خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: نمیشد برای تهیه گزارش خودت را از تهران به زاهدان برسانی و بعد در مقابل پیشنهاد وسوسهکننده سفر به میرجاوه و حضور در نقطه صفر مرزی بین ایران و پاکستان مقاومت کنی. این شد که بین پیگیریها درباره چند و چون اتفاقات اخیر زاهدان که شب و روزم را درگیر کرده بود، هرطور شده وقتی خالی کردم و صبح یکشنبه به جاده زدیم و راهی میرجاوه و بعد روستای «بازمحمود» شدیم.
جاده زاهدان-میرجاوه در قرق ماشینهای قاچاق سوخت
دوست زاهدانی که خودش چندی پیش به روستای بازمحمود رفته بود و از مدرسه آنجا دیدار کرده بود نیز همراهم شد و این توفیق را داشتم که در طول مسیر درباره قاچاق سوخت صحبت کنیم. در سیستان خیلیها تنها درآمدشان سوختکشی است که البته باید بگویم درآمد خوبی هم دارد، اگر راهش را بلد باشی! توی جاده تویوتاهایی را میدیدیم که عقبشان را پر از دبههای بنزین کرده بودند و با سرعتی همچون برق و باد از کنار یا روبرویمان رد میشدند.
حقوق عالی سوختکشی؛ ماهی ده تا بیست میلیون!
اینطور که فهمیدم هر بار سوختکشی که معمولاً سه چهار روز طول میکشد برای راننده چهار پنج میلیون تومان آورده دارد. اگر هرکسی در ماه سه یا چهار بار سوختکشی کند پولی بین دوازده تا بیست میلیون تومان به جیب میزند که انصافاً کم نیست و البته خطرهای خودش را هم دارد. من جمله تصادف یا دستگیری توسط نیروی انتظامی که معمولاً آنقدرها رخ نمیدهد. یا سوختبرها خیلی کارشان را بلدند، که بلدند، یا اینکه نیروی انتظامی خیلی به سوختکشها کاری ندارد. البته با ترفندهایی که سوختکشها اختراع کردهاند مقابله با آنها کار آسانی هم نیست. بعضی از سوختکشها برای خودشان آدم استخدام میکنند تا آمار ماشینهای پلیس را در جاده، زودتر از روبرو شدن با آنها، بهشان اطلاع بدهد. یا اینکه خود سوختکشها با هم همکاری میکنند و به هم آمار میدهند. قسمتی از جاده که ایست و بازرسی دارد را نیز از یک جاده خاکی میروند و بازرسی را دور میزنند. روشهای دیگری هم دارند که بگذریم...
یابود شهیدی که در آخرین روز سربازی به شهادت رسید
در طول مسیر و در فاصله کمی با جاده کوههایی را میبینم که کیلومترها امتداد یافتهاند و بعد دوست زاهدانی میگوید که این کوهها خط مرزی ایران و پاکستاناند. بعدتر اضافه میکند که حالا با نصب دوربین و نظارت بیشتر اوضاع بهتر شده است، اما این کوهها همیشه محل تروریستها و قاچاقبرها بوده است. داریم جاده را میرویم که یکباره چشمم به یک علامت یادبود میافتد، مابین جاده و کوهها. میگوید اینجا محل شهادت یکی از سربازان است که در روز آخر سربازیاش و هنگامی که نامه ترخیص داشته، میشنود که اشرار از کوه پایین آمدهاند. در حالی که نامه ترخیص داشته، برای مقابله با آنها برمیگردد، مسلح میشود و در همان درگیری به شهادت میرسد. عجب سرنوشتی! دوست داشتم پیاده میشدیم و سری به محل شهادت میزدیم اما وقت نبود. بسیاری از شهدای سیستان و بلوچستان در درگیری با اشرار، قاچاقبرها، تروریستها و در عملیاتهای انتحاری و تروریستی به شهادت رسیدهاند. همسایگی این استان با دو کشور افغانستان و پاکستان که مشکلات امنیتی بیشماری دارند، از معضلات همیشگی این استان بوده است و البته مرزداران ما، یعنی روستاییان مرزنشین، چقدر نجیب و وطندوست و سرافرازند که با همه این سختیها هنوز از پاسداری مرزهای کشورمان دست برنداشتهاند. امروز قرار است به یکی از همان روستاها برویم. روستایی که شنیدم مدرسه آن، مدرسه شهید ارجمندی، علیرغم وجود بچههای زیاد مشکلات زیادی دارد.
