شروع داستان که با موقعیت و تعلیق همراه است از جایی کلید می‌خورد که راوی و مادرش راهی روستا می‌شوند تا برای مدتی، گلبرگ، آنجا بماند اما اینکه روستا کجا و در چه موقعیتی قرار دارد مشخص نمی‌شود.

خبرگزار مهر _ گروه فرهنگ و ادب: «گروه داستانی خورشید» با حضور سمیه عالمی، سیده عذرا موسوی، مرضیه نفری، سیده فاطمه موسوی، مریم مطهری‌راد و فاطمه نفری در هجدهمین نشست خود به نقد و بررسی کتاب «پرواز اسب سفید» اثر سیده عذرا موسوی پرداخت.

این کتاب جدیدترین کار نویسنده است که در آخرین روزهای سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات «به نشر» وارد بازار شد. ما نویسنده را پیش از این با کتاب‌های (شاخ دماغی‌ها)، (دلقک و نارنج تلخ)، (جشن باغ صدری) و جوایز ادبی معتبری که کسب کرده است، می‌شناسیم.

در آغاز فاطمه نفری به معرفی کتاب پرداخت و گفت: «پرواز اسب سفید یک داستان نوجوان با یک دغدغه جدی است. «گلبرگ» شخصیت اصلی داستان، با قتل ناخواسته‌ای که پدرش مرتکب می‌شود، ناگهان از دنیای خواب و خیال‌های کودکانه‌اش جدا می‌شود و تجربه جدیدی را از سر می‌گذراند. تجربه‌ای که او را دچار کابوس‌هایی هولناک می‌کند و گاه چنان دچار استیصال می‌سازد که جز پناهنده شدن به درگاه خداوند، راهی نمی‌جوید. گلبرگ در این موقعیت سخت، مفهوم انتظار را با تمام وجود حس می‌کند و درمی‌یابد که مشکل او هرقدر بزرگ، دیگران نیز مشکلاتی دارند و شاید همه آدم‌ها به نوعی منتظرند تا کسی بیاید و گره از مشکلاتشان بگشاید.»

مرضیه نفری نیز کتاب را این‌گونه معرفی کرد: «درد از آنجایی عمیق‌تر می‌شود که مقتول، پدر دوست صمیمی گلبرگ و همسایه دیوار به دیوار آن‌هاست. «سروش» پسر مقتول، مزاحمت‌های مختلفی ایجاد می‌کند. مادر مجبور است به تنهایی همه مشکلات را حل کند. برای اینکه دختر شانزده ساله‌اش در فضای ملتهب خانه نباشد و آسیب کم‌تری ببیند، او را به خانه مادربزرگ در روستا می‌فرستد. اتفاق‌هایی که در روستا رقم می‌خورد، باعث رشد گلبرگ می‌شود تا ما با گلبرگی متفاوت در پایان داستان مواجه شویم. نویسنده در این رمان بنا ندارد، مشکلات را تندتند حل کند و نوجوان را با دنیای خیالی و فانتزی مواجه کند. دنیایی که در آن غصه‌ها سریع فراموش می‌شوند و پایان خوشی برای داستان‌ها نوشته می‌شود. بلکه با روایت یک ماجرای معمولی، یعنی دعوای دو نفر در یک آپارتمان، داستانی خواندنی را خلق می‌کند. داستانی که به ظاهر پر از غم، مشکل و گره‌های ناگشودنی است، اما در لایه‌های زیرین امید وایمان را به خواننده منتقل می‌کند. ما با قهرمانی جنگجو مواجه هستیم که قرار است اسب سفید را به پرواز دربیاورد. او در این سفر، منفعل و ناامید نیست. بلکه برای زندگی و کسانی که دوستشان دارد، می‌جنگد. گلبرگ در آخر تصمیم می‌گیرد برای آدم زنده گریه نکند و قهرمان زندگی خودش باشد؛ حتی اگر در مقابل مرگ و قانون نتواند کاری از پیش ببرد. نثر روان، روایت اول شخص و توصیفات صمیمی نویسنده؛ تجربه خوبی برای خواننده نوجوان رقم می‌زند. خواننده هر چه جلوتر می‌رود مفاهیمی مثل دوستی، فداکاری، ایمان و انتظار را روشن‌تر درک می‌کند. خانم موسوی موفق شده، سبک زندگی دینی را نه به صورت نمایشی و سطحی، بلکه عمیق و باورپذیر به مخاطب معرفی کند.

