خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «زندگانی حضرت محمد خاتمالنبیین (ص)» نوشته سیدهاشم رسولی محلاتی ازجمله آثار نبوی موجود در بازار نشر کشور است که در حال حاضر با چاپ بیست و پنجم در بازار حضور دارد. اینکتاب پس از چند نوبت چاپ، سال ۱۳۷۴ توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی با چاپ جدید منتشر شد که ایننوبت چاپش، چاپ دهم محسوب میشد و شمارگان نوبت چاپهای دهم تا بیست و چهارمش در مجموع ۳۰ هزار و ۸۰۰ نسخه رسید.
کتاب زندگانی پیامبر که مانند دیگر زندگینامههای معصومین بهقلم رسولی محلاتی است، سال ۱۳۹۶ به چاپ بیست و پنجم رسید.
ایناثر در مجموع ۱۵ فصل کلی دارد که اینعناوین را بر پیشانی خود دارند:
«فصل اول: نسب رسول خدا (ص)»، «فصل دوم: ولادت رسول خدا (ص) و شرح زندگی آن حضرت تا ازدواج با خدیجه»، «فصل سوم: ازدواج با خدیجه و ماجراهای بعد از آن تا بعثت»، «فصل چهارم: بعثت رسول خدا (ص)»، «فصل پنجم: هجرت رسول خدا»، «فصل ششم: سال دوم هجرت و جنگ بدر»، «فصل هفتم: سال سوم هجرت و جنگ احد»، «فصل هشتم: سال چهارم هجرت»، «فصل نهم: سال پنجم هجرت و غزوه خندق»، «فصل دهم: سال ششم هجرت»، «فصل یازدهم: سال هفتم هجرت»، «فصل دوازدهم: سال هشتم هجرت»، «فصل سیزدهم: سال نهم هجرت»، «فصل چهاردهم: سال دهم هجرت»، «فصل پانزدهم: سال یازدهم هجرت».
ایام میلاد پیامبر اکرم (ص) و هفته وحدت بهانه خوبی است تا ۳ فراز از اینکتاب را مرور کنیم؛
***
جابر گوید: آن وضع را که دیدم به فکر افتادم تا غذایی تهیه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم، از این رو به خانه رفتم و بزغالهای را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بود - نه چاق و نه لاغر - ذبح کردم و از زنم پرسیدم: چه در خانه داری؟ گفت: یک صاع جو، بدو گفتم: این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد کن و نانی بپز تا من امشب رسول خدا (ص) را به خانه بیاورم. زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتی از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است. به نزد رسول خدا (ص) رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشیده و خواستند به خانههای خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند. رسول خدا (ص) پرسید: چه در خانه داری؟ من جریان بزغاله و یک صاع جو را عرض کردم. حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادی که در حفر خندق کار میکردند شام را در خانه جابر صرف کنند.
و در نقل دیگری است که خود آن حضرت فریاد برداشت:
ای اهل خندق جابر برای شما شوربایی ساخته همگی بیایید!
جابر گوید: خدا میداند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون»، زیرا میدیدم آنگروه بسیار (که طبق مشهور بیش از هفتصدنفر بودند) همگی به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا میخواهند بخورند و سیر شوند، از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:
ای زن! رسوا شدم، رسول خدا با همه مردم به خانه ما میآیند!
زن گفت: آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه داری؟
گفتم: آری.
همسرم گفت: پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستی آن زن با همین یکجمله اندوه بزرگی را از دل من دور کرد، و بخوبی مرا دلداری داد.