چقدر این بچهها تو دل برواَند!
گذر زمان دستم نیست و نمیدانم چقدر توی راه بودیم. بالاخره میرسیم به روستای بازمحمد. به مدرسه که نزدیک میشویم صدای شادی و نشاط و بازی بچهها به گوش میرسد. تا از ماشین پیاده میشویم و وارد حیاط مدرسه میشویم بچهها دورهمان میکنند و با خنده و نشاطی رشکآور میخواهند دست بدهند و سلام کنند. هنوز یک دقیقه نشده که وارد مدرسه شدهام و عاشق این بچهها و حال و هواشان شدم! چقدر این بچهها معصوم و دوستداشتنی و تو دل برواَند… ناگاه به این فکر میکنم که اگر به یکی از مدارس توی شهر سر بزنی اینهمه حال خوب را نمیبینی. ممکن است بعضی بچهها افسرده باشند، بعضی بیحال باشند، بعضی عصبانی باشند، بعضی خوابآلود و خسته. اما اینجا از این خبرها نیست. بچهها کوه انرژیاند. با یکی یکیشان دست میدهم و حال و احوال میکنم. دختر و پسر دورهام کردهاند، طوری که انگار ده سال است همدیگر را میشناسیم. لبخند از لبشان پایین نمیرود! آنقدر انرژی دارند که در یک لحظه تمام خستگی جاده را از تن و روح درمیآورند...
اولین دیدار با مدرسه شهید ارجمندی در نقطه صفر مرزی
«دبستان شهید ارجمندی» یک حیاط نسبتاً بزرگ دارد که یک گوشه از آن یک ساختمان کوچک ساختهاند با سه کلاس. کیفیت ساخت کلاسها بد نیست، اما خود کلاسها کوچک است و هیچ امکاناتی هم ندارد. با معلمها توی حیاط آشنا میشوم. دعوتم میکنند که به اتاقی برویم و درباره مدرسه صحبت کنیم. راستی! قرار است هم از مدرسه روستای بازمحمد گزارش تهیه کنم، هم هرکاری میتوانم بکنم تا مشکلات این مدرسه به گوش خیرین و گروههای مدرسهساز و… برسد؛ بلکه اتفاقات بهتری برای این بچههای بیفتد. میدانم اگر خیرین بدانند که در نقطه صفر مرزی ایران چنین مدرسهای هست و چنین بچههای مستعد و باانگیزه و وطندوستی هستند، کمک میکنند تا مشکلات این بچهها حل شود...
«چهار تا معلم شبها توی اتاق دو و نیم در دو و نیم میخوابیم و زندگی میکنیم»!
به یک اتاق دو و نیم در دو و نیم میرویم. اتاق به جز یک یخچال چیزی ندارد. عبدالواحد نیکبخت اولین معلمی است که با او صحبت میکنم. خودش اهل روستای «انجد» است، از دهستان «تمین» و نزدیک میرجاوه (خداکند اسمها را اشتباه نفهمیده باشم!). آقای نیکبخت میگوید از محل زندگیاش تا روستای بازمحمد باید ۱۵۰ کیلومتر بیاید و برود. به همین خاطر ترجیح میدهد شبها را در روستا و در مدرسه بماند. عجیب اینکه میگوید: «شاید باور نکنید، ولی ما چهار تا معلم هستیم که چون هیچکداممان بومی این روستا نیستیم، باید شبها توی روستا بمانیم ولی چهار نفری توی همین اتاق زندگی میکنیم و میخوابیم!». نگاهی به اتاقی که در آن نشستهایم میکنم؛ به زور برای یک نفر جای مناسبی است. هرطور فکر میکنم که چگونه چهار نفر در آن زندگی میکنند و میخوابند مغزم سوت میکشد! همینجا میفهمم که یکی از مشکلات مدرسه محل اسکان و زندگی معلمان است. یک گوشه مینویسم...