سپس سمیه عالمی، کتاب را از منظری دیگر مورد بررسی قرار داد و گفت: «رمان، تصویری از یک یا چند زندگی است و دست‌کم یک زندگی را در متن خود «بازپیکربندی» می‌کند و بخشی از آن را به نمایش می‌گذارد. اینکه نظم این بازپیکربندی چگونه است، در هر رمان و بر اساس سلیقه و گرایش‌های هر نویسنده، متفاوت شکل می‌گیرد. در پرواز اسب سفید ما با زندگی سه نوجوان و بازتعریف جدیدی از زندگی آنها مواجهیم. سه نوجوان با سه نوع ضعف و نیاز و سه آرزو و حریف کاملاً متفاوت، بازیگران ماجرا هستند. گلبرگ قهرمان قصه است؛ با آرزوی نجات پدرش از اعدام و برگشتنش به خانه. مهمترین مانع او در مسیر رسیدن به این آرزو، بهترین دوست اوست. هاله و لیلا دختران دیگر داستان هستند. هاله دوستی است که با کشته شدن پدرش حالا لباس رقیب در مقابل گلبرگ پوشیده و لیلا دختر دیگری است در جغرافیایی دورتر از محل زندگی این دو دختر که در نوجوانی ازدواج کرده و ضعف و نیازش را شرایط جغرافیایی و فرهنگی‌اش ساخته و او را از دو نوجوان دیگر داستان متمایز کرده است. این تمایز نیازهای نوجوان بر اساس جغرافیا و فرهنگ، از امتیازات کار است. در حالی که گلبرک درگیر بحران خودش است با لیلای باردار و طرد شده از خانه و روستا در کبوترخانه مواجه می‌شود. این به هم تابیدگی قصه‌ها امتیاز دوم اثر است. اما سومین امتیاز پرواز اسب سفید، جدی گرفتن نوجوان امروز است. درگیری با موضوعات قتل، التهاب خانوادگی، ازدواج و بارداری زودهنگام لیلا، مخاطب را خیلی زود از جهان صورتی کودکی جدا کرده و به میدان پرالتهاب داستان می‌کشاند. این جدی گرفته شدن مخاطب نوجوان توسط نویسنده در نثر و زبان هم نمود و بروز دارد، اگرچه به نظر می‌رسد منجر به سخت و مکانیکی شدن نثر شده است. عبارت‌هایی مثل فرو خوردن، چشم دوختن و به‌گمانم، از جمله کلماتی است که از نثر امروزی بیرون می‌زند، خصوصاً اینکه زاویه دید، من‌راوی است. در کلیت نثر خواناست، اما گاهی فضای داستان را مکانیکی می‌کند.»

