خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ الاسلامی: دیدار همافران و بیعت آنان با امام خمینی در ۱۹ بهمنماه ۱۳۵۷ یکی از مهمترین اتفاقات در پیروزی انقلاب اسلامی بود. همافران، کارکنان و افسران نیروی هوایی ارتش که سالها در ارتش رژیم پهلوی شاهد تبعیضها و ظلمها و عقبافتادگیهای کشور بودند، با وقوع انقلاب اسلامی به دیدار امام رفتند و باعث دلگرمی مردم و دیگر ارتشیها شدند. «خلیل صراف» سرهنگ بازنشسته ارتش و از جمله کسانی که در دیدار همافران با امام خمینی (ره) حضور داشت، خاطرات و حرفهای زیادی درباره این دیدار و تفاوت ارتش رژیم پهلوی و ارتش جمهوری اسلامی ایران دارد. خلیل صراف همچنین از دوستان شهید عباس بابایی است و خاطرات زیادی از این شهید والامقام دارد، اما ما در این گفت و گو بیشتر به خاطرات او از بیعت همافران با امام خمینی (ره) پرداختیم.
من خلیل صراف؛ کهنهسرباز نظام جمهوری اسلامی ایران
من سرباز کهنه و کهنهسرباز نظام جمهوری اسلامی ایران، سرهنگ خلیل صراف و متولد شهرستان قوچان هستم. یک برادر کوچکتر دارم که مفقودالأثر و یک خواهر که بازنشسته آموزش و پرورش است. در سن شش، هفت سالگی پدرم فوت کرد، یتیم بزرگ شدم و مادرم ما را سرپرستی میکرد. در یک خانواده نسبتاً متوسط و ضعیف در قوچان و بعد در تهران بزرگ شدم. سه ساله بودم که به خاطر کار پدرم آمدیم مشهد. پدرم سرپاسبان شهربانی سابق بود. خیلی آدم شاخص و قدبلندی بود. از توی محل که رد میشد، چون کوچه باریک بود، «یاالله یاالله» میگفت تا خانمهایی که ممکن بود توی حیاط خانهشان رخت و لباس میشورند، ناراحت نشوند که چرا عباسآقا بدون هشدار دادن دارد رد میشود. در نهایت هم پدرم جلوی چشم خودم در استخر وکیلآباد مشهد غرق شد. بعد از فوت پدر، از وقتی که خودم را شناختم نگذاشتم مادرم کار کند. سعی کردم کار را توأم با درس ادامه بدهم.
مادرم ما را با یتیمی بزرگ کرد
وقتی پدرم فوت کرد، یک اتفاق جالب هم افتاد. من هفت تا دایی گردن کلفت دارم که همهشان هم ثروتمند و اهل تجارت هستند! زمان فوت پدر، مادرم ۲۷ سال سن داشت. آنجا داییهای من به مادرم میگویند بیا ازدواج کن و بچهها را هم بگذار شیرخوارگاه. این حرف خیلی به مادرم برمیخورد. چادرش را میاندازد روی ما سه نفر و اینطوری ما را در آغوش میگیرد و همه داییها را از خانه بیرون میکند. گفت هرکس نمیخواهد بچههای من را ببیند برادر من نیست. بعد از آن هم با آنها رفت و آمد نکرد. آن زمان مادرم شش کلاس سواد داشت، ولی چون پدربزرگ مادریام رئیس آموزش و پرورش شهرستان شیروان بود، با درس و کتاب و دفتر بیگانه نبود. من و خواهرم را هم به زور به مکتب فرستاد تا سواد قرآنیمان خوب باشد. منتها آن بیبی که به ما درس میداد، زیاد به ما توجه نمیکرد. آن بچههایی که ناشتای خوب میآوردند و بیبی هم ازشان استفاده میکرد، بیشتر شامل الطاف و توجه بیبی میشدند! خلاصه مادرم خیلی تلاش میکرد که ما کمبود نداشته باشیم.
خانوادهای که جلوی من کباب میخورد و به من تعارف نمیکرد!
یکبار زمانی که از مدرسه برمیگشتم، یک خانواده را توی چهارراه بیسیم دیدم که از ماشین پیاده شدند و شروع کردند به کباب پختن. من خیلی هوس کردم و منتظر بودم که یک تعارفی هم به من بزنند. اینجا بود که فهمیدم چرا اسلام میگوید در حضور دیگران چیزی نخورید! بغض من را گرفته بود؛ به خصوص که اینها کبابها را میخوردند و یک تعارف هم به من نمیزدند. من هم کم کم خودم را نزدیکتر کرده بودم تا من را ببینند و تعارف بزنند، ولی فایده نداشت! شاید دو ساعت آنجا کنارشان بودم. وقتی رسیدم خانه خیلی ناراحت بودم. مادرم که دید حالت همیشگی را ندارم، پرسید چرا ناراحتی؟ بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. گفتم یک خانواده آمدند کباب پختند ولی به من ندادند! گفت خب معلوم است که نباید به تو بدهند! بعد چادر را سرش کرد، رفت به اندازه یک سیخ کباب از قصابی محلمان گوشت گرفت و کباب درست کرد تا حسرت من از بین برود. اینقدر مراقب ما بود.
