به گزارش خبرنگار مهر، چاپ دوم کتاب «خدای چیزهای کوچک» اثر ماندگار آرونداتی روی با مقدمه جان آپدایک و ترجمه سیروس نورآبادی توسط نشر نقش جهان منتشر و راهی بازار نشر شده است.
آرونداتی روی (۱۹۵۹- هند) نخستین نویسنده زن هندی است که توانست با نخستین رمانش «خدای چیزهای کوچک» در کنار نویسندههای بزرگی چون دیکنز، جویس، فاکنر، کُنراد، پروست و مارکز قرار بگیرد. این رمان از زمان انتشارش تا به امروز موفقیتهای چشمگیری کسب کرده: جایزه بوکر و کتاب سال مجله تایم در سال ۱۹۹۷، یکی از رمانهای بزرگ قرن بیستم به انتخاب خوانندگان گاردین، یکی از چهل کتابِ خواندنی به انتخاب ایندیپندنت، یکی از صد رمان خانوادگی و پاپیولار به انتخاب بوکریوت، هشتمین کتاب الهامبخش جهان در فهرست صدتاییِ «کتابهایی که جهان را شکل دادند» به انتخاب سرویس جهانی بیبیسی.
خدای چیزهای کوچک بهگفته جان آپدایک نویسنده شهیر آمریکایی، یک رمان جاهطلبانه و اثرِ هنریِ هوشمندانهایی است که زبان خاص و ویژه خود را ابداع کرده است. و بهگفته میچیکو کاکوتانی منتقد آمریکاییِ برنده جایزه پولیتزر، رمانی فاکنرمآبانه در بلندپروازیهای خانوادگی و نژادی و طبقهایی است و بهمانندِ مارکز سرشار از قدرت جادویی و اسطورهایی و تاریخی.
«خدای چیزهای کوچک در سطح روییِ خود، داستان خواهر و برادرِ دوقلویی است بهنام راحل و استا که مدام در زمان به گذشته (هفتسالگی، ۱۹۶۹) و حال (سیویکسالگی، ۱۹۹۳) کشیده میشوند. اما در لایه زیرین خود، مفاهیمِ عمیقِ انسانی چون عشق، فقدان، خیانت، و تجاوز را در بستر تاریخ و اسطوره و مذهب میکاود، آنطور که خودِ آرونداتی روی میگوید: «برای من چیزی که نوشتن خدای چیزهای کوچک را به تجربهایی ارزشمند تبدیل کرد این است که مردم در سراسر دنیا با این کتاب ارتباط برقرار کردهاند؛ اینکه این کتاب بهنوعی بر نقطهایی عمیق در وجود انسان دست میگذارد.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
وقتی آمو به آهنگهای مورد علاقهاش که از رادیو پخش میشد گوش میداد، درونش چیزی به جنبش درمیآمد. دردی سیال زیر پوستش پخش میشد و چون ساحرهیی پا از این جهان بیرون میگذاشت و به جایی شادتر و زیباتر میرفت. در چنین روزهایی، چیزی بیقرار و رامناشدنی در وجودش شعله میکشید. گویی سیرت و خوی مادرانه و زنی مطلقه را به طور موقت کنار میگذاشت. حتا راهرفتنش از راهرفتن امن مادرانه، به نوعی راهرفتن حیران و آواره تغییر شکل میداد. در لابهلای موهایش گل مینشاند و در چشمهایش رازهای جادویی سنگینی میکرد. با هیچکس حرف نمیزد. با رادیوی ترانزیستوری نارنگیشکلش ساعتها در کنار رودخانه مینشست. سیگار میکشید و نیمهشبها میزد به آب.
چه چیزی آمو را به سوی مرزهای ناامنی پیش میراند؟ به سوی این وضع غیرقابل پیشبینی؟ این همان چیزی بود که درونش با آن میجنگید. ترکیبی غیرقابل ترکیب. مهر بیکران مادرانه و خشم بیپروای یک بمبافکن مرگآور. این همان چیزی بود که درونش رشد کرد و عاقبت به جایی کشاندش که با فرارسیدن شب مردی را دوست بدارد که با فرارسیدن روز فرزندانش دوستش میداشتند. که با فرارسیدن شب سوار قایقی شود که با فرارسیدن روز فرزندانش بر آن سوار میشدند. قایقی که راحل پیدایش کرد و استا سوارش شد.
روزهایی که رادیو ترانههای مورد علاقهی آمو را پخش میکرد، همه یک جورهایی از او دوری میکردند. آنها به نحوی احساس میکردند که او در تیرگی و روشنی سایههای میان دو جهان زندگی میکند، درست همان جایی که فراتر از نیروی ادراک آنها بود. همه احساس میکردند زنی که پیش از آن لعن و نفرینش میکردند، حالا چیز چندانی نداشت تا از دست بدهد. بنابراین میتوانست خطرناک باشد. پس روزهایی که رادیو ترانههای مورد علاقهی آمو را پخش میکرد، مردم از او دوری میکردند و کمتر دوروبرش میپلکیدند، چون به عقیدهی آنها بهترین کار این بود که به حال خود رهایش کنند.