خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: وای از این روزها و وای از این بازی! هنوز یادم نرفته که از ماهها پیش لحظهها را برای آغاز جام جهانی و اولین بازی تیم ملی شماره میکردم و دل توی دلم نبود که با بُرد ایران مقابل انگلیس در اولین بازی، پر دربیاورم و وقتی مردم از خوشحالی بیرون ریختهاند، روی تک تک کوچهها و خیابانهای ایران پرواز کنم و برای تک تک تشویقها و بوقها و شعارها جان بدهم. ثانیهها و دقیقهها و ساعتها و روزها و هفتهها گذشت و در عین تنبلی عقربهها، با سرعت برق و باد رسیدیم به لحظهای که سوت بازی ایران و انگلیس را زده شد! اما صد حیف و دریغ…
بچهها سرود نخواندند و تمرکزشان را از دست دادند
از همان اول بازی مشخص بود که بچهها تمرکز ندارند. راستش دلم از نخواندن سرود ملی توسط بچههای تیم ملی بدجور گرفت. از شما هم پنهان نباشد که در دلم چندباری… استغفروالله! خب… شور و هیجان و غیض و غیرت ایرانی بود و نمیشد نه از من و نه از این بچهها خردهای گرفت. بچهها که چند هفته زیر شدیدترین فشارهای رسانهای بودند و شاید من هم اگر در چنین جوی بودم، دچار همین خطای تحلیل میشدم. فقط خدا میداند دستگاه عملیات روانی ایرانستیزان در این مدت با ذهن و روح و روان مردم ما چه کرده است… هنرمندان و ورزشکاران و سلبریتیها که سیبل مرکزی این حملات بودند که جای خود. این از بازیکنانمان که یکجورهایی بهشان حق میدادم و البته انتظار اصلاح هم داشتم. من هم که مثل هر ایرانی دیگری دوست داشتم بحثهای خانوادگی و درونی، همینجا در خانه خودمان بماند و بچهها توی زمین تمام تمرکزشان روی عزت و آبرو و اعتبار ایران و فوتبال ایران در چشم میلیاردها زن و مردی باشد که پای تلویزیونها بازی تیم ملی را میبینند.
۶ تا خوردیم و ۲ تا زدیم!
وقتی از همان لحظات اول دیدم که همه بچهها در یک تصمیم دستهجمعی با سرود همراهی نمیکنند، خب دلم گرفت، و از همان لحظه حدس زدم که توی زمین کارمان زار است. چرا که بچهها به جای تمرکز روی بازی، تمام ذهنشان درگیر این بود که اگر سرود ملی را بخوانند ایرانستیزان و پادوهای آنها در داخل چه هجمهای به آنها وارد خواهند کرد. و شد آنچه که شد… ۶ تا خوردیم و البته ۲ تا زدیم! اول پکر شدیم و فاتحه تیم را در دلمان خواندیم و بعد که ۲ تا را زدیم، با خودمان گفتیم نه، این تیم، تیمی که به انگلیس ۲ تا گل میزند، میتواند به جام برگردد و از بازیهای بعدی امتیاز لازم را بگیرد. بعد هم استوری گذاشتم: «در هر شرایطی کنارتونیم»...
وقتی دقیقه ۹۸ قلبمان از جا کنده شد...
ما کنار بچهها ماندیم. بیشتر از قبل. همه با هم یکصدا در دلمان نام ایران را صدا زدیم که نام تک تک ماست. صدای ما از گوشه گوشه کوچهها و خیابانها رفت و رفت و رفت تا خود قطر؛ خود محل اسکان، خود اتاق طارمی و ترابی و روزبه و حسینی و میلاد و… حتی خود اتاق پیام نیازمند که میدانست هر اتفاقی هم که بیفتد، به عنوان دروازهبان چهارم، در این جام جهانی فقط باید روی نیمکت بنشیند! صدای ما نفوذ کرد به ساق پای آزمون و دستکش سیدحسین. بازی ولز کوبنده شروع شد و تماشایی ادامه یافت. آنقدر موقعیت داشتیم که حسابش از دستمان در رفته بود. تا دقیقه ۹۸ قلبمان توی حلقمان بود، ولی هنوز امیدوار بودیم. صدای ما از تک تک خیابانها و کوچهها به دقیقه ۹۸ بازی ایران-ولز هم رسیده بود. یک توپ برگشتی، روزبه چشمی، و گل! کره زمین به اندازه نود میلیون نفر در یک لحظه سبکتر شد. ما هم سبک شده بودیم. یکی دو دقیقه بعد، گل دوم! این بار سبک نشده بودیم، پرواز میکردیم. چشم باز کردم دیدم توی خیابانم و دارم فریاد میزنم: ایران ایران...