***
و اما درباره تعدد زوجات پیغمبر اسلام ظاهرا با توضیحاتی که قبلا درباره ازدواج پیغمبر اسلام با عایشه و حفصه و ام سلمه دادیم نیازی به بحث و توضیح در اینجا نیست ولی بهطور کلی و فشرده میگوییم:
اگر منظور از این ازدواجها - چنانکه آنها جلوه دادهاند - ارضای غریزه جنسی و تمایل شدید به جنس زن بود، پس چرا بهترین دوران زندگی و بهار عمر خود یعنی تا سن بیست و پنج سالگی را در آن محیط آلوده و فاسد جزیرهالعرب به تنهایی به سر برد؟ و با اینکه تمام مزایای فردی و اجتماعی که موجب جلب توجه زنان بود یعنی زیبایی صورت، اعتدال، کمال خلقت، فصاحت بیان، شهرت، محبوبیت، شرافت قبیلهگی و دیگر فضایل صوری و معنوی به حد کامل در او وجود داشت، اینمدت را با نهایت پاکدامنی بدون همسر گذراند؟ و آنگاه نیز که به فکر ازدواج افتاد، با خدیجه که قبلا دو شوهر کرده بود و پانزده سال از او بزرگتر بود و چندفرزند هم از دو شوهر گذشته خود داشت ازدواج کرد؟ و هیچ زن دیگر و یا کنیز دیگری نگرفت، با اینکه بر طبق عادت و سنتهای آن زمان و به خصوص شهر مکه این عمل یک کار عادی و معمولی مردم آن شهر بود و برای کسی که مختصر اطلاعی از وضع اجتماعی و خانوادگی عرب قبل از اسلام داشته باشد نیازی به توضیح و استدلال نیست و چرا زنان متعدد خود را با آن موقعیت مهمی که داشت از میان دوشیزگان زیباروی عرب اختیار نکرد - چنانچه زمامداران دیگر دنیا میکردند - و چرا زنان خود را به سازش و قناعت با همان زندگی محقرانه و قوت اندک خانه خود دستور میداد، و از چشم دوختن به زندگی زرق و برقدار دنیاپرستان و بوالهوسان نهی میکرد تا آنجا که طبق آیه ۲۹ سوره احزاب به آنها میگوید:
«اگر مایل به زندگی دنیا و زیور آن هستید بیایید تا شما را بهرهمند کرده و به کمال خوبی شمار را آزاد سازم» و بدین ترتیب آنها را میان ماندن و ساختن با آن زندگی فقیرانه و طلاق و آزادی و رسیدن به لذایذ مادی دنیا مخیر سازد؟
***
گروهی از مورخین گفته اند که در هنگام مراجعت از این جنگ (غزوه بنیالمصطلق) دو حادثه ناگوار پیش آمد که یکی را پیغمبر اسلام با و مهارتی خاص بخوبی حل نمود و دیگری شاید را وحی الهی حل کرد و اندوه آن را از دل پیغمبر و مسلمانان برطرف ساخت.
خدای تعالی در قرآن از او نقل کرده گفت : الثیل وجملة إلی المدینة البحر من الأمر منها الأذل ... اگر به مدینه باز گشایم آن کس که عزیزتر است خوار ترین و ذلیل ترین افراد را بیرون خواهد کرد سوگند در اطراف در
نخستین حادثه، برخورد یکی از مهاجرین با یک نفر از انصار و زد و خوردی که میان آن دو اتفاق افتاد بود که داشت به دو دستگی و اختلاف عمیقی منجر میشد.
داستان مزبور از اینجا آغاز شد که یکی از مهاجرین بهنام جهجاه برای آوردن آب بر سر چاهی رفت و هنگام برداشتن آب دلو او به دلو مردی از انصار به نام سنان بن وبر گیر کرد و در نتیجه نزاعشان در گرفت و جهجاه سیلی محکمی به گوش سنان زد و سنان نیز انصار را به یاری طلبید و جهجاه هم از مهاجرین استمداد کرد و چیزی نمانده بود که مهاجر و انصار در آن بیابان به جان یکدیگر بریزند و جنگ خونینی برپا شود که با میانجیگری برخی از اصحاب برطرف شد.
عبد الله بن ابی که با گروهی از منافقان مدینه به امید غنیمت و پیدا کردن مالی همراه مسلمانان آمده بودند ، وقتی سر و صدا را شنید پرسید: چه خبر است ؟ و چون ماجرا را برای او گفتند با ناراحتی و خشم گفت: این بدبختی است که شما خودتان به سر خود آوردید، اینان را به خانه ها و شهر و دیار خود آوردید و اموال و دارایی خود را بی ریا در اختیارشان گذاردید، خود را سپر آنها ساختید و جان خود را فدای ایشان کردید! و به دنبال این سخنان جمله زیر را که خدای تعالی در قرآن از او نقل کرده گفت:
[اگر به مدینه بازگشتیم آن کس که عزیزتر است خوارترین و ذلیلترین افراد را بیرون خواهد کرد.]
و مقصودش از «عزیز ترین افراد» خودش بود، و از «خوار ترین افراد» رسول خدا و مسلمانان را منظور داشت.
زید بن ارقم یکی از جوانان انصار که این سخن را شنید پیش رسول خدا آمده و آنچه را از عبدالله شنیده بود برای آن حضرت نقل کرد. پیغبر بدو فرمود: شاید اشتباه کردهای؟ گفت: فرمود: شاید بر او تندی کردهای؟ گفت: نه به خدا سوگند.
در این وقت رسول خدا (ص) در زیر درختی نشسته بود و جمعی از اصحاب نیز اطراف او بودند و هنگام ظهر بود، پیغمبر که این سخنان را از زید شنید، دستور حرکت داد و بی درنگ خود بر مرکب سوار شده دیگران نیز حرکت کردند.
