بزرگترهایی که از دوران مشغله‌دار بودن‌شان و رفت و آمدهای شلوغ زندگی دور شده‌اند و موعد خانه نشینی و رسیدگی به خودشان رسیده است، باید مورد توجه باشند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: برای روزهایی که یواشکی می رفتیم پشت بام خانه‌شان و به لواشک‌هایی که جلوی آفتاب گذاشته تا آماده شوند ناخنک می‌زدیم. برای سماوری که کنج اتاق بود و همیشه چای دم کرده داشت تا از مهمان ناخوانده هم حتی به بهترین شکل ممکن پذیرایی کند. برای روزهای دوچرخه سواری در کوچه و زمین که می خوردیم و پارگی زانوی شلوارمان از خون جاری شده از زخمش برایمان مهم‌تر بود چون بابت پارگی شلوار باید جواب پس می دادیم. برای روزهایی که وقتی وارد خانه‌شان می‌شدیم بوی غذای محبوب‌مان همه جا پیچیده بود و دلمان غنج می‌رفت تا سفره پهن شود و در بشقاب‌های لیلی و مجنون ملامینی در کنار مادربزرگ و پدربزرگ ناهار بخوریم. برای روزهایی که نمی دانستیم سیب‌زمینی کیلویی چند است و کجای جهان دارد بمب‌باران می‌شود و دختر کدام همسایه برای خواستگاری کدام پسر لحظه شماری می کند.

برای روزهای بی‌دغدغه کودکی و لمس دستان زبر مادر بزرگ و مهر پر از صلابت پدربزرگ که در بدو ورودش شکلاتی کف دستمان می گذاشت و یه گوشه می نشست تا چایی‌اش را بیاورند و با تلویزیون ور برود و یا بحث‌های سیاسی و اقتصادی روز را با پدر و شوهر عمه و عمو و… راه بیاندازد. برای تمام آن روزها در ذهنمان دفتر خاطراتی ساختیم که وقایع ساده دیروز را که امروز در حسرت تکراشان هستیم انبار کنیم و هر چند وقت یک بار در انبار را باز کنیم و گردی از هرکدامشان بزداییم و خنکای دوران شیرین کودکی را نسیمی کنیم که در کوی خاطراتمان می‌وزد. اما در این حوالی، همین روزهای بزرگتر شدن‌مان که درگیر قیمت سیب‌زمینی و عاشق شدن دوست قدیمی‌مان و مشغله‌های کار و کار و کارمان هستیم، جای خالی برای آنها که خاطرات شیرینی را در دوران کودکی برای‌مان رقم زدند نمی‌بینیم.

مادربزرگ و پدربزرگ‌هایی که اکنون احتمالاً بازنشسته شده باشند و به جز شب یلدا و ایام نوروز و روز مادر و روز پدر، ایام دیگری را نمی توانی بیابی که تمام فرزندان و نوه‌هایشان دورهم در همان خانه باشند و حضور او را برکتی بدانند. تازه اگر بین فرزندان و مادر و پدر را دلایلی همچون مرگ و مهاجرت جدایی نینداخته باشد و تمام اسامی ثبت شده در شناسنامه‌ها در یک موقعیت مکانی، آن هم خانه مادربزرگ گردآمده باشند.

اما بخشی از این واقعیت هم این نیست. خانه برخی از مادربزرگ و پدربزرگ‌ها دیگر نه تنها شلوغ و پر رفت و آمد-حتی در ایام خاص- نیست، بلکه خود مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها هم در آن خانه نیستند. خانه‌ای دیگر میزبان آنان است. خانه سالمندان! جایی که متولیانی پر از مهر و عشق و صمیمیت دارد اما میزبان افرادی است که اغلب از بی‌مهری و بی‌توجهی و بی‌زمانی و هزار بی...... دیگر مادر و پدرشان را آنجا بردند. کسانی که حق دارند که زندگی خوبی را تا آخر عمر تجربه کنند و از نعمت «مهر خانواده» محروم نباشند، اما به دلایل زیادی که از نظر روانشناسان به «درگیری‌های زندگی» موسومند، از سوی خانواده به این مراکز سپرده می شوند.

