خبرگزاری مهر؛ گروه استانها: کیکیزدیها را یکی یکی در بشقابها چیدم و آماده پذیرایی از میهمانها شدم. با رفتوآمدها در مسجد باز و بسته میشد و باد از همین فرصت کوتاه استفاده میکرد تا خودش را بیندازد داخل و سوز سرمایش را به ما برساند.
زنها کمکم داشتند لباس تن بچههایشان میکردند که بروند. دعای ندبه تمام شده بود و فقط مانده بود دعای فرجی که معمولاً سرپا میخواندند. نمیدانم چه شده بود انگار نمیخواستند از جایشان بلند شوند. مداح شروع کرد و بقیه هم به پیروی از او: الهی عظمالبلاء و برحالخفاء….
کمکم صدای گریه هم بلند شد! مگر چه شده؟ چرا تا الآن دعای فرج را با گریه نمیخواندند؟ مات و مبهوت به اطرافم نگاه میکردم. با خواهرم راه افتادیم سمت خانه. چند قدم که از مسجد دور شدیم ایستادم و در چشمهایش زل زدم: فاطمه! چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چتون شده شماها؟
همانطور که سرش پایین بود و اشکهایش را پاک میکرد، گفت: مگر نشنیده ای چه خبر شده؟
اندکی جا خوردم اما نمیدانستم چه خبری در انتظارم است؛ با اندکی تأمل پرسیدم که چه شده که پاسخ غم را بر روی قلبم تلنبار کرد؛ گویی کوهی از عذاب وارد جسم و جانم شد.
با این حال باورم نمیشد؛ به خواهرم گفتم که در صورتی باورم میشود که خود آقا بیانیه تسلیت بدهد؛ آخر برایم اصلاً قابل باور نبود که سردار دیگر بین ما نباشد.
زودتر از خواهرم وارد خانه شدم. تلویزیون روشن بود و پیام تسلیت پخش میشد.
بدون اینکه چیزی بگویم دو زانو جلوی تلویزیون نشستم و روی عکس حاجقاسم خیره ماندم. مگر میشود؟ به همین راحتی؟ آسمانی شد؟ برگشتم به پدرم نگاه کردم که حداقل او بگوید دروغ است. راسته بابا؟
دستش را از روی صورتش برداشت گفت: آره بابا، راسته. دیشب ساعت ۱ و ۲۰ دقیقه، تو فرودگاه بغداد ترورش کردن. تنها نبود، ۱۰ نفر بودن.
حالا چرا تلویزیون روضه حضرت عباس پخش میکند؟ جوابم را از تصاویر دست و انگشتر عقیق گرفتم. آن ۹ نفر دیگر که بودند؟ مگر سردار بغداد بود؟ بهجای اینکه از کسی سوال کنم، تند تند زیرنویسها را میخواندم. عکس قرآن کنار انگشتر چه میگوید؟ چرا از پیکرها خبری نیست؟ کمکم جواب سوالهایم را گرفتم. اصلاً چیزی از پیکرها نمانده که بخواهند حرفی بزنند. آن دست هم حتماً ماجرا دارد که سالم مانده. البته خیلی هم سالم نیست.
پارههای قرآن، پیکر سوخته، دست جداشده، انگشتر عقیق، شب جمعه؛ عجب روضه مصوری شدی سردار! آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری. کمی به فکر دخترهایت میبودی لااقل؛ با این همه روضه چطور گریه کنند؟ حالا آسوده بخواب سردار! تو که یک عمر در بیابانها به دنبال شهادت میگشتی؛ حضرت ارباب آغوشش را به رؤیت باز کرده؛ حالا کنار اباعبدالله آرام بگیر ای بیقرار آشنای کوه و صحراها. حتم دارم که دل بیابانها هم امروز خون است.
حال ۳ سال است که زمین از حضورت محروم است و آسمان خوشحال از پروازت. ۳ سال است که مردم داغدارت هستند و از دوریات اشک میریزند. تو برای همه بودی. تو برای همه خط قرمز بودی.
غمی که روی دوش همه افتاد
زهرا محمدی، دانشجوی رشته علوم آزمایشگاهی ماجرای شنیدن خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت میکند: با گریههای مادرم از خواب بیدار شدم. داشت کسی را لعنت میکرد. ابتدا فکر کردم برای اعضای خانواده اتفاقی افتاده. از اتاق آمدم بیرون که نگاهم به تلویزیون افتاد. عکس حاج قاسم بود و صوت قرآن و نوار مشکی گوشه صفحه. رفتم پشت مبل نشستم و چند دقیقه چشمهایم را بستم. دروغ است؛ تکذیبش میکنند، میدانم.
این دانشجو ادامه میدهد: دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. باورش سخت بود. عصبانی بودم. باید جایی فریادهایم را خالی میکردم. برای همین با چند نفر از دوستانم هماهنگ کردیم تا مراسم تشییع را شرکت کنیم.
رفتیم روی بلندی میدان ایستادیم روبروی حرم امام رضا (ع) و پیکرها. در آن شلوغی هرکدام با خودمان خلوت کردیم. دلمان نمیخواست خداحافظی کنیم اما هرطور شده بود به سختی دل کندیم و برگشتیم خانه.
