جابر هر دو زانو می‌خماند و دو کف دست و صورت بر خاک می‌نهد. دل یک‌سویه می‌کند. بی‌اشک، مویه می‌کند. گاه کمر راست می‌کند و می‌نشیند و صورت می‌چرخاند و باز بر خاک می‌افتد.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «یاد یار و دیار؛ تا کربلا همراه با جابربن‌عبدالله» نوشته حمید گروگان یکی از آثار کودک و نوجوان ادبیات عاشورایی است که توسط نوشین صفاخو تصویرگری شده و اولین نوبت چاپش سال ۱۳۹۲ توسط دفتر فرهنگ نشر اسلامی منتشر شد و سال ۹۶ هم به چاپ پنجم رسید.

داستان این‌کتاب مصور درباره زیارت اربعین است که برای اولین‌بار توسط جابر بن عبدالله انصاری انجام شد. جابر یار رسول خدا (ص) و فردی است که عمر طولانی پیدا کرد تا امام پنجم شیعیان را ملاقات کند. او موفق نشد در کربلا حضور پیدا کرده و همراه امام حسین (ع) به شهادت برسد. اما تبدیل به اولین زائری شد که در اربعین شهدای عاشورا خود را به کربلا رساند و با رسیدن به حضور امام سجاد (ع)، این‌شهیدان را زیارت کرد.

کتابی که حمید گروگان درباره جابر و زیارت اربعین نوشته، دربرگیرنده روایت خاطرات تلخ و شیرین زمان حیات پیامبر (ص)، حضرت زهرا (س)، امام علی (ع)، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است.

عنوان کتاب نیز ناظر بر این ابیات حافظ شیرازی است: «به یاد یار و دریار آنچنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر براندازم / من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب / مُهَیمنا به رفیقان خود رسان بازم»

در ادامه ۳ برش از این‌کتاب را می‌خوانیم:

***

عطیه می‌ایستد و غلام دست بر شانه جابر می‌نهد:

- اینک این فرات و اینک این آب!

جابر است و یک دشت آه. جابر است و یک کوه، غصه جانکاه.

جابر هر دو زانو می‌خماند و دو کف دست و صورت بر خاک می‌نهد. دل یک‌سویه می‌کند. بی‌اشک، مویه می‌کند. گاه کمر راست می‌کند و می‌نشیند و صورت می‌چرخاند و باز بر خاک می‌افتد.

عطیه به تحیّر است و غلام به تحسر. عطیه در کنار جابر می‌نشیند و شانه‌های نحیف او را به لطف می‌نوازد:

- … تا قبر حسین (ع) راهی نمانده است!

جابر، به خویش می‌آید و آرام برمی‌خیزد. به دستی، دست عطیه و به دستی، دست غلام را می‌گیرد و رو به سوی فرات می‌گرداند:

- … به آن سو ببر مرا عطیه!

- چه در سر داری جابر؟

- می‌خواهم به زیارت حبیبم حسین (ع) بروم!

- ولی قبر حسین (ع) نه از آن سوست!

جابر، سر تکان می‌دهد. باز به سوی فرات، چهره می‌گرداند و بغض می‌کند و لب ور می‌چیند:

- … می‌خواهم قبل از آنکه زائر آن خاک باشم، تن به آب بزنم، غسل زیارت کنم و پاک باشم!

عطیه اطاعت می‌کند. دست در دست جابر، تا نزدیکی شریعه‌ای پیش می‌رود و چند گام مانده به نیزار، می‌ایستد و خورجین جابر را بر زمین می‌گذارد:

- این تو و این فرات!

***

القصه، آن روز بوی خوشی که فضای حجره‌ای ام سلمه را پر کرده بود، روح و جانت را نواخت. رسول خدا، مثل همیشه برخاست و به استقبالت آمد. سلامت را پاسخ داد و دستت را گرفت و بویید و بوسید! پدر عبا بر دوش انداخته بود و چهره‌اش در میان گیسوان سیاه فروهشته از دو سو، چنان ماه تمام شب بدر، می‌درخشید.

پدر، نشست و تو را در کنار خود، جا داد. محو جمالت شد و حال پرسید و جواب شنید. از عرقی که بر پیشانی بلندش نشسته بود، به خدا پناه بردی و چشم به زیر انداختی و به ادب، سکوت کردی تا پدر، لب باز کند و سخن آغاز کند.