از خوب بودن و پرامکانات بودن و بامحبت بودن این مراکز چنان می توان گفت که تمامی نداشته باشد و از اشکالات و کمبودهایش هم، اما انکارناپذیر است که در بهترین شرایط هم هیچ محبتی جای حضور فرزند و آغوش خانواده را نمی گیرد. شیطنت و سرو صدای نوه و درگیری‌های فرزندان و حتی بگومگوهای بین فرزندان و همسر و جامعه اطرافشان هم برای یک سالمند، بخشی از زندگی مطلوب اوست. «خانه سالمندان» از اماکن مورد نیاز جامعه است اما اگر منصف باشم، جای مطلوبی نیست. هر فرد در سن سالمندی نیازهایی دارد که با پاسخگویی به آنها می تواند هم کیفیت زندگی خود را بالا ببرد و هم بار روانی روی دوش اطرافیانش را کم کند. حضور آنها برای هر خانواده همچون حلقه وصل است و انکارناپذیر است که بدون آنها در زندگی چیز بزرگی کم است.

اگر تقویم را ورق بزنیم متوجه می شویم که ۹ مهرماه روز جهانی سالمند است. با همین بهانه در جستجویی که میان این قشر کردیم به گروهی از دغدغه‌مندان رسیدیم که گام‌های موثری برای این موضوع برداشته‌اند. گزارش امروز مجله مهر از جشن «با شما حال ما خوب است، سایه‌تان مستدام!» است که توسط مرکز وقت زندگی با همکاری شهرداری منطقه در محل فرهنگسرای رسانه برگزار شده است.

مثل مهدکودک

لیلا کامرانی کارشناس ارشد روانشناسی، روابط عمومی و روانشناس مرکز قلب زندگی در گفت و گو با خبرنگار مجله مهر گفت: «ما مرکز روزانه سالمندانیم. یعنی اگر همه جا با نام «خانه سالمندان» عنوانی آمده، خدمات آن مراکز شبانه‌روزی است. مرکز ما فقط در روز فعال است. مثل مهدکودک. از صبح تا بعد از ظهر در خدمت مراجعین هستیم. خدمات مختلفی هم برایشان داریم مثل توانبخشی و تفریحی و بازی و هنری و.. ما اعتقاد داریم تازه بعد از ۵۰ سالگی بسیاری از دغدغه‌ها و مشغله‌ها جمع شده و به نتیجه رسیده و شخص تازه فرصت می‌کند که وقتش را برای خودش صرف کند.

عموم افراد در این سن خانه‌نشینند. برای ما مهم بود که این قشر بدانند که کارآمد و توانمندند. در این جمع خانم‌ها آشپزی را خیلی دوست دارند اما متاسفانه بچه‌ای که برایش آشپزی کنند در کنارشان نیست. اینجا و امروز غرفه‌هایی را برای ایشان در این طبیعت زیبا اختصاص دادیم و برای سود حاصل از این فروش هم اختیار را به خودشان دادیم. اگر خواستند برای خودشان باشد و اگر خواستند هم به خیریه کمک کنند. مثلاً در بین این عزیزان فردی داریم که تولیدی دارند. شخص دیگری را داریم که کار سفالگری می‌کنند. مراکز توانمندی خودمان هم غرفه دارند و کارها را ارائه می‌دهند. از یک گروه خدمات پرستاری هم برای شرکت در این مراسم دعوت کردیم تا خدمات‌شان را هم برای مراجعان این جشن توضیح دهند. برنامه‌های آمفی تئاتری خوبی هم آماده کردیم. سالمندانِ ما برای جشن امروز ترانه‌هایی را تمرین کرده‌اند که اجرا خواهند کرد. گروه کُر سالمندان را دعوت کردیم برای اجرا که از صفر تا صد کار را خودشان انجام می‌دهند. این جشنواره با کمک شهرداری منطقه برگزار شده و در حال اجراست.