سیده فاطمه موسوی در ادامه به ویژگی آثار نویسنده اشاره کرد و افزود: «یکی از ویژگی‌های مشترک داستان‌های سیده عذرا موسوی، فضای صمیمی، شخصیت‌های باورپذیر و قصه‌های روان آن است؛ آن‌قدر که می‌توانی پا روی پا بیندازی، چایت را بنوشی و از خواندن داستان لذت ببری. او راه دور نمی‌رود. پابند شخصیت‌های عجیب و قصه‌های خارق‌العاده نیست، از همین اطراف قصه را روایت می‌کند. بزرگ و کوچک داستان‌هایش را می‌شناسی و فضا را زنده تصویر می‌کنی. داستان‌هایش سهل‌اند و ممتنع، و کلید موفقیت‌شان دقیقاً همین است. داستان پرواز اسب سفید هم از جای خوبی شروع می‌شود و یک راست می‌رود سراغ اصل ماجرا. خواننده کلافه نمی‌شود و گام به گام با نویسنده برای کشف داستان پیش می‌رود. البته نقطه‌ضعفی در این قسمت وجود دارد و آن اینست که تکه‌های پازل کمی دیر سرهم می‌شوند و احتمال سردرگمی خواننده وجود دارد. آن‌چه حضورش در داستان بسیار پررنگ است، انتظار است. اما نه در قالب شعار. نویسنده آگاهانه چند نوع انتظار را به تصویر می‌کشد؛ انتظار ایستا و انتظار پویا. آن‌چنان که این دو نوع انتظار را در بطن جامعه نیز می‌توان دید. انتظار لیلا و مش‌اسد انتظار ایستاست. اولی که در انتظار تولد فرزند است، از همه جا رانده و دل بریده و علی‌رغم تلاش‌های گلبرگ، خود برای نجات فرزندش کاری نمی‌کند. مش‌اسد هم جز نشستن بر سر جاده و آه کشیدن و پرس‌وجو برای یافتن فرزندش کنش دیگری ندارد. اما انتظار گلبرگ، پویاست و دارای کنش. همه جز آقا معلم از او می‌خواهند دست روی دست بگذارد، اما او هم برای نجات پدرش می‌کوشد، هم برای نجات فرزند لیلا و هم یافتن فرزند مش‌اسد و به خواننده ثابت می‌کند که با حلوا حلوا کردن و دست روی دست گذاشتن، هیچ دهانی شیرین نمی‌شود. او در راستای همین تلاش، صحنه‌های تأثیرگذاری چون مواجهه با خانواده سروش و درخواست عفو پدر از خانواده و پدربزرگ سروش را در بخش‌های انتهایی داستان خلق می‌کند.»

مریم مطهری راد نیز، صحبتش را از موقعیت آغاز کرد و گفت: «شروع داستان که با موقعیت و تعلیق همراه است از آنجایی کلید می‌خورد که راوی و مادرش راهی روستا می‌شوند تا برای مدتی، گلبرگ، آنجا بماند اما اینکه روستا کجاست و در چه موقعیتی قرار دارد مشخص نمی‌شود. یکی از موقعیت‌هایی که در کتاب به خوبی نمود پیدا کرده، احوال گلبرگ است وقتی می‌فهمد لیلا، رفیق همسن‌وسال روستایی‌اش در شرایطی خاص ازدواج کرده. در اینجا به جای توصیف احوال گلبرگ و گفتگوهای کلیشه‌ای، نویسنده از رویاپردازی منحصر به فرد کودکانه بهره برده است. همچنین هنگامی‌که ضربه، مهلک‌تر می‌شود و گلبرگ متوجه یک اتفاق غیرعادی در رابطه با ازدواج دوستش می‌شود، تأثیر روحی ناشی از این اتفاق طور جالبی تصویر می‌شود که این شیوه بیان در نوع خودش بسیار گویا است و همدردی و همزادپنداری خواننده را همراه خود دارد. از مکان‌های به‌کار رفته در داستان، کبوترخانه است که از طرفی به عنوان نمادِ مأمن و محلی امن که شرایط پیش از پرواز را فراهم می‌کند و از طرف دیگر به لحاظ ظاهری ارزش مطالعات فرهنگی و اقلیمی ایجاد کرده است. همچنین انتخاب روستا به عنوان موقعیت تازه برای قهرمان، توانسته فضای پراسترس را در داستان تعدیل کند. اگر این موقعیت ایجاد نمی‌شد مکان‌ها و موقعیت‌های شهری که کلانتری و زندان را نیز شامل می‌شد، برای داستان نوجوان سرد و خشک جلوه می‌کرد.»

سپس فاطمه نفری در اشاره به عنصر توصیف افزود: «توصیف‌های خوب یکی از نقاط قوت کتاب است. توصیف حالات گلبرگ که درگیر معضلی بزرگ شده، به خوبی خواننده را با خود همراه می‌کند. مثلاً زمانی که گلبرگ و مادرش برای تسلیت‌گویی سراغ خانواده مقتول می‌روند. همچنین خواب‌هایی که گلبرگ می‌بیند در نشان دادن حال و هوایش کمک شایانی می‌کند. خواب‌های آشفته، بهم ریختگی ذهن و روح حساس نوجوانش را نشان می‌دهد و بر باورپذیری اثر می‌افزاید.

