خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب: گروه داستان خورشید در پانزدهمین نشست خود با حضور فاطمه نفری، سیده عذرا موسوی، سیده فاطمه موسوی، مریم مطهریراد، سمیه عالمی و مرضیه نفری به نقد رمان «مردگان باغ سبز» نوشته محمدرضا بایرامی پرداخت. این رمان نخست در سالهای ۱۳۹۰-۱۳۸۸ توسط انتشارات «سوره مهر» منتشر و پس از مدتی توقیف، بازنویسی و دوباره توسط انتشارات «افق» بازنشر شد.
رمان در مورد «بالاش»، دورهگرد خوشصدایی است که با حمایت «دوزگون» به عنوان گوینده رادیو و خبرنگار فرقه دموکرات مشغول به کار میشود. اما مدتی بعد، ارتش بر آذربایجان مسلط شده و به کشتار مردم میپردازد. رهبران و بزرگان فرقه به شوروی پناهنده میشوند. بالاش با فرزندش راهی مرز شوروی میشود تا خود را نجات دهد. پسر دوساله او «بولوت» به دست «میرالی» بزرگ میشود و...
داستانی ضداستعماری
فاطمه موسوی در معرفی کتاب گفت: مردگان باغ سبز داستانی از گذشتهای نهچندان دور است که مردمی تحت ظلم تلاش کردند تا با رهبری حزب دموکرات آذربایجان و به رهبری جعفر پیشهوری استقلال خود را به دست آورند و خود را از ظلم حکومت مرکزی برهانند، اما راه را اشتباه رفتند. رمان مردگان باغ سبز یک داستان ملی و ضد استعماری است. اصرار دارد و بارها تأکید میکند که «اگر بر زانوهای کس دیگری بایستی زمین میخوری» و «درخت ریشهدار رو به خودی میافتد» و «اسب غریبه آدمی را زمین میزند». در واقع اگر قرار است تغییری اتفاق بیفتد، این دعوا یک دعوای خانوادگی است و بهتر است در چارچوب همین مرزها و بیتکیه بر بیگانه و بی سودای تجزیه حل شود.
سمیه عالمی هم مردگان باغ سبز را رمان تاریخی خواند و اشاره کرد: بهترین قالب برای آمیختن داستان و تاریخ، داستان تاریخی است. در این قسم از رمانها، اشخاص برجسته سیاسی یا سلسله حوادث گذشته با عبور از صافی تخیل نویسنده تبدیل به داستان شده و ماندگارتر از پیش میشوند. مردگان باغ سبز توانسته -نه به عنوان یک داستان واقعگرای تاریخی صرف- از بازنویسی یک واقعه تاریخی گذر کند و این بخش از تاریخ را همچون دفینهای از زیر خاک بیرون بکشد و جان دوباره به آن ببخشد.
وی افزود: اگرچه داستان در گذشته ابزار بیان تاریخ بوده، اما امروزه این داستان است که خالق تاریخ شده و حتی چنان میتواند در حقیقت مانندی سنگ تمام بگذارد که وقایع را از نظر خواننده پذیرفتنی کند. از این منظر نویسنده در حقیقتمندی و شخصیت پردازی یک روایت تاریخی_سیاسی درست عمل کرده است و ما تا زمانی که بالاش به این نتیجه میرسد که از مرز عبور نکند و از این راه برگردد، کاملاً با او همراهیم و چه بسا اگر جای او بودیم، ما هم عضو فرقه بودیم. این پذیرش داستان و شرایط از سمت مخاطب امتیاز است. ولی نکته مهم و قابل توجه این است که مردگان باغ سبز از معدود رمانهایی است که استبداد و استعمار را با هم و توامان به تصویر کشیده. بهتر از این نمیشد فرار مردم از استبداد رضاخانی و پناه بردن به دامن استعمار شرقی و غربی را به تصویر کشید. گرایش به فرقه و اندیشههای برابریخواهانهاش جز در سایه استبداد و خفقان داخلی اتفاق نمیافتاد.
مرضیه نفری در تأیید سخن عالمی گفت: هرچند نویسنده در مقدمه کتاب نوشته است، «این داستان همان قدر به واقعیت نزدیک است که پلنگ سرکوه به ماه»، اما بیشک هرگاه حرف از آذربایجان و اتفاقهای دهه بیست به میان بیاید، «آتگئولی»، بالاش و بولوت چوپان در ذهن ما جان میگیرد. نویسنده توانسته تجربیات و احساسات خود را صادقانه و صمیمی بازگو کند. مخاطب هم آن را باور میکند. به همین خاطر رمان شکل حقیقت میگیرد و در ذهن ماندگار میشود.