مرکز ما تمام کارهایی را که یک فرد بالای ۵۰ سال نیاز دارد انجام دهد، ارائه می دهد. از ورزش و حرکات اصلاحی گرفته تا فیزیوتراپی و ماساژدرمانی و کاردرمانی و گفتاردرمانی و… حتی بر اساس نیاز آموزش لب‌تاپ و کامپیوتر و… ارائه می‌شود.»

دکتر زهره عاشوری مدیر این مرکز در ادامه گفت: «اثر تماشاگر یکی از موضوعاتی است که افراد در محدوده سنی سالمندی درگیر آن می‌شوند. در ایران برای این جایگاه متولیان زیادی وجود دارد. وزرات بهداشت، بهزیستی و شهرداری. جریان همان مثالی است که آشپز که دوتا می‌شود. عملاً این موضوع متولی خاصی ندارد و کاریست که روی زمین مانده است. در برنامه امروز ما سعی کردیم که همه را دور هم جمع کنیم و الان آمدیم تا به این عزیزان که خدمت می‌کنیم، بگوییم «بیایید کنار هم قرار بگیریم.»

سالمندی

ایده امروز ما در سطح کلان ارائه شده بود و قرار بود در استان تهران با هدف نمایش «سالمند توانا» اجرا شود. اما نشد که اتفاق بیافتد. متاسفانه در جو رسانه‌ای و بین افراد جامعه ما سالمندی مصادف با پیری و ازکار افتادگی و فرسودگی جا افتاده است. در صورتی که باید بپذیریم که سالمندی بخشی از زندگی است. چرا ما نسبت به کلمات نوزادی و نوجوانی و کودکی و جوانی عکس‌العمل منفی نشان نمی‌دهیم؟ مگر این اقشار مختلف مشکلات ندارند؟ قطعاً دارند. اما ما با تعریف غلطی از سالمندی که در جامعه ارائه شده است مواجهیم و این شده که من از صبح که در این پارک هستم، با هر کسی صحبت می‌کنم و او را سالمند خطاب می‌کنم، یک گارد ویژه‌ای می‌گیرد و می‌گوید: «من سالمند نیستم!» مهم است که نگاه درست به جامعه ارائه شود. سالمندی با پیری، سالمندی با ناتوانی، سالمندی با فرسودگی و از کارافتادگی متفاوت است. سالمندی تنها تعریف یک بازه زمانی از عمر هر فرد است.

از نظر سنی تعریف سالمند در آخرین تحقیقات این‌طور ارائه شده است که هر فرد که بالای ۶۵ سال دارد سالمند است. اما نکته قابل توجه بحث توانمندی سالمندان است که اگر از ۳۰ سال قبل از رسیدن به دوران سالمندی، سبک زندگی درست داشته باشیم، با ورود به این دوره یک سالمندی موفق و توانمند را تجربه خواهیم کرد. علت اینکه لوگوی ما ۵۰+ است همین است که ما اعتقاد داریم اگر سبک زندگی را از ۵۰ سالگی درست داشته باشیم به این هدف نزدیک خواهیم شد.

حال خوب

میدان قبا، بوستان پایداری. یک آمفی تئاتر روباز کوچک خودمانی را تصور کنید با پله‌هایی برای نشستن تماشاچی‌ها. آفتاب تند مهرماه نیمی از پله‌ها را داغ کرده بود و امکان نشستن حضار را سخت می‌کرد به جایش نیم دیگر پله‌ها پر بود از مادربزرگ و پدربزرگ‌هایی که خبر برنامه امروز را دریافته‌اند و مشتاقانه برای شرکت در آن حضور دارند. البته که فرزندان و نوه‌ها هم در کنارشان نشسته‌اند و این موضوع میانگین سنی تماشاچیان را پایین‌تر نشان می‌دهد. روی سن بنر بزرگی نصب شده که تصویری از یک خانواده است. پدربزرگی که دو نوه خود را در آغوش گرفته و انگاز از سلفی گرفتن بچه‌ها خیلی هم دل خوشی ندارد. در کنار مادر بچه‌ها و همسرش دور یک مبل جمع شده‌اند. اما بخشی از قاب این تصویر را هم پدر نوه‌ها به خودش اختصاص داده که انگار دنبال یکی از پرجنب و جوش‌ها می دود و خودش را با شتاب در قاب جا می کند. یک خانواده. بالای تصویر هم عبارت «با شما حال ما خوب است.» نوشته شده است. اینجا فرهنگسرای رسانه و امروز ۹ مهرماه، روز جهانی سالمند است.