در این وقت سعد بن عباده و به قولی اسید بن حضیر - که هر دو از سرکردگان انصار بودند - به نزد آن حضرت آمده عرض کرد: ای رسول خدا رسم شما نبوده که هیچگاه در چنین وقتی حرکت کنید آیا اتفاقی افتاده؟
فرمود: مگر نمیدانی صاحب شما چه گفته است؟
عرض کرد: ما جز شما صاحبی نداریم!
فرمود: عبدالله بن أبی.
پرسید: مگر چه گفته است؟
فرمود: گفته است: اگر به مدینه بازگردیم عزیزترین افراد ذلیلترین را از شهر بیرون میکند!
عرض کرد: عزیز ترین افراد شما هستی و خوارترین اوست و اگر بخواهی میتوانی او را از شهر بیرون کنی! و سخن خود را ادامه داده گفت:
ای رسول خدا با او مدارا کنید ، زیرا هنگامی که شما به مدینه آمدید مردم می خواستند او را به ریاست خود انتخاب کنند و با ورود شما برنامه ریاست او به هم خورده و خیال میکند شما باعث این کار شدهای!
پیغمبر خدا همچنان به راه خویش ادامه داد و مسلمانان نیز حرکت کردند و آن روز را تا به شب و شب را نیز یکسره تا به صبح راه رفتند و فردا نیز تا هنگام چاشت به راه خود ادامه دادند، چنانکه وقتی نزدیک ظهر در جایی فرود آمدند همه سپاه از خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند و رسول خدا با این تدبیر جریان روز گذشته را از یاد آنها برد و خشم و کینه ای را که در اثر برخورد میان مهاجر و انصار شعله ور شده بود خاموش کرد و نقشه منافقان را به هم زد ، و پس از ساعتها که از خواب برخواستند آثار خشم و کینه از دلها بیرون رفته بود.
عبدالله بن أبی که از جریان مطلع شد به نزد رسول خدا آمده و زبان به عذرخواهی گشود و قسم خورد که من چنین حرفی نزدهام، و زید بن أرقم به شما دروغ گفته است. برخی از انصار نیز که حضور داشتند به طرفداری او سخنانی گفته و اظهار داشتند زید بن ارقم جوان نورسی است و حتما اشتباه شنیده و عبدالله چنین سخنی نگفته است و جریان بدین ترتیب خاتمه پیدا کرد، ولی به دنبال آن سوره منافقین بر پیغمبر نازل شد و گفتار زید بن ارقم را خدای تعالی تصدیق کرده و عبدالله بن أبی رسوا گردید.
عمر بن خطاب به پیغمبر پیشنهاد کرد خوب است کسی را بفرستید تا عبدالله را بکشد ولی پیغمبر با پیشنهاد او مخالفت کرده و او را ساکت نمود.
این ماجرا سبب شد تا انصار مدینه از عبدالله تنفر پیدا کنند و از قدر و منزلت او کاسته شود، تا آنجا که پسر عبدالله بن أبی که نام او نیز عبدالله و از مسلمانان پاک سرشت بود به نزد رسول خدا (ص) آمده عرض کرد: شنیده ام قصد کشتن پـدر مـرا دارید اگر براستی چنین تصمیمی دارید این کار را به خود من واگذار کنید تا من سر او را برای شما بیاورم، زیرا می ترسم اگر شخص دیگری این کار را انجام دهد من نتوانم قاتل پدرم را ببینم و در نتیجه او را بکشم و مستحق آتش دوزخ گردم!
پیغمبر بدو فرمود: نه ما چنین قصدی نداریم و تا وقتی که عبدالله زنده است ما با وی همانند یک دوست رفتار میکنیم! و همین عفو و اغماض پیغمبر وسیله دیگری برای تنفر مردم از عبدالله گردید و سبب شد تا مورد ملامت و سرزنش مردم قرا رگیرد، تا به حدی که چون به دروازه مدینه رسیدند همین پسرش عبدالله پیش آمد و سر راه پدر را گرفته گفت: به خدا سوگند تا پیغمبر اجازه ندهد نمیگذارم داخل شهر شوی و امروز خواهی دانست عزیز ترین مردم کیست و خوارترین افراد کدام است! عبدالله بن ابی که چنان دید کسی را نزد رسول خدا فرستاده شکایت فرزند خود را به آن حضرت کرد، و پیغمبر اسلام (ص) برای فرزند او پیغام داد که مانع او نشود و بدین ترتیب عبدالله به مدینه درآمد.
***