ریگینژاد دیگر معلم مدرسه درباره محل استراحت و خوابشان میگوید: «ما چهار تا معلمیم، منتها بعضی وقتها یک نفرمان نیست و سه نفر میشویم. جا که نیست، مجبوریم خودمان را یک طوری جا کنیم. چارهای نیست. فعلاً که هوا خوب است و گرم نیست، ولی اگر سرد بشود مشکل پیدا میکنیم؛ چون اینجا هنوز گازکشی نشده است. باید با همین پیکنیک که داریم خودمان را گرم کنیم». بعد میفهمم میرجاوه و روستاهای بعد از آن هنوز گازکشی نشدهاند! چقدر این مردم صبور و نجیباند. اما واقعاً چرا؟! مگر سالهاست نمیگوییم به همه روستاهای کشور برق و گاز و آب رساندهایم؟!
وقتی کلاس بچههای توی حیاط برگزار میشود! / کمبود کلاس داریم
نیکبخت که خودش معلم کلاس پنجم است، درباره مدرسه توضیح میدهد: «ما اینجا سه تا کلاس داریم و حدوداً ۱۰۰ تا دانشآموز که از کلاس اول تا ششم درس میخوانند، ولی چون کلاس کم داریم، کلاسهای دوم و سوم و چهارم را توی حیاط مدرسه برگزار میکنیم». عجب! پس همین بود که وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم بچهها گروه گروه گوشه حیاط نشستهاند. من درواقع وارد حیاط مدرسه نشدم، وارد کلاسهای دوم و سوم و چهارم شدم! باور اینکه سه تا کلاس یک مدرسه در گرما و سرما توی حیاط و روی زمین برگزار شود، سخت است، اما انگار باید باور کنم! مشکل بعدی کمبود کلاس است. توی گوشیام مینویسم که حداقل سه تا کلاس برای مقاطع دوم و سوم و چهارم نیاز داریم.
چرا آموزش و پرورش فکری برای معلمان طرح خرید خدمات نمیکند؟
«غلامنظر مرادزهی» معلم کلاس ششم مدرسه است. دو سال است که سرباز معلم است و میگوید امسال اولین سال معلمی او در طرح «خرید خدمات» است. خلاصه خرید خدمات این است که آموزش و پرورش چون نمیتواند یا نمیخواهد معلمهای تازه را جذب کند، به یک عده از معلمهای بازنشسته برای اداره مدارس مجوز میدهد. با مجوز آموزش و پرورش آنها میتوانند در طرح موسوم به «خرید خدمات» معلمهای جذبنشده را به کار بگیرند، ولی با کمترین حقوق و امکانات. حقوق معلمان طرح خرید خدمات، که از سه میلیون تومان بیشتر نمیشود، همیشه با تأخیرهای چندماهه پرداخت میشود. ضمن اینکه در تابستان هم حقوقی ندارند! مرادزهی میگوید چارهای نداریم و باید با این وضعیت ادامه بدهیم. حس وطنپرستی و عشقشان به معلمی را در دلم میستایم و به این فکر میکنم چرا وزارت آمورش و پرورش هیچ برنامهای برای ساماندهی این معلمان پرانگیزه ندارد؟ معلمانی که پرچم توسعه و آموزش در مناطق محروم کشور را بالا نگه داشتهاند و با سختترین شرایط دارند به کشور خدمت میکنند.
نمیتوانیم بعدازظهر کلاس برگزار کنیم، چون مدیر نداریم
مرادزهی هم در توضیح مشکلات مدرسه همان حرفها درباره کمبود کلاس را تکرار میکند و معلوم است که این وضعیت خیلی برایشان سخت است. میپرسم چرا کلاسها را صبح و بعدازظهر برگزار نمیکنید تا مجبور نباشید توی حیاط به بچهها درس بدهید؟ جواب میدهد: «هم اداره موافقت نمیکند، هم نمیتوانیم همه بچهها را به مدرسه بکشانیم. صبحها باید درس بخوانند و بعدازظهر کار کنند. ضمن اینکه اگر بخواهیم بعدازظهر کلاس تشکیل بدهیم باید مدیری برای شیفت بعدازظهر استخدام کنند که نمیشود. معلمها هم چون خرید خدمات هستند، نمیتوانند مدیر شوند. فقط معلم رسمی میتواند مدیر شود»...