من و مردم و خیابان و این بوقهای دوستداشتنی!
حتماً خودتان دهها فیلم و عکس از جشن خیابانی مردم دیدهاید. فرقی نداشت کجا؛ گوشه گوشه ایران جشنی برپا بود و مهمانانی که مهمان نبودند، همه میزبان بودند. طالقانی را آرام رفتم دروازه دولت. بازی تازه تمام شده بود و ماشینها و موتورها یکی یکی با همراهی خانواده و دوست و آشنا از راه میرسیدند. بوقها! بوقهای نجیب! بوقهای دوستداشتنی! بوقهای پر سر و صدا! بوقهای خوشحال! در عرض دو سه دقیقه خیابان انقلاب پر شد از جمعیت. کم کم پرچمها توی خیابان گل میکردند. دست خودم نبود و به هر ماشینی میرسیدم بلند ایران ایران میگفتم. مردم از خوشحالی داشتند میمردند. آخیش… بعد از دو ماه هجمه رسانهای و فرهنگی و امنیتی و نظامی، که داشت ذهن و روح و قلبمان را افسرده میکرد، این شادی ملی نیاز بود؛ از نان شب واجبتر. به میدان انقلاب که رسیدم، دیگر هیچکس خودش نبود. همه «ما» شده بودند. توی صورت هم فریاد میزدیم و خوشحالی میکردیم. بارها با خودم فکر کردم و باز هم به این نتیجه رسیدم که این لذتبخشترین شادی ملی من بود.
هم سرود ملی را خواندیم، هم بازی را بردیم...
هرچه توانستم فیلم و عکس گرفتم. تا ۹ شب توی خیابان بودیم و فریاد میزدیم. وقتی رسیدم خانه، یکی یکی شهرها را چک کردم و خوشحالی مردم را تماشا کردم و دلم برای همهشان ضعف کرد. چه کسی میخواهد و چه کسانی میخواستند که این شادی ملی وجود نداشته باشد؟ چه کسانی تمام تلاششان را کردند که مردم ما شاد نباشند؟ بهانهای برای دور هم بودن نداشته باشند؟ توی صورت هم از خوشحالی فریاد نزنند؟ چه کسانی دو ماه تمام برای تحریم ورزش ایران تلاش کردند و وقتی تیرشان به سنگ خورد، فشار را به بازیکنان تیم ملی منتقل کردند؟ بازهم تیرشان به سنگ خورد، چون این بار بازیکنان همان اول بازی با خواندن سرود ملی نشان دادند که تنها «ما» شدن است که چاره ماست، و تنها نام ایران است که میتواند ما را دور هم جمع کند. سرود را خواندند و به نام ایران به دل رقیب زدند. و شد آنچه که شد…
چه کسانی میخواستند ما ببازیم و مردم شاد نباشند؟
بین ویدئوها چشمم به ویدئویی از شبکه سعودی اینترنشنال میخورد. مجری و مربی ایرانی، که پولشان را از وزارت خارجه عربستان سعودی دریافت میکنند، دارند درباره بازی ایران-ولز صحبت نمیکنند! یعنی صحبتهایشان هیچ ربطی به فوتبال ندارد. هردو از برد تیم ملی ایران خشمگین و عصبانیاند. از شادی مردم هم عصبانیاند. فکر نمیکردند با هجمه شدیدی که در هفتههای اخیر علیه تیم ملی و مردم ایران داشتهاند، این جمعیت بیرون بریزند و شهرها را قرق کنند. آنقدر عصبانیاند که نمیتوانند خودشان را کنترل کنند. و من به این فکر میکنم چه کسانی و چرا نمیخواستند مردم ایران رنگ شادی را بچشند؟ چرا از شادی و خوشحالی ما عصبانیاند؟ چرا ما حق نداریم دور پرچم کشورمان حلقه بزنیم و تیم ملی کشورمان را تشویق کنیم؟ مشخص است. چون آنها میخواهند آنقدر غمگین باشیم، آنقدر احساس بدبختی کنیم، آنقدر در انزوا و تنهایی و خشم غرق شویم، که هیچ روزنه امیدی نداشته باشیم. هیچ نقطه روشنی پیش رو نبینیم. هیچ پرچم و سرود و شعر و شعار و رنگی نباشد که ما را دور هم جمع کند. تمام سعیشان را کردند که پرچممان را و سرود ملیمان را هم از ما بگیرند، تا ما بدون سلاح، بدون هویت، بدون یکپارچگی، مقابل آنها گسسته و خسته و شکسته شویم. اما میشویم؟! هرگز!