعر و شاعر نبود ما ذات بشری خود را از دست می‌دادیم. بنابراین بنیاد هستی مردمان بر زمین را شاعران می‌گذارند. شاعران بیش از همه در آغاز یا فرجام دوران‌های جهانی تاریخ است که ظهور کرده‌اند. ملت‌ها با سرود از آسمان کودکی خود به زندگی کنش گرایانه‌شان، یعنی به سرزمین فرهنگ، پا می‌گذارند؛ و با سرود است که از این سرزمین به زندگی نخستین خود بازمی‌گردند.

این شاعر اثرگذار فیلسوفان دیگری را نیز وامدار خود کرده بود (و فیلسوفان همیشه وامدار شاعرانند) یعنی نیچه. او تعبیر دیگری نیز داشت که نظام فکری نیچه سخت به آن نزدیک بود: شاعران یاران و اتباع قدسی دیونیسوسند که در شبی قدسی در عین سرگردانی از سرزمینی به سرزمین دیگر می‌روند. با نگاهی نیچه‌وار به این تعریف باید گفت که دیونیسوس‌ مظهر وحدت‌ هستی‌ ناپایدار و فناپذیر است. در این‌ حالت‌ وحدانی‌ و بنیادین‌، انسان‌ نسبتی‌ حضوری‌ با عالم‌ و آدم‌ و مبدأ، شان‌ پیدا می‌کند.

دیونیسوس در اساطیر یونان‌ حاصل‌ پیوند جاودانگی‌ و فناست‌. افسانه‌ دیونیسوس‌ او را مظهر ویژگی‌هایی دوگانه قرار می‌دهد و هستی‌ بشری‌ نیز با این‌ ویژگی‌های‌ متضاد و دوگانه‌ رقم‌ خورده‌ است‌. این میان شعر وجه سرخوشانه هستی (در عین حس تراژیک زندگی) هستی است که به حضور انسان در زمین معنا می‌دهد و مسیر حقیقت را روشن می‌کند.

پس اینکه شاعری از دنیا برود یک «رویداد» است. شاعر هم خود شاعرانه زیست می‌کند و هم عنوان و صفتش هم نشانگر زیست خلاقانه «هستی‌ها» روی زمین است. درگذشت سایه هم از همین جنس است. اما برای وقایع نگاری درگذشت و تشییع او باید از او فاصله گرفت. این فاصله گرفتن شاید با خواندن کتاب «پیر پرنیان اندیش» به دست می‌آید. کتابی که شاید کتاب به معنای واقعی کلمه نباشد.

اما کتاب کجاست؟ در فاصله‌ای دور از وقایع نگاری که به تازگی به شهری دیگر مهاجرت کرده است. وقایع نگار سفر می‌کند تا کتاب را دوباره ببیند و بازگردد تا صبح جمعه به وداع سایه برود. سفری که سرمایی را از بیرون به سینه‌هایش هدیه کرد.

ادامه ماجرا روایت اول شخص اوست.

جمعه مورخ چهارم شهریور ساعت هفت صبح

امروز را روز وداع تهرانی‌ها با سایه تعیین کرده‌اند. از هفت صبح بیدارم. می‌پندارم که باید جمعیت عظیمی برای سایه بیایند، پس فرصتی برای صاف کردن سینه نیست. ربعی از هفت گذشته سوار تاکسی می‌شوم. خیابان‌ها خلوت است. نباید اینگونه باشد. هفت و چهل و پنج دقیقه به قرار می‌رسم. جمعیتی حضور دارد. نزد آنها می‌روم. باورم نمی‌شود، برای شاعری که در صحبت‌هایش از علاقه به سوسیالیسم می‌گفت جایگاهی برای «خواص» ساخته‌اند و آنها را از مردم عادی جدا کرده‌اند. همیشه همین بوده، خواص ولو جوان باید بنشینند و مردم عادی ولو مسن باید سرپا بایستند. در آفتابی که سایه‌اش اندک بود.

پیشتر حدس می‌زدم که معرکه‌گیران جسد معاش هم این مراسم را از دست نمی‌دهند. حدسم درست بود. معره‌گیری در وسط شعر ارغوان را می‌خواند. (بی انصاف لااقل درست بخوان.) اخلال در مراسم به همین شعرخوانی‌های بی مورد و سوت و دست است و به «چیزهای دیگر» نمی‌رسد.

جمعه مورخ چهارم شهریور ساعت هشت صبح مقابل تالاروحدت

به جمعیت هر لحظه اضافه می‌شود، هرچند که بازهم چشمگیر نیست. دختر خانمی «سینه مالامال درد است» را زمزمه می‌کند. موبایلم زنگ می‌خورد. در همین لحظه قاری به سن آمده و کلام الله مجید را باز می‌کند. از قدیم به ما آموخته‌اند که «اسوه‌ها» را باید پاس داشت. سایه اسوه شعر معاصر بود و کلام الله مجید «اسوه – متن» ما. به احترام قرآن موبایل را خاموش می‌کنم و در جیب می‌گذارم. معرکه‌گیران به هنگام تلاوت سوت و دست می‌زنند. معرکه گیر اصلی کماکان شعر سایه را اشتباه می‌خواند. بهمن فرمان آرا را می‌بینم که به داخل راهش نداده‌اند و دلخور است. کسی می‌آید و او را که بسیار شیک هم پوشیده به داخل می‌برد و از مردم جدا می‌کند.