دکتر نعمتی؛ دکتر ارتشی مقیدی که من را نصیحت میکرد
یکی از خوشبختیهای من، که مسبب آن هم مادر بود، آشنایی با دکتر نعمتی بود. من برای اینکه کمکخرج خانه باشم، توی دفتر دکتر نعمتی کار میکردم. ایشان سرهنگ اداره بهداشت لشگر مشهد و بسیار آدم متدینی بود. سر موقع نمازش را میخواند و من تعجب میکردم که کسی اینقدر مقید باشد. میگفت اگر مریض آمد نگو دارد نماز میخواند، بگو چند دقیقه صبر کند تا بیایم. آن زمان ویزیتش دو تا تک تومانی بود، ولی دکتر هیچ وقت با بیمار قیمت را طی نمیکرد؛ میگفت هرچقدر که دارند بپردازند. اگر هم کسی ندارد، دستش را همینجوری بکند توی جعبه و بیرون بیاورد تا کسی متوجه نشود که فلان بیمار پول داد یا نه. خلاصه این آدم خیلی من را نصیحت میکرد و من هم گوش میکردم. میگفت من گروهبان دوم ارتش بودم، درس خواندم و رسیدم به اینجا. کار اصلی من در دفتر او ابتدا نظافت مطب بود و بعد شماره دادن به بیمارها.
مادرم هروقت گرفتار میشد امام جواد (ع) را واسطه قرار میداد
جاهایی که از نظر تربیتی احساس خطر میکرد، اجازه نمیداد برویم. ما را با نگاههای مذهبی بزرگ کرد. ما حقوق بگیر شهربانی بودیم. ماهیانه ۱۵۰ تا تک تومانی حقوق ما بود. ایشان باید میرفت میدان مجسمه سابق و وقتی حقوقش را میگرفت، توی بانک سپه امضا میزد. وقتی بهش میگفتند انگشت بزن بهش برمیخورد و میگفت «من سواد دارم! چرا انگشت بزنم؟ امضا میکنم». بعد از گرفتن پول هم از چلوکبابی کنار بانک دو سیخ کباب میخوردیم و بعد میرفتیم حرم امام رضا (ع). همیشه برای بچههاش از جمله من آنجا روضه امام جواد (ع) را نذر میکرد و خوانده میشد. من هم هروقت میروم به امام جواد (ع) قسم میدهم؛ چون امام رضا (ع) خیلی به امام جواد (ع) علاقه دارد… مادرم که گرفتار میشد امام جواد (ع) را واسطه قرار میداد و واقعاً هم برطرف میشد. آدم متدینی بود و مثل ما نبود که هرچه داد میزنیم به جایی نمیرسد...
آزمون همافری دادم تا زحمات مادرم را جبران کنم
دیپلم که گرفتم، شنیدم یک جایی به نام همافری هست که حقوق خیلی خوبی میدهد. چون همافری بیشترین حقوق را نسبت به کارمندان معمولی داشت، در آزمون همافری شرکت کردم. ابتدا دوست داشتم خلبان شوم، آن هم به خاطر حقوق بیشترش، ولی به خاطر مشکل در تشخیص رنگها رد شدم و رفتم برای آزمون همافری. دوست داشتم زودتر به سر و سامان برسم و چاله چولههای زندگی را پر کنم و کمک مادرم باشم. یادم هست زمانی که ششم دبستان را گرفته بودم، اینقدر استطاعت مالی نداشتیم که برق وصل کنیم. حق انشعاب نداشتیم و با چراغ گردسوز زندگی میکردیم. رادیو نداشتیم و ساعت ۹ شب که میشد من از خانه همسایهمان برنامه مورد علاقهام را دنبال میکردم. یک زندگی حداقلی داشتیم، ولی به مجرد اینکه امکان داشت مادرم لوازم خانه را تکمیل میکرد. باید یک روز زحماتش را جبران میکردم.
دکتر ارتش وقتی مرا دید گفت پسر دندانهایت کو؟!
