حجت‌الاسلام قدمعلی اسحاقیان یکی از روحانیونی است که در دوران جنگ ۸ساله، به بند اسارت بعثی‌ها در آمد.کتاب «تن‌های محجر» خاطرات این آزاده ایرانی است که به قلم امیرمحمد عباس‌نژاد نوشته شده است.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: انتشارات خط مقدم، چندی است کتاب «تن‌های محجر» خاطرات آزاده ایرانی حجت‌الاسلام والمسلمین قدمعلی اسحاقیان از دوران جنگ و مجروحیت و اسارت را روانه بازار کرده است.

مرضیه کیان خبرنگار و پژوهشگر یادداشتی در بررسی این کتاب نوشته که برای انتشار در اختیار مهر قرار گرفته است.

مشروح این یادداشت را در ادامه می‌خوانیم:

«حضور روحانیت در جبهه‌ها بسیار به چشم می‌خورد؛ شاید بتوان گفت اگر روحانیون میدان جنگ را میدان جهاد نمی‌دانستند، مردم برای حضور در آن پیشقدم نمی‌شدند و مانند بسیاری از کشورهای جهان، امر دفاع را وظیفه نیروی نظامی می‌دانستند.

روحانیت در تمام بخش‌های جبهه حضور داشتند؛ از حضور در پشتیبانی و خط مقدم گرفته تا امداد رسانی و حوزه‌های دیگر. طی دوران جنگ تحمیلی بر اساس آمار بنیاد شهید، در حوزه شهدای روحانی ۲۷۷۶ شهید وجود دارد. بسیاری از روحانیون نیز در بند اسارت نیروهای بعثی گرفتار شدند و چه بسا به دلیل روحانی بودن‌شان بیشتر از سایر اسرا مورد شکنجه قرار گرفتند.

حجت‌الاسلام قدمعلی اسحاقیان یکی از روحانیونی است که در دوران جنگ ۸ ساله، به بند اسارت بعثی‌ها در آمد. کتاب «تن‌های محجر» خاطرات این آزاده ایران یاست که به قلم امیرمحمد عباس‌نژاد نوشته شده است. او برای تدوین این کتاب و شنیدن خاطرات حجت الاسلام اسحاقیان بیش از چهل ساعت گفت و گو انجام داده است. او طی پیاده‌سازی و تدوین اولیه مصاحبه، زمانی که با برخی کمبودها مواجه می‌شد، مجدداً با حجت الاسلام اسحاقیان هم‌صحبت می‌شد تا اطلاعاتش را تکمیل کند.

در کتاب «تن‌های محجر» خاطرات حجت الاسلام اسحاقیان از دوران تحصیل و جنگ و اسارات گرفته تا عضویت در کمیته جست‌وجوی مفقودان و تفحص، همگی بیان شده است.

عباس نژاد نگارش کتاب را با همکاری و نظرات حجت الاسلام شیرازی، نماینده ولی‌فقیه در نیروی قدس و فرزندان او، مرتضی سرهنگی، ساسان ناطق و خانواده راوی به سرانجام رساند.

در بخشی از کتاب با عنوان «تن‌های محجر» که اسم کتاب نیز به همین نام است، آمده: «از بین نرده‌های در فلزی سلول، نور کم‌جانی به داخل می‌آمد. دیگر از بی‌خبری و تنها بودن خسته شده بودم. به هر سختی و هرجوری بود، از نرده‌های یک و نیم‌متری در بالا رفتم و به بیرون سرک کشیدم. یک لامپ کم سوی تقریباً ۸۰ وات در راهرو بود. هرچه تلاش کردم، نتوانستم دستم را به آن برسانم؛ دستانم دیگر توان نداشت و ول شد. دوباره برگشتم کنج سلولم. همه‌اش یاد معاد بودم؛ یعنی حس می‌کردم در قبر هستم. احساس می‌کردم مُرده‌ام. فکر می‌کردم تشییع جنازه تمام شده و مرا توی قبر گذاشته و رفته‌اند.

چند روز بد، موقع دست‌شویی رفتن، از افرادی که در سلول‌های دیگر بودند، اسم پادگان را پرسیدم و فهمیدم اسم اینجا، زندان الرشید است و نزدیک کاظمین است. با این حرف قوت قلب گرفتم. همیشه دوست داشتم اگر اسیر شدم، مرا به زندان‌های بغداد ببرند؛ چون امام موسی کاظم (ع)، سال‌هایی را در آن‌جا گذرانده بود. همین، مرا دلگرم کرد و خدا را شکر کردم.

چند وقتی گذشت. در همین مدت متوجه شدم که سربازها و نگهبان‌ها به سلول ما اسمی دادند و هرموقع می‌خواهند مرا صدا کنند، می‌گویند «السجن… السجن»؛ یعنی زندانی.

این اسم، عجیب به دلم نشسته بود، و از زمانی که به این‌جا آمده بودم، خودم را تنهای تنها در محجر می‌دیدم. آن‌جا، ما حتی اجازه احوال‌پرسی و حرف زدن با دیگر زندانی‌ها را نداشتیم. این کار ممنوع بود و هرکسی از این دستور تخطی می‌کرد، سخت تنبیه می‌شد و نگهبان‌ها او را به قصد کشت می‌زدند. برای همین، روزها و شب‌ها، جز فریاد و ناله بقیه زندانی‌ها، صدای دیگری به گوشم نمی‌رسید.»