مردگان باغ سبز و «سووشون» هر دو روایتگر بخشی از تاریخ هستند
مریم مطهریراد در بخش دیگری از این جلسه گفت: آنچه در مردگان باغ سبز به چشم میآید، پختگی داستان است که به نظر میرسد پیش از نوشتن، خوب در ذهن نویسنده نشسته است. شروعی شبیه درددل دارد که پس از صفحات نخست، کلمات کلیدی آن در هیچکجای اثر تکرار نمیشود. ولی بزنگاه ماجرا از همان جاست؛ مجلس پانزدهم و شروع فصل دیگری از تاریخ که این بار مصیبتش یقه آذربایجان را چسبیده است. مردگان باغ سبز به لحاظ موضوعی از چندین حیث رمان «سووشون» را یادآوری میکند. هر دو رمان بخشی از تاریخ را روایت میکنند که با فاصله کمی از هم رخ دادهاند؛ یکی در شیراز و آن یکی در آذربایجان. هر دو شرایطی که زمینهساز حضور بیگانگان در کشور بوده و تبعات این حضور را روایت میکنند. هر دو کنایه به خیانت خودی میزنند و ناآگاهیشان را ملامت میکنند. در مردگان باغ سبز میخوانیم که بالاش چطور ناآگاهانه وارد حزب دموکرات و فرقه آزادیخواه آذربایجان میشود و چطور زرقوبرق آرمان دموکراتها چشمش را میگیرد. به خودش که میآید وسط معرکهای است که نه به آن اعتقادی دارد و نه آدمهایش را در موقعیتهای مختلف پیشبینی کرده و راهی جز کشته شدن برایش نمانده است.
تاریخ و جغرافیا بزرگترین نقطه قوت مردگان باغ سبز
فاطمه نفری تاریخ و جغرافیا را بزرگترین نقطه قوت مردگان باغ سبز دانست و گفت: پرداخت به تاریخ سالهای ۱۳۲۴ و ۱۳۲۵ و موشکافی دقیق و بیطرفانه فرقه دموکرات و همچنین پرداخت به بوم آذربایجان بسیار خوب در کار نشسته است و به جرأت میتوان آن را پررنگترین نقطه قوت اثر دانست. اطلاعات تاریخی، چه از زبان راوی و چه در قالب دیالوگها، بسیار جذاب و گیراست؛ مثلاً خاطرات پدر از جوخه اعدام بسیار خیرهکننده و دردناک است. روایت راوی در صفحات ۱۱۱ و ۱۱۲ از خیانت روسها جذاب و قابل تأمل است. نویسنده با مهارت، تاریخ را لابهلای داستانش میگنجاند و با اطلاعات قطرهچکانی، خواننده حرفهای را ترغیب به مطالعه بیشتر درباره موضوع میکند، آنجا که میگوید، «شنیده بود که میرزا کوچکخان جنگلی هم بعد شکست، به سوی اردبیل میرفته تا به عظمت خانمنامی پناهنده شود، که خانی بوده با وجود خانم بودن...
وی افزود: اشارههای نویسنده به تجربیاتِ ناب چوپانی بولوت و توصیفات کتاب نیز بسیار زیباست. مثلاً بولوت از چیزی به نام «شِه» نام میبرد و میگوید، «شه باران باران نبود، مه مه هم نبود، یعنی نه مه خالی بود نه باران خالی. چیزی بود بین این دو...»
مرضیه نفری موفقیت نویسنده در این زمینه را مدیون تجربههای زیستی نویسنده دانست و گفت: نویسنده به قدری توانمند عمل کرده که آثارش شناسنامه محیط شدهاند. بومیگرایی، زبان ترکی، عناصر محیطی مثل برف، سرما، کوه، ترس از حیوانت، نوازش حیوانات، دشت و آب پررنگ است. روستا و جزئینگریای که نویسنده در نگاه به محیط دارد، فضا را ملموس میسازد. روستای مرزی لاتران سرد، بارانی و دلگیر است که نشان از روح دلگیر و زندگی سخت، سرد و خفقانآور بولوت دارد.