رسول خدا (ص)، سراغ علی (ع) را گرفت و از حال حسن (ع) و حسین (ع) جویا شد. این پرسش، حال و هوای دیگری داشت. مثل همیشه نبود که فقط حالشان را بپرسد و از سلامتی‌شان مطمئن شود و دعایشان بگوید. می‌خواست ببیندشان! به درخواست پدر، رفتی و پس از چندی با علی (ع) و پسرانت برگشتی. همه اجازه خواستید و نیم حلقه، رو به روی رسول خدا (ص) نشستید.

راستی که چه مجلسی شد! چه منور شد کاشانه! یک شمع بود و دو گل و دو پروانه!

جز ام سلمه که در گوشه‌ای به نماز بود و در قنوت راز و نیاز، کس دیگری نبود، الا خدا و شمس نبوت و شما چهار قمر!

پس از چندی، پیامبر، آرام و مهربان، عبایش را از دو طرف باز کرد و آن را بر سرتان کشید و به دست راست به بالا اشاره کرد و فرمود: «اللهم هولا اهل بیتی و خاصتی. اللهم اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا. خدایا اینان اهل بیت و خواص منند، خدایا هرگونه پلیدی را از آنان دور کن آن‌گونه که باید؛ و پاکشان گردان آن‌گونه که شاید.»

***

سه روز از اربعین گذشته است. صبح روز آخر است، وقت خداحافظی جابر است. اهل بیت را یک‌یک وداع می‌گوید و آنگاه که سر بر سینه و شانه سجاد (ع) می‌نهد، بوی بهشت به مشامش می‌رسد و مست می‌شود. مدهوشی را می‌ماند که از دم عیسی (ع) جان می‌گیرد و هست می‌شود.

- بدرود یابن رسول‌الله!

- بدرود جابر! برو خدا یارت… دست حق نگهدارت!

جابر، که محزون برمی‌گردد و آرام، گام پشت گام می‌نهد، صدای عطیه و غلامش را می‌شنود که می‌گریند و امام را بدرود می‌گویند.

حریر خاطره‌ای شیرین، دل و جان جابر را همچنان نوازش می‌دهد که روزی رسول خدا (ص) به او مژده داده بود که فرزندی از نسل حسین مرا خواهی دید. و جابر با خود می‌اندیشد: «از نسل حسین (ع)، همین علی‌بن‌الحسین (ع) باقی مانده است! کاش همه‌جا را می‌کاویدم و فرزندش را می‌یافتم. کاش سراغش را از امام می‌گرفتم و می‌گفتم: کو آن فرزند روشن ضمیرت؟ کجاست آن بدر منیرت؟»

عطیه می‌پرسد: «در چه حالی زائر؟»

غلام می‌پرسد: «در چه فکری، مولای من، جابر؟»

جابر می‌گوید: «در این فکرم که باز، کی به کربلا می آیم؟ نمی‌دانم باز، کی سر بر این آستان می‌سایم؟ نمی‌دانم کی محمدبن‌علی (ع) را می‌یابم؟»

و رو به عطیه می‌گوید: «گمان ندارم بعد از این سفر، بار دیگر در کوفه، تو را ببینم. و اما ای عطیه! خاندان محمد (ص) را دوست بدار که سزاوار دوستی‌اند، و با دشمنان‌شان دشمن باش که سزاوار دشمنی‌اند…»

جابر، لحظه‌ای می‌ایستد؛ آهی می‌کشد و زیر لب می‌گوید: «چند روزی در کوفه می‌مانم و بعد، راهی مدینه می‌شوم. دلم گواهی می‌دهد دیدارم با محمدبن‌علی (ع) در مدینه است.»

خورشید، تازه از مشرق نینوا، سر برآورده و با نگاه خمارش، همه دشت را می‌کاود.

رو سوی مدینه، کاروان حضرت سجاد (ع) است با جمعی از دختران و زنان سیاهپوش؛ و رو به کوفه، جابر است که همراه عطیه و غلام، آرام راه می‌سپرند و جز صدای پایشان بر رمل و ریگ بیابان صدایی نیست.

برچسب‌ها