خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و اندیشه: کتاب «حسین؛ عقل سرخ» شامل گفتگو با حسن رحیمپور ازغدی یکی از عناوین عاشورایی بازار نشر کشور است که توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شده و دومین عنوان از مجموعه «طرحی برای فردا» محسوب میشود که اینناشر چاپ میکند.
اولینچاپ اینکتاب سال ۱۳۸۵ به بازار نشر عرضه شد و در حال حاضر با نسخههای چاپ یازدهم در کتابفروشیها حضور دارد. ایننوبت از چاپ «حسین؛ عقل سرخ» سال ۱۳۹۸ منتشر شد. مجموع شمارگان عرضهشده از اینکتاب از چاپ اول تا دهم ۲۲ هزار نسخه بوده است.
کتاب پیشرو سخنان رحیمپور ازغدی را در ۳ نشست شامل میشوند که بهترتیب از اینقرارند:
نشست اول - با عقل در عاشورا (تاسوعای ۸۰)، نشست دوم - عاشورا، پایان تأویل (عاشورای ۸۰) و نشست سوم - حسین (ع) از مستعضعفان میگوید (۱۱ محرم ۸۰).
گفتگوهای مندرج در اینکتاب، طی روزهای نهم، دهم و یازدهم محرم سال ۱۳۸۰ انجام شده و بهطور زنده از شبکه اول سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شدند. روایات نقلشده در اینگفتگوها از منابع «مسند الامام الحسین (ع)»، «موسوعه کلمات الامام الحسین (ع)»، «بحارالانوار» و «تحف العقول» هستند.
در ادامه برشهایی از اینکتاب را میخوانیم:
***
عبدالله بن عمر، یک نمونه است. ایشان یک آدم مقدس و متشرع و در عین حال عجیبی بود. کسی که با علی (ع) احتیاطا بیعت نکرد، با دست علی (ع) بیعت نکرد، بعدها با پای حجاج بن یوسف ثقفی بیعت کرد. آنجا احتیاط شرعی کرد و اینجا دیگر احتیاط شرعی نکرد! عبدالله بن عمر از کسانی بود که امام حسین (ع) را با حُسن نیت نصیحت کرد. میگفت: آقا، اصولاً مستحضرید که جنگ فی نفسه بد است. خوب، امام حسین (ع) هم میدانست که جنگ فی نفسه بد است؛ اما مگر ما اساساً در تاریخ، چیزی بهنام «جنگ فینفسه» داریم؟ در صحنه واقعی اجتماع، ما «جنگ فینفسه» نداریم. بله، جنگ فی نفسه بد است؛ اما کجای تاریخ واقعی و جامعه واقعی، چیزی به اسم «جنگ فی نفسه» داشتهایم؟! وقتی عقایدی و آئین ملتی مورد تهاجم قرار میگیرد، این دیگر «جنگ فینفسه» نیست و معتقدینش دیگر نمیتوانند بیطرف بمانند. بیطرفی و صلحطلبی در برابر هیئت ظلم، ابداً یک فضیلت نیست؛ یک رذیلت عریان است. اینجا دیگر جنگ و خونریزی هم مقدس میشود. کشتن و کشتهشدن هم عبادت میشود. در دعاهایی که برای امام زمان (عج) رسیده و سند درستی هم دارد، آمده که «خدایا از تو میخواهم که خون دشمنانت را به دست من بریزی و از تو میخواهم که خون من به دست دشمنانت ریخته شود.» ما جنگ و صلح، دشمنی و دوستی داریم؛ ولی دشمنی و دوستی، به خاطر عدالت، در راه حقیقت و برای فضیلت را قبول داریم.
***
هنگامی که امام حسن (ع) به ابوذر دلگرمی میداد، مروان با ایشان برخورد کرد که مگر نشنیدید بخشنامه شده که حق ندارید بدرقه کنید و با او حرف بزنید؟ مروان صدایش را بالا برد و تهدید تندی کرد که حضرت امیر (ع) یقه مروان را گرفته و از روی اسب، پایین کشیدند و او را به زمین کوبیدند. مروان بازگشت و قضیه را به خلیفه گفت و خلیفه هم عصبانی شد. ابوذر بهخاطر اجتناب از درگیری و ایجاد مضیقه برای بدرقهکنندگان، از آنان میخواهد که دیگر همینجا از هم جدا بشویم، من نمیخواهم شما بیشتر از این بیایید. ابوذر میایستد و وداع میکند. حضرت امیر (ع) به او میفرماید:
«یا اباذر انک غضبت لله…»؛ تو به خاطر خدا خشمگین و درگیر شدی. خشم تو، یک خشم مقدس و الهی و انقلابی است. اینان برای دنیای خود از تو ترسیدند و تو به خاطر دینت از اینها میترسی؛ ولی بدان اگر همه درهای زمین و آسمان به روی کسی بسته بشود و او تقوا بورزد، خداوند، راه خروج از بنبستها را به او نشان خواهد داد. بنابراین نترس و جز با حق، انس نگیر و جز از باطل نترس. آرام باش.»