در ادامه جلسه عالمی به بررسی ساختار رمان پرداخت و عنوان کرد: پیرنگ داستان غیر خطی است و رویدادها خارج از توالی زمانی ارائه میشوند. اولین صحنهای که در داستان با آن مواجه هستیم، جایی در میانه داستان است که بالاش به عنوان خبرنگار فرقه عازم آذربایجان شده است. داستان خارج از نظم معمول روایت شده و این عدول از نظم مرسوم روایت، سبب آشفتگی روایت شده است. تا جایی این شکل از آشفتگی، قابل تعمیم به داستان و فضای آن است، اما گاهی نویسنده روایت صحنه تکراری را با جزئیات دیگری از سر میگیرد که دیگر به کار داستان نمیآید و کمکی به پیشبرد کار نمیکند.
سکوت این داستان بیشتر از گفتنهایش است
بحث راوی در این رمان، بحث چالشبرانگیزی بود. مطهریراد دراینباره گفت: نویسنده با دو قهرمان و دو راوی و با شکستن زمان، داستان را تعریف میکند. بخشی با راوی اول شخص و بخشی دیگری سوم شخص. گاهی اشاراتی وجود دارد که گویی کسی دارد برای کسی داستان بالاش را تعریف میکند و درحالیکه انتظار میرود تا در پایان کار، نشانی از این راوی و مخاطب پنهان پیدا شود، اما ماجرا، گنگ، باقی میماند. بااینکه داستان با دو و یا حتی سه راوی تعریف میشود، سفیدخوانی در اثر بیش از داستان عینی است؛ چراکه ذات آنچه میگوید پرحرف و پرمصیبت است و همه در کلام نمیگنجد. درواقع سکوت این داستان بیشتر از گفتنهایش است.»
عذرا موسوی اضافه کرد: یک زاویهدید دانای کل وجود دارد، از منظر راویای که معلوم نیست کیست، داستان را برای چه کسی روایت میکند و بهانه روایتش چیست. و اتفاقاً ابایی ندارد که رد پایش دیده شود؛ آنجا که میگوید: «و میدانم که خسته میشوی... شاید بگویی به ما چه مربوط... در موردِ این بالاش بیچاره هم که اصلاً وضع فرق میکند. اگر این چیزها را نگوییم، انگار درباره او هیچ نگفتهایم، ولی تو هر موقع که خسته شدی، میتوانی بگویی بس کن و من بس میکنم. خیالت راحت!» (ص ۱۰۲) و یا در صفحات ۱۴۳ تا ۱۴۵ که راوی در میانه اثر سرانجام بالاش را تعریف میکند و تمام! این راوی کیست و چرا چنین میکند؟
داستان نوعی بازیابی هویت فردی و جمعی را دربردارد
عالمی به «هویت» در این اثر پرداخت و گفت: داستان در بخش اول که مربوط به بالاش، پدرش و ماجراهای فرقه است، داستان موقعیت است و در بخش دوم که به داستان بولوت میپردازد، داستان شخصیت است. از همین رو داستان در بخش اول پرقصهتر و چابکتر است و در بخش دوم درونیتر. البته انتخاب راوی اول شخص برای منظر بولوت به این شکل قصه پردازی دامن زده است. نقطه اتصال این پدران و پسران به هم «هویت» است؛ هویتی که هم در پی آن هستند و هم از مواجهه با آن فرار میکنند. پدربزرگ حدس میزند که بولوت نوه او باشد، اما فرار میکند. بولوت خیلی چیزها را فهمیده، اما هنوز از جدا شدن از تکیهگاه بدون اصالت «میران» هراس دارد و اینجاست که نویسنده دست به دامن روح بالاش میشود که دنبال گور خودش بگردد و بولوت را از رودخانه هراسناک عبور بدهد.
وی افزود: اگر به هویت در داستان فقط به عنوان کیستی و ویژگیهای فردی شخصیتها نیندیشیم، هویت اجتماعی را در بازنمایی شرایط اجتماعی داستان، بازگشت بالاش و حتی اعضای پشت مرز مانده فرقه میبینیم. پناه گرفتن بالاش در امامزاده و خوابیدنش روی قبر و نماز خواندش به عنوان یک فرقهای ایرانی، بخشی از آن هویت اجتماعی ایرانی است که نویسنده در پی بازنمایی آن و فاصله زیادش با اندیشه و نگاه فرقه شرقی و استعمار غربی است. از این جهت داستان نوعی بازیابی هویت فردی و جمعی را دربردارد. رستاخیز استخوانها با آن تجمع مردم پشت مرزها و قربانگاهی که نویسنده برای گوسفندان با میران ساخته با چیزی که ساکنان باغ سبز مردگان برای مردم ایران ساختهاند، بیارتباط نیست. نویسنده زمختی این ناهمخوانی هویتی مهمانناخوانده با ملت میزبان را در سرمای استخوانسوز و چسبیدن پوستها و گوشتهای اعدامیهای فرقه بر زمین یخزده نمایش داده است.