بازارچه

برای رسیدن به آمفی‌تئاتر مجموعه باید از بخش زیبایی از بوستان گذر کنیم. در مسیر میزهایی چیده شده است که فروشندگان لبخند بر لبِ مهربانی، از شما برای بازدید از آن استقبال می‌کنند. میزهای آش و پیراشکی و سالاد ماکارونی و خوردنیجات خوشمزه را که می‌گذرانم، به میز معرفی محصولات هنری می رسم. یکی اینجا لباس می‌فروشد که گویا خودش تولیدی دارد. یکی دیگر وسایل آرایشی و بهداشتی آورده و دیگری هم بساط هنر سفالش را روی میز چیده که دلبری کند. همه غرفه داران این بازارچه سالمند و برای توانمند بودن خود تلاش می‌کنند.

مسابقه

از جلوترین پله جایگاه تماشاچیان آمفی تئاتر تا سکوی اجرای برنامه فاصله سه چهارمتری است که با دستگاه شهرفرنگ و یک چرخ پر از هندوانه‌های زیبا (که آخر مراسم قاچ شد و با آنها از مهمانان پذیرایی شد) و یک سماور بزرگ با ارتفاع ۱۵۰ سانتی‌متری تزئین شده است. این بخش از دکور یادآور سنتی است که مهمانان تماشاچی این مراسم آن را خوب می‌شناسند. کم‌کم برنامه آغاز می‌شود و به تعداد مهمانان افزوده. مجری که آقایی جوان حدود ۲۵ سال به چشم می‌آید سعی بر احترام و عزت تماشاچی دارد. با اعلام برنامه‌ها و شروع کار، مسابقه‌ای اجرا می‌کند تا کمی سر به سر حضار بگذارد و جو را گرم کند و اتفاقاً موفق هم می شود. جمعیت در مدت ۱۵-۲۰ دقیقه اجرای مسابقه روی سکو، کلی مشارکت فعال دارند.

بعد از مشخص شدن برنده و انتظار برای ادامه، یکی از خانم‌های مخاطب بالای سن می رود و اعتراضش را با مهربانی و شوخی درگوشی به او انتقال می‌دهد. آقای جوان لبخند عمیقی می‌زند و برای دعوت مهمان این بخش از برنامه می‌گوید: «در این بخش از برنامه می خواهیم ورزش سالمندی-صداش را صاف می‌کند و اصلاح می‌کند- ورزش ۱۴ ساله‌ها را با هم انجام دهیم. توضیح درمورد این‌که ۱۴ ساله‌ها تاج سر هستند و لبخند عمیقی که روی لب تماشاچیان می‌آید دلچسب است. آن هم در این روزها که حال شهرمان خوب نیست. حتی دیدن چنین صحنه‌های شاد و پر از مهری که همدلی انسان‌ها را همراه دارد برای ما آدم‌ها حکم دارو را دارد، چه رسد به اینکه در این رویداد مشارکت هم داشته باشید.

مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و دوستان‌شان اجرای گروه کر سالمندی را دیدند. برنامه‌ای که ۴ نوازنده داشت و ۱۲ نفر گروه کر با مانتوهای مشکی و شال یکدست قرمز. اما این گروه توانمند را نباید با گروه بعد مقایسه کرد. خانم عاشوری قبل از اجرا و حین آمدن اعضای موسیقی‌درمانی مرکز، این توضیح را به حضار می‌دهند که این عزیزان کاملاً غیرحرفه‌ای هستند و برای تمرین و درمان این ترانه را تمرین کرده‌اند و اجرا خواهند کرد. اما من این اعتقاد را ندارم. فکر می‌کنم این چند نفری که حتی برای ورود به آمفی تئاتر و در ادامه برای بالا آمدن از سکو و نشستن بر روی صندلی مورد نظر با دشواری زیادی روبه‌رو شدند، از حرفه‌ای ترین آدم‌های نسل خود هستند. شاید در هم‌خوانی سرود کم تمرین کرده بودند و شاید در هماهنگی با آوای همراهش کُند پیش می‌رفتند. اما این سکو میزبان جمعی از حرفه‌ای ترین آدم‌های زندگی‌ است. آدم‌هایی که در این اوضاعی که جوان‌هایش هم دنبال بهانه برای ازکارافتادگی و افسردگی می‌گردند، گلیم خود را از آب بیرون می کشند و خود را بعد از گذراندن ۶۰-۷۰ سال فراز و نشیب زندگی، به عنوان یک سالمند توانمند در جامعه حاضر می‌کنند. آلزایمر، پارکینسون و یا هر اشکال دیگری که روند زندگی را دچار اختلال کرده باشد در سالمندی آنها نتوانسته مانع باشد و برای شاد بودن و بالا بردن کیفیت زندگی شان تاثیری نتوانسته داشته باشد.

ساعت ۴ صبح بیدارم

می‌گفت: «چهار فرزند داشته که یکی از آنها فوت کرده است. در مرکز ورزش می کنیم. میان وعده را هم دورهمیم. صبحانه و موسیقی درمانی و این‌ها برای من خیلی خوب است. ماساژدرمانی و فیزیوتراپی هم داریم.» با شیطنت نگاهش چشمکی همراه کرد و ادامه داد: «چیزهای خوب دیگر هم داریم. مریم (پرستارش) به من اعتراض می‌کند که چرا هر روز از ۴ صبح بیدار می‌شوی؟ می‌گویم خوابم نمی‌برد چه کار کنم؟ بلند می‌شوم کمی نماز بخوانم و بعد هم با خدای خودم راز و نیاز کنم و هر روز توبه کنم. فردا که در مرکز بزن و بکوب داریم به بچه‌ها می گویم آخر من توبه کردم چرا مرا دوباره سمت این کارها می بردی؟ من، فروغ خانم و همراهش سه تایی با هم صدای خنده انفجاری‌مان بالا می‌رود.

فروغ خانم سن تقویمی بالایی دارد اما از آن سالمندان توانمندیست که حال دلش را خوب نگهداشته است. گوشش سنگین است و دندانی در دهان ندارد. حتی برخی از لغاتش را به سختی متوجه می شوم. اما روحیه خوبی دارد. وقتی که با جمع گروه سرود که بالای سکو بودند هم‌خوانی می کرد، شعر را فقط با دهانش نمی خواند. با تمام وجودش می‌خواند: «ای دل دیگه بال و پر نداری… داری پیر می‌شی و خبر نداری..» انگار داشت با تمام وجودش می خواند. سرزندگی او هر کسی را یاد کودکان شاد و پرانرژی می انداخت.

فروغ برایم گفت: «اینجا را یکی از دوستان دخترم معرفی کرده بود. دخترم می‌گفت برویم اینجا ببینیم چه برنامه‌هایی دارد؟» می‌گفتم: «بیخیال من باش مادر! من حوصله این کارها را ندارم.» هر چه می‌گفت: «مامان بیا بریم.» می‌گفتم: «دست از سر من بردار مادر.» یک روز که جشن داشتند مرا دعوت کردند. دخترم مرا برد و همان جشن بود که دیگر مرا گیر انداخت و من دیگر مشتری دائم اینجا شده بودم. اوایل هفته‌ای دو روز می‌رفتم و الان هفته‌ای سه روز می‌روم. از صبح می‌روم تا ساعت ۱۸ آنجاام.»