همان تاریخ و همان مکان: ۸:۰۳ دقیقه صبح

قاری تلاوت را میان سوت‌ها تمام می‌کند. به گمانم برای آرام کردن جمعیت صدای سایه را آنگاه که ارغوان را دکلمه می‌کند، پخش می‌کنند. ترفند موثر می‌افتد. جمعیت ساکت می‌شوند، اما بازهم صدای معرکه گیر اصلی با خوانش غلطش می‌آید که این صدا هم میان سرفه‌های من گم می‌شود. ۸:۱۰ دقیقه صدای سایه را قطع می‌کنند تا مراسم اصلی آغاز شود، اما غوغای ارغوان کماکان هست. ارغوانی که قبل از این مراسم «سایه از آلمان برگشته» را دیده بود. آوازه‌خوانی می‌آید و ارغوان را می‌خواند. صدایش خوش است. عجیب است که کسی برنامه را اجرا نمی‌کند.

همان تاریخ و همان مکان؛ زمان: ۸:۱۶

یلدا ابتهاج پشت تریبون آمد. مردمی که این بار در مدح سایه شعار می‌دادند، سکوت می‌کنند. یلدا از سختی بازگشت می‌گوید. روشن نمی‌شود که چه کسانی مانع حضور پیکر در زادگاه سایه می‌شدند، جایی که سایه از آنجا هویت گرفته بود و بدانجا هویت داد. کسی می‌گوید که یکی از مسئولان شهری رشت با دفن پیکر در باغ محتشم مخالف است و قبر کنده شده را پر کرده‌اند. یلدا که می‌گوید خاکسپاری فردا در باغ محتشم برگزار می‌شود، خیالم راحت می‌شود.

سخنان یلدا من را یاد زیست شاعرانه می‌اندازد. می‌گوید: پدرم هیچ پیامی را جز با شعرش برای مردم ایران نگفته است. او هویت ما را در شعر حفظ کرد و امروز همه ما وارث گفته‌ها و اشعارش هستیم. ما باید در شعر او تامل کنیم و متوجه شویم که سایه با این ابیات می‌خواسته چه به ما بگوید؟ دغدغه همیشگی سایه پاسداشت حرمت وطن بود و دوست داشت همه ما هم به گذشتگان نگاه کنیم و هم آیندگان را پاس بداریم. در آخرین لحظات زندگی‌اش می‌گفت می‌خواهم به رشت برگردم چون به آنجا تعلق دارم و می‌دانم که هرکسی را که به صمیمیت با مردم صحبت کند، آنها او را می‌پذیرند.

یلدا می‌گوید سایه را با خوانش اشعارش حفظ کنید و حدسم این است که فرزند سایه روی کلمات حساس است، چرا به جای «خوانش» نگفت «خواندن»؟

سخنان یلدا تمام می‌شود و همه دست می‌زنند. چرا در مراسم تشییع دست می‌زنند؟ بسیاری هم گوشی به دستند و اشک آلود، اگر عزادار شاعر ملی خود هستند، چرا مثل او «حضور» ندارند و انگار که پای سخنان یک «سلبریتی» نشسته‌اند.

همان تاریخ همان مکان؛ زمان ۸:۲۳ دقیقه

احمد جلالی پشت تریبون می‌آید. سفیر و نماینده پیشین ایران در یونسکو. شخصیت بسیار محترم و با دانشی است. می‌گوید که تالمات روحی استاد شفیعی کدکنی اجازه نداد که ایشان سخنرانی کنند و من برای شما حرف می‌زنم. می‌دانم که او را نمی‌شناسند و ممکن است با هیاهو اذیتش کنند که می‌کنند. می‌گوید: نام سایه به میان آمده پس سکوت کنید. سکوت می‌کنند.

از چگونگی سرایش غزل آینه در آینه می‌گوید و از دیدارش با سایه در آخرین روزهای حیات او در کلن. روایت دیدارش شعر زیستن او را به یاد می‌آورد، اما شاعرانه زیستن را نه.

درد سینه امانم نمی‌دهد، به دنبال یک نوشیدنی گرم در آن بلبشو می‌گردم که پیدا نمی‌کنم. از خریت به سراغ شاخه نور سهراب سپهری می‌روم و سینه نابود می‌شود. در این حین گویا شعرخوانی گذاشته بودند اما من فقط شخصیت‌هایی را دنبال می‌کردم که از طرف وزارت ارشاد آنها را با احترام به داخل می‌بردند و از مردم عادی جدایشان می‌کردند. علی محمد مودب میان مردم ایستاده بود و داخل نرفت. هادی حیدری هم همینطور.

همان تاریخ، همان مکان؛ زمان: ۸:۴۵ دقیقه

سوت و دست تمامی ندارد. اگر به شعائر مذهبی بی‌توجه‌اند، خب به طوری دیگر می‌توانند او را پاس بدارند. نه مسئول برگزار کننده و نه بخشی از مردم حاضر او را پاس نداشته‌اند. دوگانگی خوشایند نیست. همه باید عقاید خود را حفظ کنند و در جوار سایه یگانه شوند. باختین چنین ایده‌ای داشت، همه با هر تفکری در فضایی برابر. اما مگر آنها که مردم را از خواص جدا کرده‌اند، به این چیزها فکر می‌کنند؟

همان تاریخ، همان مکات: زمان ۹ صبح

برنامه بدون سخنرانی هیچ یک از مسئولان وزارت ارشاد به پایان می‌رسد. سرود «ایران ای سرای امید» را می‌گذارند و پیکر را به دست مردم می‌سپارند و تا خیابان حافظ روی دست مردم است. می‌شنوم صدای بانویی مسن را که می‌گوید: «این شعر حکومتی است، آن را دوست ندارم.» توجهی به او نمی‌کنم؛ ذهنم کماکان درگیر زیست شاعرانه و خلاقه است و راهی برای صاف کردن و کاستن از درد سینه.

سایه به رشت می‌رود تا آرام گیرد و مرگ هرچند «رویداد» است، اما رویدادی است برای آرامش. آرامش او را بیش از ۱۰ روز مختل کرده بودند.