عذرا موسوی در ادامه گفت: بااینحال این پرسش همچنان باقی میماند که چرا پدربزرگ بولوت که پس از مرگ همسرش و اخراج از ارتش و آزادی از زندان در جستوجوی پسر و نوهاش آواره کوه و بیابان شده است، آمد و چرا درست در کنار گمشدهاش دست خالی برگشت؟ چرا پدربزرگ مانند بولوت -که همواره به دنبال قاتل پدرش است و نمیتواند خود را از زل زدن به چشمان دیگران رها کند-در چهره او نشانه آشنایی نمیبیند؟ چرا صدای خوشی که جددرجد از پدر به پسر ارث رسیده تا تبدیل به شاخ گوزن برای بالاش شده و او را «بلبل فرقه» کرده، ناگهان در بولوت خاموش شده است؟ جز اینکه خواست نویسنده همین بوده؟ آرشام نیز از آن شخصیتهاست که نمیتواند آنچنان که باید، رسالت خود را در داستان ایفا کند و تأثیر خود را بر روند داستان بگذارد. اصلاً چرا پسر نوجوانی از دهات پرتی از اردبیل که دورترین سفرش به سرعین بوده، باید برای تحصیل به تهران برود و مثلاً به تبریز -که از نظر فرهنگ، سیاست و اقتصاد در رتبهای قابل توجه قرار داشته نرود؟
وی اضافه کرد: رفتن از روستا برای بولوت غیر ممکن نیست. او حتی به رفتن هم فکر کرده و میداند که زندگی در شهر برایش از زندگی در کنار میران سختتر نیست و میتواند با کار کردن گلیم خود را از آب بیرون بکشد. (ص ۸۹) بولوت را نابالغی و ترسش از کندن و رفتن به دنیایی تازه و یا حتی احتیاجش به میران، در روستا نگه نداشته که به قول آرشام، میران و خانوادهاش به او محتاجترند (ص ۹۰)؛ بلکه صدای «سوختم... خدایا سوختم» پدرش است که رهایش نمیکند. او باید همچون آینه دق، مثل تمام آن پانزده سال که جلوی روی میران بوده و او را به خاطر کشتن پدرش (بالاش) و بیپدری خود عذاب داده، جلوی رویش بایستد، داغ فحش دادن به خود و پدرش را به دل او بگذارد، با غرور و لجبازی، پابرهنه از روی گونها راه برود و اسباب تحقیر او در برابر اهالی روستا را فراهم کند و به خانه میران بازنگردد. او سرخوش از لذتِ بعدِ شکنجه، در آخرین شب کت کهنه میران را به آتش میکشد و انتقام خود را کامل میکند و به سوی آیندهای جدید میرود.
فاطمه موسوی موتیفها را در این داستان بسیار مهم و پررنگ دانست و گفت: استفاده از موتیفهایی چون «و من با این چشمهام چه چیزها که ندیدهام» و «همین بود که بود» در ابتدا بر جذابیت نثر میافزایند، اما کمکم کارکرد خود را از دست داده و با استفاده افراطی و غیر ضرور، تأثیر خود را از دست میدهند.جملات بلند در امتداد هم نثر را دچار آسیب کردهاند. گرچه در برخی موارد جذابند، اما استفاده افراطی از آن به نثر ضربه زده است. گاهی حتی جملاتی از دهان بالاش یا نویسنده میشنویم که بولوت همانها را تکرار میکند؛ در صورتی که او نه در سنی است که قادر به این کار باشد و نه حتی تجربهاش را دارد و مشخص است که نویسنده این جملات را در دهان او گذاشته است.