مهسا کریمی، دانشجوی رشته بهداشت محیط هم ماجرای مطلعشدنش از آسمانی شدن حاجقاسم را اینطور تعریف میکند: آخر هفته بود و ما مثل همیشه رفته بودیم روستا به دیدن مادربزرگ. هر کدام مشغول کاری بودیم؛ یکی غذا میپخت یکی با بچهها سرگرم بود و من هم خانه را جارو میزدم. آنقدر سر همه گرم بود که کسی سراغ تلویزیون و گوشی نمیرفت. داییمحسن بعد از تعمیر یخچال به من گفت: خبر داری چی شده؟ من هم گفتم: آره من از همه چی خبر دارم.
فکر کردم دارد مثل همیشه سر به سرم میگذارد و باز میخواهد اطلاعات جدیدش را رو کند.
با جدیت گفت: نه دایی واقعاً خبر داری حاجقاسم رو ترور کردن؟! من ساده را بگو قبل آمدن که چند لحظه دیدم تلویزیون عکس سردار را بزرگ نشان میدهد، فکر کردم یک عملیات مهمی با فرماندهی حاجقاسم انجام شده.
با شنیدن این جمله احساس کردم تمام دنیا روی سرم آوار شد. وضو گرفتم که نماز ظهر و عصر را بخوانم. چه نمازی شد؛ لحظهای اشکهایم قطع نمیشدند سرنماز؛ من از همه دیرتر متوجه این حادثه شدم؛ من از همه چیز بیخبر بودم!
روایت دانشجوی عراقی از شهادت سردار دلها
فاطمه مسعود، دانشجوی عراقی که در سفر اربعین با او آشنا شده بودم اما از دلبستگیاش به ابومهدیالمهندس میگوید و از دلتنگیاش برای حاجقاسم: من از قبل در سازمان رسانه بسیج مردمی کار میکردم. حاجابومهدی با ما مثل فرزندانش رفتار میکرد و روحیه ما را برای ادامه جهاد و تحصیل بالا میبرد، مخصوصاً اینکه ما دانشجوی دانشگاه هستیم و داوطلبانه کار میکنیم.
رفتهرفته ما نیز محبتمان به آنها بیشتر از قبل شده بود و آنها را رهبران خود میدیدیم و حالا آنها را پدر و عمو میبینیم. ما به عشق آنها راهپیمایی و کار جهادی رسانهای را ادامه دادهایم و بیش از پیش عاشق کارمان شدهایم و به عنوان یک هویت و نه صرفاً یک کار داوطلبانه به آن پایبند هستیم؛ در حدی که خون مان را هم تقدیم میکنیم.
بعد از پیروزی بر داعش، جهاد رسانهای سختتر شد، با رسانههای آمریکایی، صهیونیستی و داعش در نبردی اجتنابناپذیر بودیم
علیرغم بزرگی مشکلات احساس ضعف نمیکردیم و وقتی به عنوان فعالان اجتماعی و رسانهای در لیست سیاه آمریکا قرار داشتیم خوشحال میشدیم. این روحیههایی بود که حاج قاسم و حاج ابومهدی به ما میدادند. آنها در اکثر بیانیهها به ما سلام میرساندند.
فاطمه مسعود از آن شب تلخ اینگونه برایمان روایت میکند: آن شب من و همکارانم بعد از اتمام کار نشستیم و درباره تحولات و تاکتیکهایمان صحبت کردیم. ساعت از ۱و ۲۹ دقیقه بامداد خبر میداد. دقایقی پیش همه صدای انفجار را شنیده بودند؛ تماسهایمان بیحاصل ماند. کسی به ما چیزی نمیگفت. تنها چیزی که دستگیرمان شد خبر شهادت روابط عمومی حشدالشعبی بود.
خیلی ناراحت بودیم ولی خدا را شکر میکردیم که حاج ابومهدی نبود. اما اضطراب ما ادامه داشت، همه ما از روز هجوم به سفارت آمریکا احساس میکردیم که حاج قاسم و حاجابومهدی در خطر هستند، با این خبر نگرانی ما بیشتر شد. میدانستیم اتفاقی افتاده اما چشمان ما هنوز به شواهد ملموس نیاز داشت.
آن شب از ترس رفتن این دو نفر تا موقع خواب گریه کردم. صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم بدون اینکه توجهی کنم سریع به سمت تلویزیون دویدم که نوشته بود «شهادت سردار قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس رئیس ستاد حشد الشعبی در حمله آمریکاییها به فرودگاه بغداد».
در آن لحظه غمی را در دلم حس کردم که هیچگاه نمیتوانم توصیفش کنم. به یاد رهبرمان امامخامنهای افتادم، اشکهایش را تصور میکردم که بر گونههایش جاری میشود. امام حسین را با کمر شکسته در کربلا تصور کردم. با اینکه پدر من زنده است، اما احساس میکنم از آن شب به بعد یتیم شدهام. حاجقاسم و حاجابومهدی پدران معنوی من بودند. من رشادتهای سردار را در برابر داعش هرگز فراموش نمیکنم. من هرگز او را رو در رو ندیدم، اما پیامهایش همیشه به ما میرسید.