همچنین از دیگر محاسن کتاب، ریتم مناسب وقایع هر فصل است. شروع، میانه و پایان هر فصل به خوبی طراحی شده. به گونه‌ای که نوجوان در هر فصل حتماً نقطه اوجی را از سر می‌گذراند و در هیچ فصلی احساس خستگی و بی‌انگیزگی پیدا نمی‌کند. همچنین عناوینی که برای هر فصل انتخاب شده است، حس خوبی را به خواننده منتقل می‌کند. جدای از انتخاب جملات زیبا و معنادار؛ گویی نویسنده درِگوشی پیامی را برای خواننده‌اش زمزمه می‌کند که چکیده آن فصل است.

از دیگر هوشمندی‌های نویسنده، حکایات و داستان‌هایی است که در خلال داستان اصلی چیده شده و نویسنده از طریق آنها هم پیام داستانش را بدون شعار و مستقیم‌گویی به خواننده نوجوانش منتقل کرده؛ هم به جذابیت داستان افزوده است. مثلاً وقتی ماجرای نهنگ تنها را می‌گوید و از آن برای نشان‌دادن تنهایی گلبرگ استفاده می‌کند، یا زمانی که از اثر پروانه‌ای می‌گوید و اینکه هیچ چیزی در این دنیا اتفاقی نیست. از دیگر ویژگی‌های خوب کتاب، می‌توان به استفاده از تکنولوژی امروزی و ارتباط گسترده نوجوان با وسایل ارتباطی نظیر موبایل، یا برنامه‌هایی مثل اینستاگرام اشاره کرد. مثلاً پیدا کردن پسر مش‌اسد، توسط پست‌هایی که گلبرگ در اینستاگرام می‌گذارد، یکی از استفاده‌های بهینه از این فضاست. هرچند این استفاده می‌توانست گسترده‌تر بشود. مثلاً گلبرگ می‌توانست در خلوت و تنهایی روستا، ارتباط بیشتری با دوستانش داشته باشد، اما او جز هاله، هیچ دوستی ندارد. نه تنها هیچ دوستی، که هیچ قوم و خویشی هم ندارد. خودش تک فرزند است، از طرف مادری هم تک فرزند است، از طرف پدری هم یک عمو دارد که در کانادا مشغول تحصیل است و در حالی که در بدترین شرایط روحی به سر می‌برد، با همان هم هیچ ارتباطی در این فضای مهیا نمی‌گیرد.»

مرضیه نفری نیز در اشاره به جذابیت‌های اثر گفت: «داستان در شانزده فصل و ۱۸۸ صفحه روایت می‌شود، اما نویسنده چنان کاربلد است که اجازه نفس کشیدن به خواننده نمی‌دهد. گلبرگ با مشکلاتی مواجه است که حل آنها زمان و مهارت می‌خواهد و او برای حل این مسئله باید از مادر، آقای معلم، عزیز و خانم دکتر کمک بگیرد و باز نتیجه آن چیزی نخواهد شد که گلبرگ و خواننده‌ها آرزو می‌کنند، زیرا برنده شدن مهم نیست، بلکه این مهم است که گلبرگ خودش را به خط پایان برساند و بداند که تا «او» نیاید انسان‌ها بی‌کس و تنها هستند.

خط دوم داستان، زندگی لیلا است. لیلا به دنبال یک عشق نوجوانی وارد زندگی زناشویی می‌شود، خانواده طردش می‌کنند و حالا بعد از یک شکست عاطفی، همراه با بیماری پوستی و یک بارداری ناخواسته به روستا برگشته است. گلبرگ برای حل مشکل لیلا، تجربه‌هایی کسب می‌کند که با کمک آنها زندگی خودش را نیز سروسامان دهد.

