خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: وقتی داور بازی متئو لاهوز سوت پایان بازی را زد، مثل جنازه افتادم یک گوشه. انگار با کوه تصادف کرده باشم یا شهابسنگی که دایناسورها را منقرض کرد به سرم برخورد کرده باشد. خیلیهامان بعد از بازی تیم ملی همین حال را داشتیم. ما با رؤیای صعود به اندازه یک قدم نه، به اندازه یک کف دست فاصله داشتیم. اگر آن توپ سامان گل میشد، یا اگر آن سرِ پورعلیگنجی… هرچه بود، نشد. نشد و ما غمباد گرفتیم...
ما فروشنده نیستیم!
ما، همان کسانی که جمعه خیابانهای ایران را قرق کردیم و شهر را روی سرمان گذاشتیم. هنوز که آن خندهها را یادتان هست؟ چه بعدازظهر و چه شبی بود… مدتها بود دلمان برای یک شادی ملی تنگ شده بود. جام جهانی و ساق بچههای تیم ملی این شادی را به ما داد. ما که دو ماه با اینوری و آنوری جنگیدیم، ما که دو ماه زیر شدیدترین هجمههای تبلیغاتی و رسانهای بودیم، ما که دو ماه صبح و شب و لحظه به لحظه مقابل هزاران حمله رسانهای مقاومت کردیم، ما که حتی تیم ملیمان را کفتارها دوره کردند به خیال اینکه یوز ما را از پا درمیآورند و میتوانند بالای نعشش شادی کنند. اجنبیجماعت و نوکر اجنبی فکر میکرد ایرانیجماعت وطنفروش است. اما وقتی خیابانها را بعد از برد ولز دیدند، ساکت شدند و فقط به شادی ما حسرت بردند. به اینکه نمیتوانند مثل ما از برد تیم ملی شادی کنند، حسرت بردند. آی اقتصاددانان دنیا! این شادی چند؟! شما که خوب میفروشید و خوب میخرید! این شادی را چند از ما میخرید؟! حتی این غم و غصه و حال بد چند؟! حال بدی که بعد از بازی روی دلمان تلنبار شده را چند میخرید؟ ما نمیفروشیم! فروشنده نیستیم! این حال بد، حال خوب فردای ایران ماست. با همین حال بد، حال خوب فردا را میسازیم...
بچهها! فردا نوبت شماست
اگر معلم بودم، توی کلاس به بچههام میگفتم شما که بعد از بازی همهتان یک گوشه کز کردید و به بچهها خرده میگرفتید که چرا فلان پاس را بد دادند یا فلان کار را نکردند، قلمهاتان را محکمتر بچسبید که فردا نوبت شماست. اگر جوشکار بودم، امروز آهنها را محکمتر جوش میزدم. اگر دریادار بودم، محکمتر به موجها میکوبیدم. اگر نقاش بودم، رنگها را شادتر انتخاب میکردم. اگر راننده تاکسی بودم، توی ماشینم «ای ایران» پخش میکردم و کرایه هرکسی که نق میزد را دو برابر حساب میکردم! اگر دکتر و پرستار بودم، بخیهها را قشنگتر میدوختم. اگر اگر اگر… اما من خبرنگارم. چیزی جز کلمه ندارم. صبح بعد از بازی با خودم عهد کردم از امروز به بعد بهتر بنویسم، بیشتر بنویسم، بهتر کار کنم، بهتر بگویم، بیشتر مطالبه کنم، بهتر روایت کنم.
ما دانه نیستیم، ما بذریم؛ ما شاخه نیستیم، ما ریشهایم...
پیرهن سفید تیم ملی که خریده بودم را از تنم درنیاوردم. بعد از بازی با همان خوابیدم و با همان بیدار شدم. صبح که بلند شدم، دیدم چقدر این پیرهن را، این رنگ را، این رنگها را، این نقش و طرح ساده و نجیب را دوست دارم. سبز و سفید و سرخ… میبینی؟ این سه رنگ عزیز و نجیب و دوستداشتنی که امید و نشاط و سرزندگی و صلح و سلامت و صفا و سادگی و جنگندگی و تلاش و مبارزه و همه چیز را در خود دارد. با آن کلمه «الله» وسط پرچم سه رنگمان که میدرخشد و نور میتاباند به چشم آدم. فکر میکنی برای چه دوست دارند و میخواهند آن کلمه مقدس را از این پرچم را بردارند، و واقعاً هم برداشتند؟! چون آن سه رنگ کنار این کلمه، یعنی ما تمام نمیشویم؛ ما شروع میشویم. در لحظه تکرار میشویم. در خود متولد میشویم. خود را بازتولید میکنیم. ما ققنوسیم که از خاکستر خود برمیخیزیم. ما سیمرغیم که از موجودیت خود هویت مییابیم. چیزی در ماست، چیزی در پرچم ماست، چیزی در سلول سلول تن ماست که نمیگذارد ناامید شویم. ما دانه نیستیم، با بذریم. ما شاخه نیستیم، ما ریشهایم. ما برگه نیستیم، ما کتابیم. در خط اول تمام نمیشویم، در صفحات بعد ادامه مییابیم. ما شاهنامه فردوسیایم؛ از زردشت تا محمد، موحد و یکتاپرست. چیزی ما را راه میبرد که خود مبدأ و مسیر و مقصد همه چیز است. ما در مبدأییم و در مقصد. ما در مقصدیم و در مبدأ. ما در مسیریم و رسیدهایم. ما رسیدهایم و کماکان در سفریم. فکر میکنی سفر تمام شده؟ فکر میکنی باید بلیط برگشت بگیریم و برگردیم؟ توی آن دخمههای نمور و زشت و بی قوارهی استعمار و استثمار و وادادگی و ناامیدی؟ حاشا! زیبایی کار همینجاست که سفر ما تازه شروع شده...