سال ۵۰ آزمون دادم و وارد همافران شدم. شرایطش هم خیلی سخت نبود. چون من به تازگی دیپلم گرفته بودم، این آزمون برای من راحتتر از دیگران بود. اکثراً هم قبول میشدند. ما ۱۴۰ نفر بودیم که ۱۱۱ نفرمان قبول شدند. بعد هم ما را فرستادند برای معاینات. من اول به خاطر مشکل دندان رد شدم. هروقت دندان من درد میکرد، چون بی بضاعت بودیم، مادرم میبرد سر درمانگاه علی ابن موسی الرضا (ع) که بِکَّن! دکتر هم دندان را میکشید و میگذاشت کف دستم و برمیگشتیم. به همین خاطر از نظر دندان خیلی ضعیف بودم. دکتری که مسئول آزمون همافران بود وقتی من را دید گفت پسر دندانهایت کو؟! برو اینها را برطرف کن تا بتوانم پروندهات را تأیید کنم. یک بار رفتم توی میدان شهدا که دندان پر کنم، گفت هشتاد تومن هزینه دارد. من که پولش را نداشتم ماندم چه کار کنم. آن زمان در منزل عموی مادرم بودم. در مسیر برگشت به خانه کارگرها را میدیدم که سر میدان ایستادهاند برای کار. من هم رفتم سر گذر ایستادم و ده روز کار کردم. پول خوبی هم دادند. وقتی کارفرما فهمید من مثل دیگر کارگرها نیستم، پول بیشتری به من داد. خلاصه بعد از چند روز تأخیر رفتم و دکتر پرسید چرا دیر کردی؟ من هم حقیقت مطلب را به او گفتم. نشست به گریه کردن و گفت چرا نگفتی من بچه شهرستانم؟ چرا نگفتی پول ندارم؟ کار دندانم را انجام داد و از هشتاد تومن هم پول کمتری گرفت.
حاج آقا فلاحیان، واسطه آشنایی نیروی هوایی ارتش با امام خمینی (ره)
در مرکز آموزشهای شهید خضرایی تهران مشغول به کار شدم. آنجا دوره زبان و دوره تخصصی را گذراندم. اگر بعد از دوره زبان رد میشدی، دیگر اخراج بودی. دو دوره بهت مهلت میدادند و بعد از آن دیگر شوخی نداشتند. کتابهای زبان را خیلی زود تمام کردم تا وارد کار شوم. تخصص من در همافران هم ارتباط و الکترونیک بود. بعد از آن هم چند جا خدمت کردم. آخرین محل خدمتم شهرآباد بود که یک سال و خردهای به انقلاب مانده بود. بعد از خدمت در شهرآباد، به مشهد منتقل شدم. آنجا با دوستانی آشنا شدم که ریشه مذهبی داشتند و از من خیلی مذهبیتر بودند. یادم است عموی حاج آقا فلاحیان که وزیر اطلاعات بودند، راننده شیفت ما بود. ما را با اتوبوس به سایت میبرد و برمیگرداند. وقتی به مشهد آمدم، فهمیدم آقای فلاحیان در همین مدت زمان رفت و برگشت با همافران مشهد ارتباط گرفتند و این بچهها به همین واسطه با امام خمینی (ره) آشنا شدهاند. آقای فلاحیان نوارهای مذهبی و سخنرانیهای امام را به بچههای نیروی هوایی ارتش میداد و اینها به امام گرایش پیدا میکنند. خلاصه اینکه حاجآقا فلاحیان روی همافران کار میکنند و آنها هم روی من. اینطوری بود که همافران مشهدی به مرور گرایشات انقلابی پیدا میکردند.
سابقه و دلیل تشکیل همافرها در ارتش چه بود؟
خلاصه از طریق حاج آقا فلاحیان و دوستانی که همشیفت بودیم با اطلاعیههای حضرت امام آشنا شدیم. آنها زودتر از من و من دیرتر از آنها توی این خط قرار گرفتیم. حالا میدانید همافران کیستند و چگونه در نیروی هوایی تشکیل شدند؟ همافرها تکنسین فنی هستند. به کسانی که قبل از ما در این قسمت از نیروی هوایی مشغول بودند «کمکمهندس» میگفتند. همافران درواقع کار همان کمکمهندسها را انجام میدادند، اما مثل کمکمهندسها کارمند نبودند، بلکه نظامی و ارتشی محسوب میشدند. وقتی که کمکمهندسهای نیروی هوایی نتوانستند کارشان را به خوبی انجام بدهند، تیمسار جهانبانی تصمیم گرفت تکنسینهای نیروی هوایی را از حالت کارمندی خارج کند و آنها را عضو ارتش کند. در نتیجه همافرها گزینش و استخدام شدند و لباس نظامی بر تن کردند. تصور تیمسار جهانبانی این بود که اگر تکنسینها لباس نظامی بپوشند، میتواند به آنها دستور بدهد و آنها را بهتر مدیریت کند. چون کارمندها هیچ تعهدی نداشتند و میگفتند اگر ما را اخراج بکنند هم اتفاقی نمیافتد. چون کارمند بودند دل به کار نمیدادند، ولی همافرها ارتشی محسوب میشدند؛ هم از مزایای ارتشی بودن بهرهمند بودند و هم با چالشها و خطرات آن روبرو بودند.