مخاطب انتظار دارد همه خرده پیرنگ‌های داستان، مثل قصه گلبرگ جاندار و عمیق باشند اما در داستان «مش اسد» این اتفاق رخ نمی‌دهد. پیرنگ داستان با راهکاری که گلبرگ ارائه می‌دهد، حرکت می‌کند. یعنی استفاده از ظرفیت‌های فضای مجازی. برای خواننده مشخص نیست چرا هیچ کس از این پتانسیل تابه‌حال استفاده نکرده؟ همچنین چرا احمد خودش را ملزم می‌داند تا به گلبرگ پاسخ دهد؟ آن هم پاسخ‌هایی که گلبرگ با خواندن آنها کل زندگی احمد را متوجه می‌شود. در واقع بهانه روایت این بخش از داستان، باورپذیر نیست.»

او افزود: «گاهی در این رمان، دنیا با همه‌ی مصائبش پیش روی گلبرگ می‌ایستد و حس می‌کنیم ممکن است شخصیت داستان زیر بار این همه مشکل خرد شود! گرچه در زندگی حقیقی، از تلخی‌ها و برخی مسائل راه گریزی نیست؛ اما حجم زیاد مشکلات و پیام‌هایی که قرار است نوجوان درک کند، گاهی بیش از حد انتظار است. بعضی از این پیام‌ها، برای جوینده دقیقی که در دهه سوم یا چهارم زندگی است، قابل درک است و از این منظر برای خواننده نوجوان سنگین به نظر می‌رسد. همچنین باید گفت صفحه‌آرایی کتاب بسیار عالی و متناسب نوجوان است. اما تصویر روی جلد می‌توانست، خیلی خلاقانه‌تر و جذاب‌تر طراحی شود.

سمیه عالمی ضمن موافقت بیان داشت: «پرواز اسب سفید از جهت شخصیت‌پردازی محل بحث و مداقه است. به اقتضای مضمون داستان و ماجراها، ما با شخصیت‌های قاتل و مقتول و ولی‌دم و قاضی و دادگاه مواجهیم که البته نویسنده توانسته با تعدیل عناوین و گرفتن زهر آنها بدون اینکه داستان دچار چالش شود فضا را تلطیف کند. بودن شخصیت معلم روستا در نقش میانجی اگرچه در نگاه اول کلیشه به نظر می‌رسد، اما از شرایط داستان چنین برمی‌آید که نقش او در داستان را کسی غیر از او نمی‌تواند بازی کند و سهم تعیین‌کننده‌ای در پیرنگ آن دارد. در این میان شخصیتی مثل عمو نتوانسته جایگاه و نقش خودش را در پیرنگ و روابط علی‌ومعلولی پیدا کند و به راحتی می‌تواند از قصه حذف شود. همچنین بیماری خاص لیلا می‌توانست فرصت هم‌شانه شدن یک تروما با داستان را فراهم کند و از آن بهره‌ی خودش را ببرد. این کار از دو جهت قابل تأمل بود. وجود یک شر در نقش بیماری خاص در داستان نوجوان، صورت اول ماجراست و مواجهه‌ی نوجوان داستان با شری که در وقوع آن هیچ نقشی نداشته، صورت دوم ماجرا خواهد بود. با توجه به اینکه ما در رمان شاخ‌دماغی‌ها هم با یک بیماری و قدرتنمایی‌اش در داستان طرف هستیم، می‌شد گونه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ جدیدی از ادبیات باشد که در آن نوجوان با شرهای طبیعی مواجهه دارد و این تقابل قدرت قدم‌به‌قدم به موازات خط اصلی داستان بیاید. حتی به دلیل حضور پررنگ این بیماری، داستان در مقطعی امکان ورود به جهان دوست‌داشتنی فانتزی را هم برای تلطیف بیشتر فضا داشت. درست جایی که گلبرگ در کبوترخانه متوجه بیماری خاص لیلا و پوست فلس‌فلس او می‌شود و او را در رویاهایش ماهی می‌بیند. این ظرفیت می‌توانست داستان را بیش‌تر از آنچه هست به ذهن پرخیال مخاطب نزدیک کند و قصه‌های تازه خلق کند اما استفاده نشده است. در نهایت پرواز اسب سفید از روی جلد و اسم بامحتوایش بنا دارد که اصالت امید و تلاش برای تغییر و رسیدن به روزهای بهتر را به مخاطب منتقل کند. او خواننده را امیدوار نگه می‌دارد و یادآوری می‌کند که نباید فقط امید داشت، بلکه باید حرکت کرد.»

