خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «جز زیبایی ندیدم» شامل زندگینامه حضرت زینب (س) نوشته غلامرضا امامی یکی از آثار عاشورایی بازار نشر کشور است که سال ۱۳۸۶ در ۵۶ صفحه توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر و راهی بازار نشر شد و در حال حاضر با نسخههای چاپ ششماش در کتابفروشیها حضور دارد.
غلامرضا امامی پژوهشگر و مترجم در این اثر، بر رسالت زینبی دختر امام علی (ع) و خواهر امام حسین (ع) در ماجرای عاشورا تاکید دارد و محور کارش جمله معروف حضرت زینب (س) در توصیف واقعه عاشوراست: «ما رایت الا جمیلا» (جز زیبایی ندیدم.)
در ادامه دو برش از این کتاب را میخوانیم:
***
نام این دختر کوچک «زینب» است. زادروز زینب (س) پنجم جمادیالاول سال ششم هجری است. سال ششم هجری سال پیروزی حق بود.
یکی از معانی «زینب» در زبان عربی درخت خوشبوی نیکومنظر است و نیز درختی پر شاخ و برگ و میوه و انسانی با خویهای بسیار پسندیده … زینب بهمعنای «زینت پدر» نیز آمده است. زینب پنجسال بیش نداشت که پیام چشمان پرمهرش را برهم نهاد. درخت تنومند و سرسبز بر زمین افتاد... و چندماه بعد روح پاک مادر بزرگوارش فاطمه زهرا (س) به پدر پیوست.
جای خالی پدربزرگ همیشه حس میشد. نوه کوچک شیرینزبان روزها و شبهای بسیاری را با پیامبر گذراند، بر دامان پیام مینشست، از او نوازشها میدید، داستانها و سخنان دلکش شادیبخش و زیبا میشنید و میآموخت. زینب پدربزرگش را چنان دوست میداشت که هرگز نگاه سرشار از مهر و دستهای گرم و نوازشگر و گفتههای زیبای شادیبخش او را از یاد نبرد.
در سال هشتم هجری، زینب (س) دوساله بود که پیامبر اسلام سرانجام بر کافران پیروز شد و با یاران خویش از مدینه بیرون آمد و به مکه سفر کرد. بتها را از میان برداشت و به شادی و پیروزی به مدینه بازگشت.
با دیدار زینب، پیامبر همیشه به یاد آن سالها میافتاد، لبخندی بر لبانش مینشست و نوه کوچکش را در آغوش میفشرد.
سایه درخت سایهگستر پنجسال بیش نپایید.
***
بیست سال نگذشته بود. کوفه شهر علی بود. شهر حکومت علی و اکنون خاندان علی، اسیر به این شهر وارد میشدند.
آنها زینب را به یاد آوردند، حرمت او را در دیده علی و حشمت وی را در زمان وی دیده بودند، مردم چهره آشنایی دیدند… صدای آشنایی شنیدند... گویی علی سخن میگفت... ابنزیاد استاندار کوفه مجلسی آراسته بود. بر مسند نشسته بود، میخواست با آوردن اسیران جشن پیروزی برپا کند همه مردانش گردش بودند...
جمعیت فراوان بود، به ناگهان بانگ برآورد:
- اسیران وارد شوند...
اسیران به مجلس آمدند. زینب بیاعتناء به ابنزیاد در گوشهای از کاخ به زمین نشست، بانوانی گرد او جمع شدند، پروانگانی در کنار شمع. پرندگانی پیرامون این درخت استوار … شکوه زینب چشمها را خیره کرد، سرها بلند شد، چشمها به او دخته شد.
ابنزیاد پرسید: این زن کیست؟
زینب کبری پاسخی نداد. پروانگان گرد او نیز سکوت کردند. بار دیگر بانگ برآورد این زن کیست؟
پاسخی نشنید؛ همهجا سکوت بود، نفسها در سینهها حبس شد.
سومین بار به خشم فریاد کشید این زن کیست؟ بانویی از یاران زینب کبری پاسخ داد:
- او زینب دختر فاطمه فرزند پیامبر خداست...
جمعیت با هم همهمه کردند، سر به شرم فرو بردند… ابن زیاد که به خشم آمده بود زبان به شماتت گشود و گفت:
- شکر خدای را… با کشتن شما دروغتان آشکار گردید.
زینب بیدرنگ پاسخ داد:
- سپاس خدای را که به وسیله محمد ما را گرامی داشت و تاج کرامت بر سرمان نهاد. ما را از هر گونه پلیدی پاک داشت. بدکاران رسوا میشوند. زشتکاران به دروغ چنگ میزنند. سپاس خدای را که دیگران چنین هستند و ما چنین نیستیم.
ابنزیاد سخت برآشفت، به لکنت افتاد و گفت:
- دیدی خدا با برادرانت و خاندانت چه کرد، کار خدا را چگونه دیدی؟
زینب در سخنی کوتاه، به بلندای آسمان، زیباترین کلامش را چون آبشاری از نور بر زبان جاری ساخت، گفت:
- من جز زیبایی ندیدم، آنها کسانی بودند که خداوند سرنوشتشان را شهادت رقم زده بود. آنها با شهادت خویش به جایگاه ابدیشان بازگشتند. اما خداوند به همینزودی تو و آنها را در یک جا گرد خواهد آورد. تو باید پاسخگوی کردارت باشی و در آن دادگاه پاسخ دهی. نیک بنگر که در آن دادگاه پیروزی و سرافرازی از آن کیست؟
مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!
***