بعد از ترک اعتیاد سی ساله، کتابی از دوران جان‌فرسایش نوشته و در خاطرات تکان‌دهنده و نفس‌گیرش می‌گوید: «یادم هست تعداد زیادی دیازپام۱۰ خوردم و تنها در خانه آن جان کندن تاریخی را تجربه کردم».

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخ الاسلامی: کسی که سال‌ها به عنوان یک نویسنده شاخص فعالیت ادبی داشت، ناگهان درگیر اعتیاد می‌شود و بهترین سال‌های عمرش را در کشو قوس با مواد مخدر می‌گذراند. می‌گوید از دو تا قرص در روز شروع کرد تا وقتی که روزانه دو مشت پُر قرص می‌خورد؛ چیزی حدود ۱۵۰ تا!

امروز بیش از ده سال است که «خسرو باباخانی» کاری به کار مخدر ندارد و از اعتیاد رهایی یافته است. خیلی از کسانی که مثل باباخانی توانستند اعتیاد را شکست دهند، می‌کوشند در مؤسسات بزرگ و کوچک به افرادی که دچار اعتیاد هستند کمک کنند؛ اما باباخانی جور دیگری مرام و قلمش را در این راه خرج می‌کند. او در کتاب «ویولون‌زن روی پل» روایت خاطرات تلخ و شیرینش از سال‌های اعتیاد و کارتن‌خوابی را به رشته تحریر آورده و به نوعی دست به خودافشاگری زده است.

این کتاب حالا بین بیماران اعتیاد و علاقه‌مندان به ادب و نویسندگی دست به دست می‌چرخد. با شروع نمایشگاه بین‌المللی کتاب و با تازه شدن فصل کتاب‌خوانی سراغ «خسرو باباخانی» رفته‌ایم تا از او درباره مرارت‌ها و حلاوت‌هایی که در جریان تحریر این روایت تجربه کرده است، بپرسیم. متن گفتگو با نویسنده‌ای که برای کتابش آبرو و اعتبار خود را وسط گذاشته را اینجا بخوانید:

همانطور که در کتاب هم نوشتم من سی و دو سال مصرف‌کننده مواد مخدر بودم؛ سی و دو سال خودش یک زندگی است! روزی که مصرف را شروع کردم فکر نمی‌کردم بهترین سال‌های عمرم با مصرف مواد از بین برود...

می‌دانید که این بیماری پیش‌رونده است؛ یعنی اینطور نیست که شما با یک عدس شروع کنید و تا آخر با همان پیش بروید. مصرف‌تان مدام بیشتر می‌شود. من هم درگیر این ازدیاد شده بودم. کار رسید به جایی که آخرها، آخرها هم نه، هفت هشت سال آخر، علاوه بر تریاک، قرص هم به مصرفم اضافه شده بود.

بمباران شیمیایی بدن با مصرف ۱۵۰ قرص روزانه

اگر مواد سنتی مثل تریاک و شیره و هروئین را به بمباران یک شهر تشبیه کنیم، مصرف قرص می‌شود بمباران شیمیایی همان شهر! قرصی که من مصرف می‌کردم قرصی برای بهبود دستگاه گوارش بود، قرصی به شدت اعتیادآور! من روزی ۱۵۰ تا از این قرص می‌خوردم. از دو تا شروع کردم، بعد شد چهار تا و شش تا و همینطور تا ۱۵۰ روزی قرص.

یکی از کارهایم این بود که شب‌ها خشاب خالی می‌کردم؛ خشاب قرص! خالی می‌کردم تا به آن تعدادی که نیاز داشتم برسد. وقتی قرص‌ها را به دهانم می‌ریختم، دو تا مُشت‌ام پر می‌شد. خوردن قرص‌ها آسیب‌های وحشتناکی داشت که من آن موقع متوجهش نبودم. دندان‌ها را کاملاً به پوسیدگی می‌کشاند، تا جایی که وقتی غذا می‌خوردم دندان‌هایم بدون اینکه دردی حس کنم یا بفهمم می‌ریخت توی دهانم. حالا شما حساب کن در کنار این ۱۵۰ تا قرص روزی هفت و نیم گرم تریاک هم می‌خوردم...

مصرف‌کننده آخرین کسی است که می‌فهمد معتاد شده!

من یک ویژگی که داشتم و هنوز هم دارم، این است که آدم مهربان و شادی هستم. یعنی حتی وقتی خمار بودم و حالم بد بود، نه با خانواده و نه با دوستان پرخاش نمی‌کردم. درد را توی خودم می‌ریختم و تحمل می‌کردم. به خاطر روحیه طنزم همیشه پیش دوستان و رفقا سرزنده و شاداب بودم. فوتبال بازی می‌کردم، در جلسات شرکت می‌کردم و سعی می‌کردم ظاهر را حفظ کنم. غافل از اینکه آدم مصرف‌کننده آخرین کسی است که می‌فهمد معتاد است...