مرضیه نفری اضافه کرد: گاه تکرار بر اساس یک جمله است، مثل «همین بود که بود» و گاه تکرار خاطرههایی که به مناسبت حادثهای در ذهن شخصیتهای رمان مرور میشود. تکرار در این رمان جزء اساسی ذهنیت شخصیتها به شمار میآید. رمان بیشتر متکی بر گفتوگو است و این گفتوگو باعث آشکار شدن گوشههایی از وقایع داستان میشود؛ گرچه در صحنههایی که مربوط به بولوت میشود شتاب داستان منفی است. در بخش دیگر، بازی با کلمات و همقافیه کردن آنها را داریم که به درک بیشتر موقعیت کمک میکند. مثلاً در صفحه ۱۵۳ میخوانیم: «...وقتی که گروهبان دیلاق آمد که صورت واقعه یا ضایعه یا سانحه یا حادثه یا در واقع فاجعه را بنویسد؛ بیآنکه از رو اسبش بیاید پایین»، ما به نگاه نویسنده نزدیک میشویم که این اتفاق حادثه نبوده؛ بلکه فاجعه بوده است.
مطهریراد نیز اشاره کرد: در بین جملاتی که موتیفوار آمده، کلمهای هم هست که دائم نویسنده روی آن تأکید دارد و بارها تکرار کرده است. «درنا»، پرندهای که آرزوی آمدنش با داستان گره خورده است، در افسانهها و اسطورههای آسیا؛ بهویژه آسیای میانه جایگاه ویژهای دارد. گفته میشود درنا خانوادهاش را محفوظ میدارد. این پرنده سمبل وفاداری، خوشبختی، شانس، زندگی طولانی و صلح است. درناها از رفتارهای انسانی بر روی زمین بسیار متأثر میشوند و گاهی برای ندیدن این حوادث راه خود را تغییر میدهند. در رمان، آمدن درنا، به معنی رسیدن روزهای خوب است. البته لازم است اشاره کنم که واژه «درنا» در نسخه سوره مهر آمده است و در نسخه افق به «لکلکها و درنا» تغییر یافته است.
آیا استفاده از گویش ترکی ظرفیت جدیدی برای داستان ایجاد کرده است؟
عذرا موسوی در ادامه بحث به زبان اثر پرداخت و گفت: «لحن، لهجه و گویش، یکی از ابزارهای مهم و کارساز در ساخت اقلیم است. به نظر میرسد که نویسنده قصد داشته با بهکارگیری واژهها، اصطلاحات و جملههای ترکی، اقلیم آذربایجان را در داستان بسازد، ولی آیا استفاده از گویش ترکی ظرفیت جدیدی برای داستان ایجاد کرده است؟ ضمن اینکه این حرکت نویسنده را در راستای بازی فرمی اثر میدانم، به نظرم این اتفاق نیفتاده است. باید توجه داشت از آنجا که اثر به زبان فارسی نوشته شده است، در فرض اول، مخاطبان اثر نیز فارسیزبان هستند. برای مخاطبی که با درج پاروقی و یا تکرار همان عبارات و جملات ترکی با معادلهای فارسی، به منظور نویسنده دست مییابد، استفاده از واژههای ترکی جز ایجاد دستانداز در خوانش و فهم، معنای دیگری ندارد و او را به عمق نمیرساند. درواقع این ترفند تبدیل به یک زبان رمزی بین نویسنده و کسانی شده است که درکی از ترکی دارند.
مطهریراد نیز اضافه کرد: نویسنده درونمایه را با تضادها نمودار کرده است و این کار هوشمندانهای است؛ زندگیای که مرگ را حمل میکند، صدای خوشی که تلخی را زمزمه میکند و امیدی که به جای روشنایی، تاریکی میزاید. تضادها گاهی روی ستون موتیفهای پرتکرار مینشیند. داستان با این تضادها اتمسفری مشوش پیدا کرده است؛ به طوری که نثر نیز به کمک این فضاسازی آمده و با بههمریختگی ساختار جمله و تکرار حرف اضافه واو، بر این تشویش دامن میزند.
فاطمه نفری در ادامه این بحث افزود: سبک خاص و شخصی نویسنده در نثر، در کنار زیباییها و قوتش، گاهی نهتنها کمکی به داستان نکرده؛ بلکه ضربه زده و خواننده را از صرافت خواندن انداخته است. گاهی این سبک به هذیان نزدیک است و فقط هم مربوط به روایت بالاش نیست که بگوییم برآمده از حال روحی اوست؛ بلکه در کل اثر ساری و جاری است. «یا»های مکرر، «و»های مکرر، جملههای طولانی و جمله در دل جمله آوردن، گاه بسیار اذیتکننده است. دیالوگها نیز در بخش بالاش قوت بسیار زیادی دارند، اما در بخش بولوت، شاید به دلیل سن شخصیت، دچار ضعف میشوند.»