سپس امیرالمومنین (ع) به حسن (ع) و حسین (ع) میگویند: با عمویتان خداحافظی کنید. امام حسین (ع) هم در وداع با ابوذر میگویند:
«عموجان، خدا میتواند این اوضاع را تغییر دهد؛ اما قرار نیست چنین کند و باید ما امتحان بدهیم. اینان، تو را از دنیای خود محروم کردند و تو از دینت حفاظت کردی. تو از آنچه اینان محرومت کردند، بینیاز هستی و آنها به آنچه تو داری، محتاجند. از خدا مقاومت و صبر و پیروزی بخواه و ضعف نشان مده که دین، کرامت و مقاومت میآورد.»
این همان تبعیدی است که ابوذر در بیابان آن به تنهایی شهید میشود و میمیرد. عمار هم به ابوذر گفت:
«تو اگر در دنیای اینان با اینان شریک بودی، با تو کاری نداشتند.»
پس میبینید که این تقابل از پیش، وجود داشت و مفهوم حکومت ناب دینی هم برای کاروان کربلا روشن بود؛ چون آن حکومت دینی، تجربه شده بود. مردم کوفه و عراق و مردم جزیرهالعرب هم میدانستند و مزه حکومت صالح دینی را چشیده بودند.
***
و چنین نیز شد. یعنی دو نوبت خواستند در مکه ایشان را ترور کنند و امام حج را نیمهتمام گذارد و مکه را به سوی عراق ترک کرد؛ با این استدلال که اگر من اینجا بمانم، خون مرا میریزند و حرمت کعبه، پامال میشود. من از مکه باید بروم. نمیخواهم حرمت خانه خدا با ریختن خون من ضایع شود. اینجا حرم امن الهی است و باید امن بماند.
اما حتی قبل از آمدن به مکه، این را میدانستند و پیشبینی کردند. محمد بن حنفیه گفت: اگر به مکه هم نمیروی، لااقل به یمن برو و از مرکز دور شو. یا اگر به یمن نمیخواهی برویم، بزن به کوه! پیشنهاد حرکت جنگ و گریز و نوعی کار پارتیزانی کرد. از این کوه، به آن کوه درگیر شو تا ببینیم چه میشود؟ شاید خدا فرجی برساند. اما سیدالشهدا (ع) فرمودند:
«برادر، به خدا اگر در سراسر دنیا هیچ پناهگاهی برای من نماند و حتی کوهها را دیگر برای من امن نگذارند و جای امنی نداشته باشم، من با یزید بیعت نخواهم کرد.»
من نمیخواهم یک جنگ چریکی و یواشکی و مخفی راه بیندازم. من یک شورشی فراری نیستم. من میخواهم مشروعیت اینان را زیر سوال ببرم. میخواهم بت را بشکنم. میخواهم علامت سوال، بلکه علامت تعجب بر روی کل ماجرا بگذارم و اصلاً نمیخواهم مخفیانه ضربهای بزنم و بگریزم.
هر دو گریستند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و سپس سیدالشهدا (ع) برای تسکین خاطر او فرمودند: شما نصیحت کردی و مشورت خود را دادی و از تو متشکرم؛ ولی ما به خواست خدا حرکت میکنیم. محمد باز هم آرام نگرفت و باز از برادر خواست که نرود یا فعلاً جایی مخفی شود. امام حسین (ع) پاسخ دادند:
«من اگر داخل سوراخ مار هم بروم یا در بیابان مخفی بشوم، میآیند و مرا از سوراخ بیرون میکشند»؛ زیرا اصلاً وجود من، مشروعیت اینها را زیر سوال میبرد. من اگر در سوراخ مار یا پشت صخره هم مخفی بشوم اینها، به سراغ میآیند و فکر نکن که اگر اینجا بمانم و چیزی نگویم، دست از سر من برمیدارند.
محمد، دوباره اصرار و التماس کرد و اینبار امام برای آرامکردن او فرمود: «بسیار خوب، درباره پیشنهاد شما فکر میکنم». میخواست او را دست به سر کند. سپس وصیتنامهای نوشتند و به دست او دادند و به او فرمودند: فعلاً شما وصی من باشید.