حضور در دورههای تخصصی خارج از کشور، نیروی هوایی را نسبت به اوضاع جهان و کشورمان آگاهتر کرد
ما در همافران سیصد و خردهای دوره تخصصی داریم که نه نیروی زمینی دارد، نه نیروی دریایی. مسائل خیلی پیچیدهای در نیروی هوایی هست که نیاز به دورههای متعدد دارد. نیروهای جدیدی که به عنوان همافر جایگزین کمکمهندسها شده بودند، باید برای گذراندن این دورهها به خارج از کشور میرفتند. ممکن بود دوره اینها از شش تا بیست و هفت ماه طول میکشد. مثلاً دوره جنگ الکترونیک بیشتر از ۲۰ ماه طول میکشید. وقتی این بچهها به خارج از کشور رفتند و خودشان را با کشورهای دیگر مقایسه کردند و با تکنولوژی و پیشرفت و آزادی بیان و… در کشورهای دیگر آشنا شدند، نسبت به اوضاع ایران و حکومت وقت هم آگاهتر شدند. با خودشان فکر میکردند که چرا ارتش ما مثل ارتش دیگر کشورها نیست؟ چرا ما آن آزادی را نداریم؟ چرا نیروی زمینی ارتش ما ضعیف است؟ چرا نیروی هوای ما مستقل نیست و به مستشارها وابسته است؟ نتیجه این سفرها این بود که بچههای نیروی هوایی با خفقان داخل کشور بیشتر آشنا میشدند.
به ما گفتند همسرانتان را ببرید آرایشگاه و بیایید استقبال فرمانده نیروی هوایی!
بگذار یک خاطره بگویم که یکی دیگر از ابعاد نارضایتی نیروی هوایی از حکومت پهلوی را نشان میدهد. خب من هرجایی که میرفتم توانایی خودم را نشان میدادم و سرپرست آن قسمت میشدم. زمانی که محمد خاتمی فرمانده نیروی هوایی ارتش موقع کایتسواری در دزفول به کوه برخورد کرد و مرد، من در مشهد سرپرست قسمتی از نیروی هوایی بودم. اگر اشتباه نکنم امیرحسین ربیعی جانشین خاتمی شد و قرار شد که برای بازدید به مشهد بیاید. ما را صدا زدند و گفتند که چون ایشان دارد با همسرش میآید، شما هم باید با همسرتان بیایید. بعد هم گفتند همسرانتان را ببرید آرایشگاه و خودشان را آرایش کنند و با سر و وضع آراسته و قشنگ به استقبال بیایید. من اعتراض کردم و صراحتاً گفتم این کار را نمیکنم. دوستی به نام علی معماری من را نجات داد، وگرنه میخواستند همان شب من را بگیرند و ببرند. توی راه که داشتم به خانه میرفتم گریه میکردم و فکر میکردم باید چه کار کنم. بعد از جلسه هم از دوستانی که اعتراض نکردند ناراحت شدم. گفتم مگر شما میخواهید این کار را انجام بدهید؟ گفتند حالا چه اشکالی دارد؟ گفتم خیلی اشکال دارد. یعنی تو میخواهی همسرت را آرایش کنی و به استقبال فلانی بروی؟ به جهنم که او میخواهد از اینجا بازدید کند! به خاطر مخالفت من، گفتند شما اصلاً نمیخواهد بیایی.
دستگاه کپی ارتش را برداشتم تا اطلاعیههای امام را منتشر کنیم
بعدتر هم سر دستگیری برادرم جلیل، که به خاطر کچل کردن سرش و شباهت به سرباز فراریها بود، فهمیدم که اینها حواسشان به همه چیز زندگی ما هست. موقعی که برادرم را دستگیر کردند از من پرسیدند چرا برادرت موهایش را تراشیده؟ او که موهای بلند و قشنگی داشت! اینجا بود که فهمیدم تحت نظارت آنها هستیم. با اینهمه هرچقدر آنها فشار میآوردند، ما بیشتر به طرف اسلام و امام کشیده میشدیم. تا این حد که یکبار دستگاه کپی اداره را بلند کردم و بردم تا اطلاعیههای حضرت امام را با آن چاپ و پخش کنیم. این اطلاعیهها را در نیروی هوایی و دیگر جاهای شلوغ پخش میکردیم. آن زمان اگر ما را میگرفتند کارمان تمام بود، ولی ما تصمیممان را گرفته بودیم.