بچههای روستا خیلی باهوش و با استعدادند
«کریم ریگینژاد» معلم کلاس اول مدرسه و از با سابقههای مدرسه شهید ارجمندی است. به او میگویم خیلیها فکر میکنند بچههای روستایی به خاطر محرومیت و دوری از مرکز استعداد ندارند. شما که با این بچهها مأنوس هستید، نظرتان چیست؟ ریگینژاد میگوید: «بچههای اینجا خیلی استعداد دارند و باهوش هستند. خودتان دیدید که چقدر حال و هوای این بچهها خوب است و چقدر ذهن و قلب و روحیهشان آماده یادگیری و پیشرفت است. با همه سختیهایی که این بچهها دارند و باید به خانواده در کارهای کشاورزی و دامداری و… کمک کنند، بعضیهاشان میگویند برای ما توی بعدازظهر هم کلاس بگذارید. حالا قرار است به زودی برای آنهایی که میخواهند کلاسهای فوق برنامه بگذاریم. میخواهم بگویم این بچهها هم استعداد دارند و خیلی باهوشاند، هم خیلی مشتاق یادگیری هستند. هر درسی به آنها میدهیم در کمترین زمان یاد میگیرند».
خودمان با درس به کجا رسیدیم که بچههایمان برسند؟!
ریگینژاد ادامه میدهد: «اینجا پدر و مادرها زیاد به دانشآموزان اهمیت نمیدهند. بعضی وقتها خودمان به سختی باید آنها را راضی کنیم که بچههار ا به مدرسه بفرستند. مثلاً توی دوره کرونا اصلاً بچهها درس نمیخواندند؛ هم گوشی نداشتند که به صورت مجازی درسها را دنبال کنند، هم پدر و مادرها اجازه نمیدادند. با اینکه من بچهها را بین صبح و بعدازظهر و در گروههای کوچک تقسیم کرده بودم تا فاصله بهداشتی هم حفظ شود، کلاً سه چهار نفر میآمدند. برای همین به مسجد رفتم و با پدر و مادرها صحبت کردم. بهشان گفتم چرا بچهها را نمیفرستید؟! گفتند خودمان به کجا رسیدیم که بچهمان با درس خواندن به آنجا برسد! از یکیشان پرسیدم چقدر درس خواندی؟ گفت مثلاً تا دیپلم خواندم. من هم گفتم آنقدر نخواندی که به جایی برسی. این بچهها باید درس بخوانند که موفق شوند».
دخترها میگویند اگر کلاس داشته باشیم راهنمایی را ادامه میدهیم
از آقای ریگینژاد میپرسم چرا علیرغم همه این سختیها به این روستا آمدهاید؟ جواب میدهد: «من در دانشگاه بیرجند کارشناسی ارشد علوم تربیتی گرفتم. دانشگاهم که تمام شد، دیدم در بیرجند غیربومیها را جذب نمیکنند. خود بیرجند تحصیل کرده زیاد داشت و ما را قبول نمیکردند. برای همین آمدم اینجا که کمبود معلم داشت. آمدم اینجا به بچهها خدمت کنم. دو سه جای دیگر را هم پیشنهاد دادند ولی من اینجا را انتخاب کردم. گفتم لب مرز تحصیل کرده ندارند، بهتر است به اینجا بیایم».