سپس فاطمه موسوی ضمن اشاره به پایان داستان گفت: «نقطه درخشان داستان انتهای آن است. پایانی جدی، تأثیرگذار، پر از تعلیق که خواننده وادار می‌شود ساعت‌ها به آن فکر کند و گاه بترسد و گاه امیدوار باشد. اما آن‌چه در این‌جا مهم است، «مهم‌تر از اول شدن و برنده شدن» به سرانجام رساندن کار است. گلبرگ تمام تلاشش را کرده، شکسته و بلند شده، کتک خورده اما کوتاه نیامده و باقی ماجرا از اراده او خارج است. حضور پروانه در داستان پررنگ است. پروانه نماد تولدی دیگر است. آینده‌ای بهتر، در پیله انتظار کشیدن، ناامید نشدن و برای دیدن نور تلاش کردن. آن پیله که این فرایند انتظار را به‌درستی نپیموده باشد، نه پروانه خواهد شد، نه نور خواهد دید و نه حتی زنده خواهد ماند. نپیمودن درست این فرایند مساوی با مردگی است. اما مساله مهم در داستان، تنهایی آدم‌هاست. مادر و گلبرگ تنها رها شده‌اند. مادر مغازه را اداره می‌کند، به دنبال کارهای پدر است، مادربزرگ در روستاست و کاری از او برنمی‌آید و تنها عموی گلبرگ آن ینگه دنیاست. مادر و دختر تقریباً بی‌کس مانده‌اند و حتی از آقابهرام که دوست صمیمی پدر است و چندبار در داستان از او نام برده می‌شود خبری نیست. حذف شاخ و برگ و شخصیت‌های اضافی از داستان، هنر نویسنده است اما گاه هرس بیش از حد ممکن است داستان را دچار آسیب کند. آن‌قدر که بار اصلی داستان بر شانه‌های نحیف گلبرگ و مادر می‌افتد.»

مریم مطهری راد نیز در آخرین بخش صحبتش اشاره کرد: «در طول قصه، نویسنده مادرانه و نگران، دنبال گلبرگ است و دائم مراقب اوست. چنان داستان را با حکایت‌ها و روایت‌هایی که منتهی به نور و امید می‌شود می‌آمیزد و چنان مراقب دل نازک گلبرگ است که نوجوان قصه، اجازه خطا پیدا نمی‌کند. درحالیکه گلبرگ نوجوانی است آسیب دیده و خشمگین و طبیعتاً بی‌تجربه و خواننده با توجه به شرایط روحی شخصیت، منتظر حوادثی است که از سوی او رقم می‌خورد، ولی هرگز اینطور نمی‌شود. گلبرگ، پندها را می‌آموزد، به آنها فکر می‌کند و مثل بزرگترهای عاقل تصمیم می‌گیرد. اما با تمام مراقبت‌هایی که نویسنده از گلبرگ کرده و با تمام درس‌آموز بودن داستان و ماهیت هشداردهنده‌ای که دارد؛ موردی در داستان وجود دارد که با این ساختار محتوایی، سازگار نیست. همانجا که معلم روستا به عنوان فردی غریبه از گلبرگ دعوت می‌کند به خانه‌اش برود. معلم که فقط از طریق عزیز معرفی شده، خیلی زودتر از آنچه باید مورد اعتماد گلبرگ واقع می‌شود. طوری که خیلی زود وارد خانه و اتاق کتابخانه معلم می‌شود و پای درد دلش با او باز می‌شود. با توجه به ماهیت داستان و با توجه به شخصیت‌پردازی گلبرگ انتظار می‌رود این نقطه از داستان بزنگاهی برای واکنش مناسب یک نوجوان باشد تا به راحتی به کسی اعتماد نکند. از جمله ماجراهایی که خوب به دل کار نشسته، ماجرای مش‌اسد و پیدا شدن پسرش احمد است. نویسنده مختصر و مفید با دادن یک تصویر درست، این خبر خوب را به خواننده می‌دهد. انتظار می‌رفت ایجاد این موقعیت برای روایت لیلا که بار تعلیقی زیادی داشت نیز اتفاق بیافتد، ولی اینطور نمی‌شود و پایان گزارش‌گونه ماجرای لیلا این فرصت خوب را از داستان می‌گیرد. در نهایت پایان غیرقابل پیش‌بینی، برای این قصه عاقبت خوبی را رقم زده است.»