اعتراضها و تحصنها در نیروی هوایی ارتش، در یک سال آخر انقلاب
نزدیک انقلاب بود که اعتراض و تحصن و شلوغی در نیروی هوایی به اوج خودش رسیده بود. تعدای از همافرها را گرفته بودند و به خاش تبعید کرده بودند. یک تعداد را به زندانهای مختلف برده بودند. بچهها را طی اتفاقات مختلف شناسایی کرده بودند و خیلی از آنها گرفتار یا تحت نظارت بودند. دلیلش هم تحصنها و اعتراضاتی بود که مدام برگزار میکردیم. آنها سرکردهها را میگرفتند که دیگر نیروها دست بردارند ولی بدتر میشدبه بهانههای مختلف تحصن میکردیم؛ مثلاً اینکه چرا غذای ما خوب نیست! موضوع تحصنها تنها بهانهای بود تا بتوانیم شلوغ کنیم و معترض باشیم. این اطلاعیهها هم به صورت مستمر توی نیروی هوایی پخش میشد و روی نیروهای ارتش در نیروی هوایی اثر میگذاشت. معمولاً کسی نمیتوانست بیتفاوت از کنار اطلاعیهها رد شود. کسانی که یک خورده درک و فهم داشتند میفهمیدند که اوضاع درست نیست و باید مقابل این تبعیض ایستادگی کنند. بعضیها امروز نمیفهمند که خفقان یعنی چی. این جوانان خفقان قبل از انقلاب را ندیدهاند و واقعاً لوس بار آمدهاند. باید فضای قبل از انقلاب را درک میکردند تا بفهمند که خفقان چیست و چه فضایی دارد.
ها تو اینا ره برهی خودشیرینی میگی!
اواخر انقلاب بود و من در مشهد خانهای اجاره کرده بودم. از آنجا باید با لباس نظامی به نیروی هوایی میرفتم. از شانس من آن روز روزی بود که انقلابیون به فروشگاه ارتش مشهد حمله کرده بودند و آنجا را غارت کرده بودند. حالا من در این فضا با لباس ارتشی سوار تاکسی شده بودم. من گوشه تاکسی بودم، دو نفر جلو سوار شده بودند و دو نفر هم عقب. اینها شروع کردند به صحبت از غارت فروشگاه ارتش. به خصوص که دیده بودند من نظامی هستم، برای همین با ایما و اشاره و کنایه به من متلک میانداختند. میگفتند «نِنِهی بچهها دو تا تخم مرغ با ای روغنی که ما از توی فروشگاه ارتش بلند کِردِم، نیمرو درست کِرده بود. عجب تخم مرغی! عجب روغنی! حال دادها! بیخود نیه که ارتشیا به شاه وابِستهن. هرکی از این روغنا بخوره معلومه که وابِسته مِشِه!». من پرسیدم کدوم روغن بود؟! گفت «وِرامین! ینی تو نِخورده بودی؟». گفتم «چرا ما هم خوردِم ولی او درکی که شما دِرِن ره نِدِشتِم! حالا شما که از ای روغنا خوردِن نَرِن طِرفدار شاه بِشِن! همه دِرَن از شاه دَر مِرَن!». گفت «ها تو اینا ره برهی خودشیرینی میگی!». خلاصه کمی صحبت کردیم و به من متلک انداختند، ولی کاری به من نداشتند. شاید هم شهامتش را نداشتند. شما من را اینطوری نبین ها؛ من یک زمانی قد و هیکلی داشتم که آرزوی خیلیها بود!
با خودمان فکر کردیم استقبال از امام کافی نیست و باید به عنوان همافران با امام بیعت کنیم
به هرحال انقلاب شد و امام داشت به ایران میآمد. اول گفتند دهم به ایران میآیند، بعد شد دوازدهم. با خبر آمدن امام، ما با تعدادی از دوستان همکار از مشهد به تهران رفتیم. در همین گیر و دار به ذهنمان رسید استقبال تنها که فایدهای ندارد، باید کاری کرد. به نظرمان رسید که یک روز از حضرت امام وقت بگیریم و به عنوان جمعی از همافران و نیروی هوایی با امام دیدار داشته باشیم. قرار شد یکی از دوستان همافر به نام آقای محمد طاهری به نحوی با امام و اطرافیان ایشان ارتباط بگیرد و برای دیدار هماهنگی کند. ایشان هم هیچ آشنایی قبلی نداشت، اما پیگیر کار شده بود. امام با اولین صحبت محمد طاهری این پیشنهاد را پذیرفته بود. آنطور که من شنیدم آن روز قرار ملاقات با هیچ گروهی نداشتند، ولی ۱۹ بهمنماه را به دیدار با همافران اختصاص دادند. توی فاصله بین مطرح شدن این پیشنهاد و روز دیدار هم درگیر تهیه لباس و هماهنگیهای دیدار بودیم. اگر بخواهم از حلقهای که این پیشنهاد را مطرح و پیگیری کردند نام ببرم، باید به آقای محمد طاهری اشاره کنم که در رأس کار بود، همافر مهدی نوروزی، همافر محمد عباسی، همافر مهدی آقاجانی، همافر عطاالله قنبری، همافر عطا بازرگان، همافر رحمت الله شاه حیدر و دوستان دیگری که الآن حضور ذهن ندارم. ولی باید بگویم که این دیدار یک تصمیم جمعی بود.
