کتاب «برف آفتاب» نوشته محمدرضا یوسفی توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ و روانه بازار نشر شد.

به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «برف آفتاب؛ خاطرات افسر اطلاعاتی از حکومت نظامی شاه تا چهار زبر کرمانشاه» نوشته محمدرضا یوسفی به‌تازگی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و روانه بازار نشر شده است.

در این اثر به خاطراتی از حکومت نظامی سال ۵۷ در ایران اسلامی پرداخته شده تا جوانان بدانند انقلاب مقدس اسلامی به‌رهبری امام راحل به‌صورت علنی از کجا شروع شد و نحوه و اجرای حکومت نظامی چه کمکی به انقلاب کرده است.

راوی و نویسنده این اثر در مقدمه کتاب می‌گوید: «بیش از سی سال که از آخرین روزهای یکی از طولانی‌ترین جنگ‌های معاصر گذشته است، من به‌عنوان فردی نظامی که از ساعت‌های اول جنگ از ابتدا تا انتها در گوشه‌وکنار بعضی از عملیات‌ها افتخار حضور داشتم، بر آن شدم به‌شرط توفیق الهی، مشاهدات، اطلاعات و خاطرات خود را به علاقه‌مندان تاریخ کشور عزیزم تقدیم کنم. همان‌گونه که امروز تاریخ گذشته‌های دور و نزدیک مردمان وطن قضاوت می‌شود، آیندگان درمورد عملکرد دیروز و امروز ما به قضاوت می‌پردازند که در زمان بحران و جنگی ناخواسته چه کرده‌ایم و چه باید می‌کردیم.

اگر میلیون‌ها جوان باغیرت، هنگامی که بخشی از کشور اشغال شد، جان خود را خالصانه فدای اسلام و انقلاب و استقلال و تمامیت ارضی میهن اسلامی‌کردند و تن به شهادت، جانبازی، اسارت، مفقودالاثری و مفقودالجسدی دادند، باید در تاریخ ثبت و ضبط شود. تاریخ به خود دید چه بسا مردانی که توان کمک و حمایت از سربازان وطن خویش را داشتند؛ اما بی‌غیرتی و بی‌مسئولیتی پیشه کردند و به تن‌پروری و روشن‌فکرمآبی و غرب‌وشرق‌زدگی و بهانه‌های شیطانی پرداختند و نه‌تن‌ها کمکی نکردند، که یار پنجم دشمن شدند و حتی از اعزام فرزندان خود به سربازی ممانعت کردند.

این نوشته بازگو خواهد کرد هنگامی که ارتش بعث هم‌میهنان عزیز مرزنشین ما را آواره و به ناموس مملکت، که همانا مرزهای ایرانی‌اسلامی بود، تجاوز کرد، عده‌ای به‌خاطر کسب قدرت، نامردانه دست به ترور و خون‌ریزی و گرفتن جان پاک‌ترین انسان‌ها زدند و بر طبل باطل خود کوبیدند.»

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:

«یکی دو مرتبه سرباز عراقی را دیدم و دوباره گم کردم. بلاخره او را دیدم. سپس سلاح خود را آماده کردم باید چند سانتی‌متری، خود را از زمین بلند می‌کردم که او را در دوربین سلاح ببینم. سرباز اصفهانی هم در پیدا کردن تیرانداز دشمن به من کمک می‌کرد و بی‌سیم را نیز جواب می‌داد. لحظه‌ای به طور کامل او را در دوربین دیدم. ثانیه‌ای قبل از اینکه ماشه را بچکانم دست چپم سوخت و سلاح از دستم افتاد و تیر مستقیم به سر شانه من اصابت کرده بود. خیلی بد شد دیگر سلاح هم نمی‌توانستم به دست بگیرم. چند لحظه‌ای گذشت. به بچه‌ها سفارش می‌کردم به زمین بچسبند که‌زده نشوند و منتظر عاقبت وضع خودم بودم. خون از زیر لباس تا پوتین من سرازیر شده بود.»

این‌کتا با ۲۴۰ صفحه عرضه شده است.