مردگان باغ سبز یک داستان خوب مردانه است
مطهریراد اثر را از منظر دیگری کنکاش کرد و گفت: آنچه مشخص است، این رمان تاریخی میدان بازی مردان است. در این داستان زنان نهتنها نقش مهمی ندارند؛ بلکه در کنار مردانشان هم نیستند. نه عطوفت مادر دیده میشود، نه بیقراری دوری از همسر! تصویر کشته شدن همسر بالاش که میتوانست صحنهای از رشادت یک زن باشد که ناخواسته درگیر تصمیمات مردانه شده است، به صورت خلاصه و در چند خط و در دل یک گفتوگو میآید و به راحتی تمام میشود. زجر کشیدنهای مادر بالاش هم در چند جمله بیاهمیت میآید و بیهیچ واکنشی از طرف بالاش تمام میشود. در واقع داستان، جهان مردانهای را به خوبی زیر قلم برده است. زنان در این داستان نقشهای متناسب با توقع مردان ایفا میکنند؛ بودنی در حین نبودن! آنها صدا و تصویر و کنش ندارند. پیرنگ داستان با تصمیمها و اعمال مردان جلو میرود. هیچ زنی در هیچکجای این داستان تاریخی نقشی ندارد و این با تاریخی بودن یک داستان منافات دارد. اگر فرزندداری را با توجه به فرهنگ شرقی-ایرانی کاری زنانه تلقی کنیم، میبینیم حتی فرزند دوساله جداافتاده از مادر، مثل عروسک در دستان پدر از اینسو به آنسو میشود؛ بیآنکه مشکلات مصیبتبارش دیده شود. گویی دستآویزی شده که آینده پس از مرگ پدر را پل بزند و ادامه راهش را نشان دهد. بااینحال بولوت -که همان بچه است- در داستان تا آنجا نشان داده میشود که جرأت رفتن مییابد و میرود؛ اما آینده معلوم نیست. میتوان گفت، رمان مردگان باغ سبز یک داستان خوب مردانه است.
فاطمه موسوی موضوع زن و عشق را مطرح کرد و گفت: داستان بیش از حد تلخ، غمبار و سیاه است؛ آنقدر که خواننده حس میکند از سنگینی این غم خرد خواهد شد. البته از این قصه غصهدار گریزی نیست، اما هدف نویسنده برای نشان دادن چهره سیاه و خشن این جنگ و تبعات آن باعث شده از عشق غافل شود. از مهر و عطوفت پدر و فرزندی، سر و همسری و مادر و فرزندی آنچنان که باید استفاده نکند و این نقطه ضعف بزرگ داستان و شخصیت پردازی آن است.
مرضیه نفری درباره شخصیتپردازی گفت: همه نامها با آگاهی انتخاب شدهاند. نام فرزند بالاش، بولوت است؛ بولوت به معنای ابر؛ یعنی آشفته و پراکنده که هر روز به یک سو میرود. «مدینه» نام همسر بالاش است؛ به معنی شهر. وقتی شهر از دست میرود، مدینه نیز کشته میشود. نمادهای اثر ساده، جذاب و قابل درکند؛ مثل خروج بولوت از خانه میرالی، درآوردن کت و آتش زدن آن. پوشیدن لباس نو و گرم با پرچم ایران و حرکت به سمت شهر. جمع کردن گندم و خوشهچینی و استفاده از همان پول برای مهاجرت و آغاز زندگی جدید.
آیا مردگان باغ سبز، به سمت رئالیسم جادویی حرکت کرده است؟
فاطمه موسوی در بخش دیگری از سخنان خود مطرح کرد: آیا بر اساس برخی ادعاها این رمان تلاش کرده به سمت رئالیسم جادویی حرکت کند؟ پاسخ منفی است. درست است که این سبک ادبی به زندگی انسانهای فقیر، بدون سرمایه، طردشده و ستمدیده پرداخته و در بستر واقعیتی آمیخته با خیال از سیاستهای آسیبزننده مارکسیستی، فمینیستی و... انتقاد میکند؛ اما آنچنان که از رمان پیداست، نویسنده خواسته یا ناخواسته چنین قصدی نداشته و پیدا شدن سروکله روح بالاش پس از سیل روستا و حلول او در نظر فرزندش که از قضا تنها مسأله مورد بحث و الصاق آن به رئالیسم جادویی است، احتمالاً به این قصد است که خود را از عذابی که دچار آن است برهاند؛ آنچنان که حتی وجودش کارکرد چندانی در داستان ندارد، جزیی از آن نمیشود و فرزندش را به بلوغ، کشف و آگاهی نمیرساند.