ماجرای عکسی که از ۱۹ بهمن جاودانه شد
یادم است آقای حسین پرتوی، عکاس پیشکسوت انقلاب، در آن دیدار میخواست از روبرو عکس بگیرد که آقای ناطق نوری به عنوان مسئول حفاظت مدرسه علوی مخالفت کرد و گفت از پشت سر عکس بگیرد. عکسی که نتیجهاش همان عکس تاریخی از دیدار همافران با حضرت امام است. دلیل مخالفت با عکس از روبرو هم این بود که شناسایی نشویم. آقای ناطق نوری زرنگی کرد، وگرنه ما میخواستیم خودمان را نشان بدهیم. ما بیکلهگی کرده بودیم؛ کارتهایمان را توی دست گرفته بودیم و قصد داشتیم همه ما را ببینند. چون احتمال میدادیم که عدهای بگویند اینها جزو مجاهدین هستند و با پوشیدن لباسهای ارتش خودشان را شبیه به همافرها کردهاند و این حرفها. ما به خاطر اینکه ثابت کنیم کارتمان را روی دست گرفته بودیم. خیلی از بچهها هم با لباس شخصی آمده بودند، ولی وقتی قطعنامه را به اتفاق بچهها نوشتیم، رفتیم و لباسها را پوشیدیم.
چهره امام چنان جاذبهای داشت که اراده ما را چند برابر کرد
روز ۱۹ بهمن اولینباری که امام را از نزدیک میدیدیم. واقعاً نمیتوانم فضای آن دیدار و آن روز را تعریف کنم. انگار زمان از دستمان در رفت و پرید. میخواستیم با تمام وجود اظهار ارادت کنیم و با تمام وجود فرامین را اجرا کنیم تا امام متوجه شود که این جمع با همه وجودش به بیعت با ایشان آمده است. اینقدر بچهها بی خیال شده بودند که اگر آنجا سرشان را هم میبریدند به حق رفته بود و با میل رفته بود. چهره امام چنان جاذبهای داشت که اراده ما را چند برابر کرد. من انسانی ندیدم که اینقدر چهرهاش جاذبه داشته باشد. برای همین ملاقات با امام جزو واجباتی بود که من برای خودم در نظر گرفته بودم. وقتی نوزدهم بهمن میرسید، اگر سر من هم میرفت من باید امام را میدیدم. تنها یکبار بود که نتوانستم امام را ببینم. یک سال دیگر هم مسئول پخش کارتهای دیدار با عقیدتی سیاسی نیروی هوایی بود و آنها چون تازه کار را به دست گرفته بودند، نمیدانستند من جزو دستاندرکاران دیدار ۱۹ بهمنماه هستم. به همین خاطر کارت به من ندادند و من با گریه آمدم خانه. شب خوابیدم و حضرت امام را خواب دیدم. دور یک میزگرد نشسته بودیم که به من اشاره کردند و گفتند شما حتماً فردا بیای ها! صبح که از خواب بیدار شدم رفتم جماران. آقای عباسی چند تا کارت دستش بود که تا من را دید یکی از آنها را کف دستم گذاشت. در اهمیت دیدار همافران با امام خمینی (ره) باید گفت این دیدار راهی باز کرد تا ارتش وحشت نکند از پیوستن به انقلاب. وقتی ما اعلام همبستگی کردیم، آنها دیدند از دماغ هیچکس خونی نیامد و رژیم طاغوت با انقلاب بدون درگیری و جنگ با مردم عوض شد. همچنین قبل از اینکه انقلاب پیروز شود بعضی از افسرها از وقوع انقلاب نگران بودند. فکر میکردند وقتی که انقلاب شود، قرار است با همه آنها برخورد شود. ولی در حقیقت برخوردی که اتفاق افتاد با سران وابسته ارتش بود، نه بدنه ارتش. وقتی انقلاب شد ما با لطافت و محبت این افراد را با خودمان همراه کردیم و نگرانیشان را رفع کردیم. اینها از ثمرات دیدار همافران با امام بود.
نقشه ترور شاه توسط همافران نیروی هوایی ارتش، با همکاری شهید اندرزگو!