او درباره مشکلات تحصیل بچهها در این روستا بیان میکند: «متأسفانه اینجا وقتی بچهها کلاس پنجم را تمام میکنند ترک تحصیل میکنند، چون برای کلاس هفتم باید بروند به روستای قبلی. دخترها که حتماً ترک تحصیل میکنند، ولی از بین پسرها چندنفری به آن روستا میروند. دخترها مدام به ما میگویند اگر یک اتاق اینجا بسازید ما هم ادامه تحصیل میدهیم. جالب اینکه دخترها توی درس خواندن خیلی از پسرها بهتر هستند. تمام خواسته اینها ساختن یک کلاس ساده است که بتوانند مقطع راهنمایی را در آن شروع کنند. در این روستا کمبود معلم نیست، کمبود فضای آموزشی است. یعنی اگر دو سه کلاس دیگر اینجا ساخته شود، بچهها میتوانند تا مقطع راهنمایی درس را ادامه بدهند».
وقتی بزرگ روستای بازمحمد نگران مدرسه بچههاست
«حاج رضا ریگی» بزرگ و رئیس شورای روستا است. وسط بحث به جمع ما اضافه میشود و درباره مشکلات روستا میگوید: «هرکس به روستای ما میآید به آنها میگویم اولین مشکل روستای ما مدرسه است. خیلی سخت است که فضای مدرسه سه تا کلاس باشد و بقیه بچهها مجبور باشند بیرون درس بخوانند. الآن مدرسه تمیز است و هوا هم خوب است، ولی بعضی روزها هوا طوفانی میشود و کل مدرسه را خاک میگیرد. در این شرایط سه تا کلاس ما توی حیاط کلاسهایشان برگزار میشود. اینجا مستخدم هم نداریم».
از او میپرسم پس چه کسی مدرسه را تمیز میکند؟ ریگی میگوید: «خود معلمها و دانشآموزان! البته بچهها واقعاً کمک میکنند. درباره معلمها بگویم که این عزیزان توی همین اتاق پنج شش متری استراحت میکنند و میخوابند. خودشان بومی روستا نیستند و محل زندگیشان توی میرجاوه است؛ چون جاده بد است و فاصله زیاد است شبها همینجا میمانند ولی جای زندگی ندارند. جای دیگر هم نداریم که در اختیارشان بگذاریم. اگر یک کانکس بود که معلمها در آن زندگی میکردند خوب میشد. میتوانند شبها در آن استراحت کنند و روزها در آن کلاس برگزار کنند».
نیازهای اساسی مدرسه از زبان رئیس شورای روستا
از او درباره نیازهای اساسی مدرسه شهید ارجمندی میپرسم. حاج رضا ریگی جواب میدهد: «درواقع الآن ما سه تا کلاس برای مقطع دبستان کم داریم که محل درس بچههاست، یک اتاق هم برای اسکان معلمها نیاز داریم. ضمن اینکه یک کلاس برای مقطع راهنمایی دخترها نیاز داریم. الآن سن دخترها که بالا میرود ترک تحصیل میکنند، فقط به خاطر اینکه کلاس برای دوران راهنمایی نداریم. تا روستای پایینی هم دو کیلومتر راه است. اگر بخواهند بروند باید پیاده بروند که خطرناک است. فعلاً الحمدلله درگیری مرزی نداریم، ولی رفت و آمد چندکیلومتری در این منطقه برای دخترها خطرناک و سخت است. هم پدر و مادرها اجازه نمیدهند هم برای خودشان سخت است که هرروز چندساعت پیادهروی کنند. اگر راهنمایی اینجا شروع شود، خیلی از دخترها درس میخوانند. حیف است این دختر و پسرهای با استعداد و باانگیزه به خاطر چنین مشکلاتی از درس عقب بمانند».
۷ تا بچه دارم و حد و مرزی ندارم!
او با توضیح اینکه زاد و ولد در روستا زیاد است و نیاز به کلاسهای بیشتر دائمی است، ادامه میدهد: «نیاز مدرسه ما به کلاس به این زودیها رفع نمیشود. یعنی این کلاسهایی که برای مدرسه میسازیم، تا سالهای زیادی استفاده میشود. من خودم متولد ۶۱ هستم و ۷ تا بچه دارم. بچههای من هم هرسال وارد کلاس جدید میشوند و نیاز به کلاس دارند. بقیه هم همینطور». به حاج رضا ریگی میگویم ماشاالله! من متولد ۷۰ م و هنوز بچه ندارم! میخندد. میگویم چندتا دیگر برنامه دارید؟! با خنده جواب میدهد: حد و مرزی نداریم! تا آخر خط هستیم!