رستاخیز مردگان در رمان
عذرا موسوی به یکی از نکات قابل تأمل اثر، یعنی پایانبندی اشاره کرد و گفت: آنجا که مخاطب انتظار دارد نویسنده با فوت کوزهگری خود معنایی را القا کند، آگاهیهای او را افزایش دهد و تصویری هنری از پیکرهای که تراشیده بسازد، ناگهان با یک غافلگیری دور از انتظار، نومید میشود. در روزی که سیل، قبرستان را مثل دریاچهای غرّان و لرزان زیرورو میکند و استخوانهای مردگان را همچون دانههای پاشیده روی زمین بعدِ شخم، از دل خاک بیرون میکشد؛ آنچنان که انگار روز محشر و حسابرسی است، مردم با فریادهای «بلند شوید! بلند شوید!... مردهها برگشتهاند به سوی ما!»، وحشتزده از خواب بیدار میشوند و سروکله روح بالاش نیز پس از پانزده سال پیدا میشود. با بولوت درباره ارواح مردگانی که اگر استخوانهاشان به گور بازنگردد، تا قیامت سرگردان خواهند بود، گفتگو میکند. ولی چرا پس از پانزده سال و درست در روز رستاخیز مردگان؟ آیا باید قیامتی به پا میشد تا بالاش با بولوت روبهرو میشد؟ چرا بالاش سرگردانی و حیرانی بولوت را درباره پدرش و یافتن قاتل او میبیند و دم فرو میبندد؟ چرا رابطه عاطفیای میان او و پسرش شکل نمیگیرد؟ و چرا او که زمانی نتوانسته پاره جگرش را بگذارد و تنها، ولی سبکبار به آذربایجان و شوروی بگریزد، حالا که با او روبهرو شده، به دنبال «گور»ش است؟ گمشده او پسرش نیست؛ بلکه گورش است و حالا که آن را یافته میتواند با خیال راحت «آتگئولی» و در پایان پسرش را ترک کند.
وی افزود: دایره اختیار و اراده روح بالاش چهقدر است؟ دایره دانش و آگاهیاش چهطور؟ چه چیزی احساس و عاطفه را در او برانگیخته میکند؟ اینها سؤالاتی است که بیپاسخ مانده است. قصه این کتاب، لاغر و کمجان است؛ بهویژه داستان بولوت. نویسنده کوشیده با پیچیدگیهای فرمی، سطح کیفی اثر را ارتقا داده و حفرههای خالی را پر کند. حال آنکه این بازی فرمی نتوانسته داستان را نجات دهد و آن را دچار اطناب کرده؛ به نحوی که خواندن و ادامه دادن اثر را برای مخاطب سخت کرده است.»
فاطمه نفری در پایان گفت: نویسنده با افتخار از پیشینه و اصالت سرزمینش میگوید و گویی به تمام خوانندگانش یادآور میشود که داشتههای ما بیش از نداشتههاست. که اهل هر بومی که هستند، باید هویت خویش را بازشناسند و در حفظ، معرفی و زنده نگه داشتن آن کوشا باشند. به طور مثال در صفحه ۱۷ میخوانیم،«البته او (بالاش) کارش فقط داستان گفتن یا شعر خواندن نبود، ولی مردم بیشتر از همه این بخشها را دوست داشتند؛ مخصوصاً داستانهایی را که درباره «ستارخان» و «باقرخان» و «شیخ محمد خیابانی» میگفت. وقتی میگفت که شاعر بزرگ یونان یعنی «هومر» برای نوشتن شاهکارش یعنی «اودیسه» از «دَه لی دومرولِ» دده قورقود استفاده کرده، همه آذریها غرق لذت میشدند و به فرهنگشان افتخار میکردند.
گروه داستانی خورشید به منظور کنکاش در ادبیات ایران و جهان هر ماه یک رمان را نقد و بررسی میکند.