درباره فضای نیروی هوایی و همافران باید بگویم که بدنه نیروی هوایی و همافران واقعاً انقلابی بود. حتی سال آخر رژیم پهلوی ما قصد داشتیم شاه را بکشیم. شاه عیدها همراه با خانوادهاش به کیش میآمد. شهید علی اندرزگو که آن موقع به «تهرانی» معروف بود، این قضیه را فهمیده بود و از طریقی که نمیدانم به یکی از دوستان ما به نام آقای نوروزی وصل شده بودند. ایشان در نیروی هوایی مهمان آقای نوروزی بود. ایشان گفته بود اگر اسلحه باشد شاه را ترور میکنم. شاه هم وقتی به کیش میآمد قشنگ توی محوطه نیروی هوایی راه میرفت و نگرانی نداشت؛ چون به هرحال منطقه نظامی بود و نگرانی نداشت. اندرزگو هم این امکان را بررسی کرده بود و میگفت اگر یک اسلحه باشد با یک تیر خلاصش میکنم. برنامهریزیها انجام شده بود ولی قسمت نشد؛ چون اندرزگو شهریور ۵۷ شهید شد و نتوانست ایدهاش را به سرانجام برساند.
اگر همافران مدیریت شرکت مخابرات و کارکنان صداسیما را قبول میکرد، تحصن انقلابیون شکست میخورد
میخواهم بگویم بدنه نیروی هوایی و همافران تا این حد با انقلاب همراه شده بودند و دلیل آن هم تبعیضی بود که در جامعه و حتی ارتش مشاهده میکردند. وقتی قبل از انقلاب کارمندهای مخابرات تحصن کردند، حکومت آمد تا از همافرها در قسمت مخابرات استفاده کنند، ولی ما قبول نکردیم و دیگران را تهدید کردیم که هرکس برود مخابرات را بگرداند، قدمهایش را خورد میکنیم. اینها همهاش برگ مخفی همافران بود که در حوزههای مختلف تخصص داشتند. آنهایی که همدوره من بودند میخواستند بروند مخابرات را اداره کنند که من علناً مقابلشان ایستادم و تهدید کردم اگر بروید میکشمتان. البته تهدیدهای من آبکی بود، ولی ترسیدند و کنار کشیدند. به همین دلیل تحصنی که بچههای مخابرات یا صداوسیما انجام دادند، شکست نخورد.
ارتش قبل از انقلاب وابسته به آمریکا بود / ۱۷ هزار مستشار در نیروی هوایی داشتیم
بعد از انقلاب یک گشایشی در کار ارتش ایجاد شد. مثلاً ما مستشار آمریکایی در ارتش داشتیم؛ در همه حوزههای ارتش. فقط ۱۷ هزار تا مستشار در نیروی هوایی داشتیم. اینها در کارهای نیروی هوایی غوطهور شده بودند و نمیگذاشتند منِ تکنسین، در یک بخشی از کار دخالت کنم. مستشارها برای اینکه ما نفهمیم چی به چی است، خیلی از کارها را خودشان انجام میدادند. بعد از انقلاب که ما مستشارها را بیرون کردیم، دیدیم کاری نبوده که ما بلد نباشیم. با آنها مدام درگیر بودیم و آنها فقط توی سرمان نمیزدند. مثلاً کتابهایی بود که نحوه نگهداری دستگاهها را توضیح میداد. مستشارها این کتابها را در اختیار ما نمیگذاشتند. ما اینها را میدزدیدیم و میخواندیم و بهتر از آنها کار میکردیم. یعنی سواد آن بچههایی که کنجکاو بودند به مراتب بیشتر از خود مستشاری بود که به زور به تهران فرستاده بودند.
ماجرای لامپی که آمریکاییها میگفتند تشعشات مضر دارد!
یکی از بلاهایی که نیروهای خارجی بر سر ارتش ایران آورده بودند این بود که ارتش ما را بر اساس «مصرف» بنا کرده بودند؛ مخارج زیاد و بازدهی کم. فرهنگ ما در ارتش بر اساس مصرف بود. یک لامپی بود به نام «ویاِی ۸۰۰ ای» که در رادار مورد استفاده قرار میگرفت. اینها به ما میگفتند تاریخ انقضای مصرف این لامپ ده سال است. اگر بشود ده سال و یک روز، لامپ تشعشعاتی از خودش ساطع میکند که برای انسان مضر است. یک کاری میکردند که شما همیشه مصرفکننده این لامپ باشید. اینقدر روی این مسأله زوم کرده بودند که ما تابلویی در نیروی هوایی داشتیم و روی آن تابلو شمارش معکوس تمام شدن تاریخ انقضای این لامپها را نوشته بودیم! دقیقاً مثل این پروژههای ساختمانی که روی تابلو مینویسند تا پایان پروژه مثلاً پنج ماه و سه روز! بعد که به تاریخ انقضای این لامپها میرسیدیم آنها را در عمق صد متری دفن میکردیم و بتن میریختیم که تشعشات آن به بالا نفوذ نکند! همه آنها هم داستانسرایی بود. انقلاب شد و همه آن حرفها فراموش شد و آن تابلوها و نوشتهها پاک شد و ده سال از استفاده این لامپها به پانزده سال و بیست سال رسید و هیچ اتفاقی هم نیفتاد! آمریکاییها میخواستند ما در صنعت هوایی چیزی حالیمان نباشد. انقلاب این وضعیت را تغییر داد.