موفقیت یک نفر از این بچهها میتواند آینده کل منطقه را تغییر دهد
آقای ریگی درباره اهمیت مدرسه برای شورای روستا میگوید: «اصلش این است که پیشرفت از تحصیلات شروع میشود. هر روستا و آبادی اگر آدمهای باسواد زیاد داشته باشد، بیشتر پیشرفت میکند. از بین این ۱۰۰ نفر اگر یک نفرشان پیشرفت کند و موفق شود، میتواند کل این منطقه را رشد دهد و به پیشرفت مردم و بچههای آینده کمک کند. من خودم میدانم که اگر روستای ما بخواهد پیشرفت کند باید بچهها درس بخوانند. به نظر من توی این منطقه استعداد خیلی زیاد است. من خودم پنج سال نهضت خواندم و چون مدرسه از روستای ما دور بود دیگر ادامه ندادم. همان موقع من توی کل بخش میرجاوه نفر اول شدم، ولی حیف که شرایط ادامه تحصیل نبود. الآن هم استعداد اینجا زیاد است ولی امکانات نیست».
کامپیوتر، کتابخانه، میز و نیمکت و پرژکتور؛ دیگر نیازهای مدرسه
از معلمهای مدرسه شهید ارجمندی میخواهم اگر مدرسه نیازهای دیگری دارد بگویند. یکی از معلمها میگوید: «مهمترین مشکل همان نداشتن کلاس درس است، ولی نیازهای دیگری هم هستند که امروزه باید در هر مدرسهای وجود داشته باشند. مثلاً ما اینجا هیچ امکانات سختافزاری مثل کامپیوتر و پرینتر و پرژکتور و کتابخانه و… نداریم. سیستم نیاز داریم. اگر این نیازها رفع شود اوضاع روستا زیر و رو میشود. بچهها مشتاق پیشرفتاند ولی امکاناتش را ندارند». آقاکریم که ناگهان چیزی یادش آمده باشد میگوید: راستی! ما اینجا میز و نیمکت هم کم داریم. خیلی از بچهها روی زمین مینشینند.
نوبت خیرین و گروههای جهادی است که صدای بچهها را بشنوند...
بعد از صحبتها به یکی یکی کلاسها سر میزنم و با بچهها حال و احوال میکنم. واقعاً هرچه از انرژی و حال و هوای این بچهها بگویم کم است. اصلاً دلم نمیآید از آنها جدا شوم. توی هر کلاس میخواهم یکی دو نفرشان چندخطی برایم از کتاب فارسیشان بخوانند. شنیدن فارسی آن هم لب مرز ایران و پاکستان حال دیگری دارد… از بچهها میخواهم بگویند که دوست دارند در آینده چه کاره شوند؟ جالب است که خیلیهایشان میگویند معلم! توی کلاس اول نود درصد بچهها دوست داشتند معلم شوند. توی کلاس پنجم هم خیلی از بچهها میگفتند دوست دارند معلم شوند. بعضیها میگفتند میخواهیم توی روستای خودمان به بچهها درس بدهیم. وقتی اینها را میگفتند من ذوق میکردم و البته مسئولیت بیشتری برای رساندن صدایشان به گوش شما احساس میکردم. من به بچهها قول دادهام که حرف و خواسته و مشکلاتشان را به گوش هرکه میتوانم برسانم. قول دادهام که خیرین و گروههای مختلف جهادی و فرهنگی و اجتماعی آنها را تنها نمیگذارند. آنها هم قول دادند که درس بخوانند و به آینده روستای خودشان و کشورمان کمک کنند. بچههایی که من دیدم زیر قولشان نمیزنند. ما به این بچهها نیاز داریم. کشور ما به این بچهها و توان و استعداد و انرژی و وطندوستیشان نیاز دارد. کسی هست که بخواهد بچههای مدرسه «شهید ارجمندی» روستای بازمحمد را خوشحال کند؟!