با همان پیرهن سفیدِ زیبایِ جذابِ لعنتی تیم ملی! به خیابان زدم و خودم را رساندم پشت میز کارم. کوه افتاده بود روی دوشم، تکانش دادم و به کناری انداختمش. شهابسنگ اگر بود، به مشت فشردم و تکهتکهاش کردم و خشمگین راه افتادم. بازی تمام نشده! اگر خوب ببینی، حتی سوت شروع بازی هم زده نشده است. به متئو لاهوز نگاه میکنی؟ داور یکی دیگر است!
بازی را باختیم، اما عشقبازی را بردیم!
بازی را باختیم، اما شرافت و وطنپرستی و عزت را بردیم. بازی را باختیم، اما عشقبازی با ایران را بردیم! خوب هم بردیم. تکتکمان عالی بودیم. همه گل زدیم. آنقدر خوب بازی کردیم که نوشتند خانوادههایمان را تهدید کردهاند! بازی که فقط توی زمین سبز نیست، گاهی بازی پشت خطهای سفید مستطیل سبز است. همانجا که از مربی و بازیکن ما سوال سیاسی بپرسند تا تمرکز تیم را بههم بزنند، اما جواب بدهند شما چرا به سیاهپوستان آمریکا کاری ندارید که هرسال هزار هزار کشته و دستگیر و زندانی و شکنجه و… میشوند؟ بپرسند چرا از آن طرف دنیا به اطراف کشور ما لشگرکشی کردهاید و چهل سال است هواپیماهاتان اعصاب پرندههای ما را خورد میکند؟ بپرسند از اینکه سرمربی تیم یک کشور جنایتکار هستید، چه احساسی دارید؟! به خانم دکتر ایرانی فکر میکنم که بیرون ورزشگاه الثمامه روی پلاکاردش نوشته بود: «بیماران و کودکان ما هرروز به خاطر تحریم دارویی ایالات متحده آمریکا میمیرند». به مردممان فکر میکنم که بعد از بازی در ورزشگاه الثمامه ایستاده بچههای تیم ملی را تشویق کردند و عرق خستگی را از تنشان پاک کردند. به نتایج نظرسنجی ایسپا، که انتخاباتهای قبلی را با ضریب خطای یکی دو درصدی پیشبینی کرده بود، فکر میکنم که نشان میدهد بیشتر از ۹۰ درصد مردم با برد تیم ملی خوشحال و از باختش ناراحت بودند. حالا بگذار سه چهار درصدی هم باشند که وقتی ما غمگین هستیم، شادی کنند و بوق بزنند. سر و صدای چند وطنفروش که این سیل خروشان را نمیرنجاند. بگذار صریحتر بگویم: پنجه این بچهکفتارها روی یوز ما حتی خط هم نمیاندازد. دریای مواج میهن را، این شلوغبازیها حتی ذرهای مشوش هم نمیکند! من مردم را بعد از بازی ولز دیدم! نه در سرخط خبرهای سعودی اینترنشنال...
اگر ایران میبرد چه کار میکردی؟ حالا اگر ببازد چه کار میکنی؟!
بازی تمام نشده. دوباره تکرار میکنم: بازی تمام نشده! قبل از بازی ایران و آمریکا همه مینوشتند اگر ایران ببرد چه کار میکنند؟ یکی میگفت مهریهام را میبخشم! یکی میگفت نصف حقوقم را خرج رفقا و آشنایان میکنم! یکی نوشته بود به کسی که دوستش دارم، میگویم! ما هم قرار بود دو روز بزنیم به جاده و ایران ایران کنیم. دوست داشتم قبل از بازی بپرسم: اگر ایران ببازد، چه کار میکنید؟! برد که برد است. توی باخت چه؟ ولی ننوشتم تا وقتی یوزها دارند آماده بازی میشوند و دل توی دلمان نیست حرفی جز پیروزی نزده باشم. اما حالا شما فکر کنید قبل از بازی است که دارم میپرسم: «اگر ایران ببازد چه کار میکنید؟». من؟ من اگر ایران ببازد، پاچهها را ور میکشم، بند کفشها را محکمتر میبندم، آستینها را بالا میزنم و برای این سهرنگ اساطیری بیشتر میجنگم. لطفاً هرکس هرکجا هست، یک قدم جلوتر بیاید! بازی تمام نشده. هرکجا هستیم، باید بیشتر برای این نقشه گربهنشان تلاش کنیم. این عهد ماست؛ عهد همیشگی ما! شما بگویید، اگر ایران ببازد، چه کار میکنید؟!