فاطمه نفری در پایان نشست، شخصیت پردازی را نیازمند توجه بیشتری دانست و گفت: «گلبرگ، علی‌رغم اینکه در یک موقعیت بغرنج و بسیار خاص قرار دارد، اما هیچ یک از رفتارهایش از دایره ادب، متانت و عقل خارج نمی‌شود. او نماینده یک نوجوان سربه راه است که با یک مقاومت کوچک در مقابل مادر، کوتاه می‌آید و تمام تعطیلات را در روستایی که جز لیلا در آن دوست و رفیقی ندارد، می‌گذراند. یا در مقابل شخصیت آقا معلم که نقش پیر خردمند را ایفا می‌کند، کاملاً تابع و پذیرای تمام نصایح است. اما در بررسی مکان، جغرافیای داستان دقیقاً معرفی نمی‌شود. ما نمی‌دانیم که روستای خلیلی دقیقاً کجاست و هیچ نشانه اقلیمی خاصی نیز به ما داده نمی‌شود مثلاً لهجه خاص، پوشش گیاهی یا پوشش سنتی مردم، غذا یا نان محلی خاصی که نشانه آن بوم باشد. در مقابل نمی‌توان از جزئیات خوب داستان غافل شد. نویسنده با جزئی‌نگری قابل توجهی صحنه‌ها و آدم‌های داستانش را نشانمان می‌دهد. مثلاً وقتی از کولی‌ها می‌گوید می‌خوانیم «زن زیر چشم‌هایش را سیاه کرده بود و حلقه‌ای طلایی به بینی‌اش انداخته بود. رگ‌ها و استخوان‌های دستش بیرون زده بود و ناخن انگشت‌های بلند و کشیده‌اش حنایی رنگ بود.» هرچند گاهی توجه به جزئیات از تعادل خارج می‌شود و ممکن است صبر خواننده نوجوان را لبریز کند. مثلاً در جایی می‌خوانیم «من باید از غوره حلوا درست می‌کردم، ولی نه با معجون سبزی که یک جادوگر پیر تبتی، آن هم هنگامی که به دنبال ریشه درخت زیتون بوده و گذرش به روستا و من افتاده، برایم درست کرده بود.» گاه نیز جملات آنقدر طولانی می‌شود که معنایش را از دست می‌دهد و خواندن را برای مخاطب کند و سخت می‌کند. در حالی که به راحتی می‌توان یک جمله را تبدیل به دو یا سه جمله کرد. مثلاً در صفحه ۷۴، ۸۶ یا ۹۵ این اتفاق افتاده است. اما در انتها باید گفت پرواز اسب سفید، کتابی است که در عرصه رمان نوجوان، حرف بسیار برای گفتن دارد و با یک قلم روان و فضاسازی باورپذیر، از امید داشتن در دل ناامیدی‌ها می‌گوید. گلبرگ با تمام سختی‌هایی که از سر می‌گذراند، در انتها به این باور می‌رسد که امید را نباید از دست داد، زیرا آینده این دنیا درخشان است و این درخشش را به خواننده نوجوان نیز نشان می‌دهد.

تنظیم این گزارش به قلم فاطمه نفری است.