خلع سلاح آمریکاییها در سایت کبکان؛ بزرگترین پایگاه جاسوسی آمریکا در منطقه
اعضای نیروی هوایی ارتش از این تبعیضها و وابستگیها ناراحت بودند. یکی دیگر از تبعیضهای آشکار مربوط به خدماتی بود که به آمریکاییها میدادند. ناهارخوری که به آنها داده بودند آنچنان پر زرق و برق بود که نیروی هوایی ایران آرزو میکرد یکبار آنجا غذا بخورد. یک تبعیضهایی بود که باور نمیکنید. مثلاً یک سایت به نام کبکان داشتند که یکی از بزرگترین سایتهای جاسوسی آمریکا بود. هواپیمای ۳۳۰ از آمریکا راحت میآمد و توی ارتفاعات الله اکبر و بغل سایت اینها مینشست و هر شش ماه یکبار نیروهایشان را عوض میکرد. پهپادی داشتند که هر روز بلند میشد و تمام نواز مرزی را دور میزد، برمیگشت و هر فعل و انفعالاتی که در مرز شوروی بود را تحت نظر داشت. وقتی که انقلاب شد ما به این پایگاه حمله کردیم و آمریکاییها را خلع سلاح کردیم. یک افسر ضداطلاعات به نام صادقی هم بود که از آمریکاییها پول گرفته بود و به آنها گفته بود «خیالتان راحت؛ هیچکس نمیداند شما اینجا هستید. اگر هم کسی بیاید خودم جوابشان را میدهم». ما که رسیدیم به طرف ما تیراندازی کردند و ما هم تیراندازی کردیم. دو سه سال پیش درباره همین سایت و خلع سلاح آمریکاییها در تلویزیون فیلمی ساخته بودند که نشان میداد منافقین به این سایت نفوذ کرده بودند و یک ماجرای عشقی هم در میان بود؛ همه اینها دروغ است. ما اجازه ندادیم حتی یک منافق هم به کبکان پا بگذارد. سایت کبکان در بلندترین ارتفاعات خراسان است و هوای سردی دارد. آنها توی آن هوای سرد هر کدام از این نیروهای آمریکایی یک کانکس داشتند که تشکهایش برقی بود. داخل اتاقها بخاریهایی داشتند که از یک منبع اصلی کنترل میشد. خودشان لازم نبود که روشنش کنند، بلکه به صورت خودکار روشن بود و نفتاش از یک جای دیگر میآمد. میتوانستند هوای اتاق را همانقدر که میخواهند تنظیم کنند.
زدم توی گوش جاسوس آمریکایی و گفتم بگو «امام خمینی»!
یک اشتباهی که من آنجا کردم این بود که اینها را بردم توی سالن نهارخوری. یادم هست که اینها از ترسشان تا صبح مشروب خورده بودند. با خودشان میگفتند که حتماً فردا ما را تیرباران میکنند. این ۱۷ نفر را توی سالن نهارخوری حبس کردیم و وقتی صبح به آنها سر زدیم دیدیم آنقدر مشروب خوردهاند که بخار مشروب و ویسکی آنها از در و پنجره بیرون میزند! یک رئیس هم داشتند که به من میگفت شما با ما صحبت نکنید، خود من با خمینی صحبت میکنم. یکی زدم توش گوشش و گفتم «امام خمینی»! گفتم تو کی هستی که با امام خمینی صحبت کنی؟ ادبش کردم و دیگر حرف نزد. امکانات کبکان طوری بود که همانجا با رئیس جمهور آمریکا به صورت تصویری صحبت کرده بودند. یعنی آن موقع تجهیزاتی داشتند که به صورت تصویری با آمریکا ارتباط میگرفتند. همان یکی دو روز اول طاهرزاده استاندار خراسان آمد و گفت اینجا من فرمانده هستم؛ تو حق نداری حرف بزنی و باید آزادشان کنی. هشت روز این آمریکاییها در اختیار ما بودند که در تمام این هشت روز احمد طاهرزاده مقاومت میکرد و میگفت باید اینها را آزاد کنید. طاهرزاده با بازرگان هماهنگ بود، ما هم با آقای خامنهای. هر کاری که رهبری دستور میداد، انجام میدادیم. یک روز به ما گفتند اینها را با هواپیما به تهران بیاورید. ما هم به تهران بردیم و تحویل بچههای نخست وزیری دادیم. بعد از این قضایا یکبار در جلسهای به رهبری گفتم اگر اینها را نگه میداشتیم از گروگانهای لانه جاسوسی هم ارزشمندتر بودند!