همه دنیا تا آن موقع اعتیاد من را فهمیده بودند ولی به روی من نمی‌آورند. خودم هم به روی مبارک خودم نمی‌آوردم. پزشک‌ها و روان‌پزشک‌های مختلفی رفتم، روش‌های زیادی را برای ترک امتحان کردم، ولی فایده نداشت. دو مرحله در بهزیستی سم‌زدایی کردم، ولی نشد!

گذشت تا وقتی که تحقیرهای پی در پی را تجربه کردم. کم کم اعتماد به نفسم را از دست دادم. نزدیک ده سال هیچ قصه‌ای ننوشتم. فعالیت ادبی‌ام به صفر رسیده بود و از کار هم بیرون آمدم؛ یعنی هم بیرونم کردند، هم خودم بیرون آمدم.

شبی که خودکشی کردم

تا اینکه رسیدم به آن نقطه و آن اتفاق در شب ۱۹ ماه رمضان سال ۱۳۸۸. یعنی شبی که خودکشی کردم! اتفاقاً آن شب مصادف بود با دهم شهریور، شب تولدم! انتحار را انتخاب کردم...

تا حالا دیده‌اید شتر را نحر کنند؟ وقتی می‌خواهند شتر را بکشند، دست و پای حیوان را می‌بندند، حیوان با سینه روی زمین می‌نشیند. زیر گلوی شتر یک نقطه مثلثی‌شکل هست که ما هم داریم؛ درست بالای جناق سینه. آنجا را آنقدر با کارد و دشنه می‌زنند تا شاهرگ شتر قطع شود… این خون به ارتفاع دو متر شروع به فوران می‌کند. حیوان برای جان کندن قیامتی راه می‌اندازد که دل آدم آب می‌شود.

نحر بدترین نوع کشتن است و من هم خودم را آن شب نحر کردم! یعنی حتی راه قطعی که بلافاصله بمیرم را انتخاب نکرده بودم؛ بلکه راهی را انتخاب کرده بودم که بیشترین درد را بکشم؛ آن هم به صورت ناآگاهانه و ناگهانی. فقط یادم هست تعداد زیادی قرص دیازپام ۱۰ خوردم و تنها در خانه آن جان کندن تاریخی را تجربه کردم...

یادم می‌آید که تلویزیون داشت دعای جوشن کبیر پخش می‌کرد. اصلاً آن روزها را یادم نمی‌رود. توی تنهایی خودم تا دو و سه نصف شب دست و پا زدم و درست زمانی که داشتم می‌مردم، پسرم رسید… پسرم رسید و نجات پیدا کردم!

برای رهایی یک نفر…

از خودکشی نجات پیدا کردم، ولی اوضاعم بدتر شد. بعد از خودکشی بود که قرص هم به بدبختی‌هایم اضافه شد. اواخر سال ۸۹ بالاخره شروع کردم به درمان. تصمیم گرفتم ترک کنم و خدا هم من را از ظلمت خارج کرد. ترک کردم و حالا ده سالی است که ترک کرده‌ام...

در این مدت به افراد زیادی کمک کردم و در رهایی‌کنارشان بودم. وقتی با «آقای قزلی» آشنا شدم، این داستان‌ها را تعریف کردم و او هم بعدها که به نشر «جام‌جم» رفت پیشنهاد داد که خاطراتم را بنویسم. «مهدی» هم مثل خیلی از دوستان صمیمی‌ام از سرگذشتم اطلاع داشت. من داستانم را به «رضا امیرخانی» و دوستانی که با هم نزدیک بودیم گفته بودم. با این همه واقعاً نمی‌خواستم بنویسم؛ تا اینکه آقای قزلی حکایتی را برای من تعریف کرد...

حکایت از بردن ضریح امام حسین (ع) به کربلا بود. او می‌گفت من به عنوان حاشیه‌نگار و راوی این کاروان با ضریح همراه بودم. هر شهر و روستا که می‌رسیدیم مردم برای زیارت ضریح می‌آمدند و توی ضریح نامه می‌انداختند. درددل‌هایی که با امام حسین (ع) داشتند را توی آن نامه‌ها نوشته بودند و به دست ما می‌رساندند.

می‌گفت وقتی رسیدیم کربلا در هتل همه نامه‌ها را جمع کردند تا دسته‌بندی کنند. یک دسته از نامه‌ها درباره پول بود، یک دسته مربوط به طلب شفای بیماری بود و … می‌گفت به طرز شگفت‌انگیزی بیشتر نامه‌ها راجع به اعتیاد بود! چیزی حدود سی درصد از تمام نامه‌ها! کسانی که در آرزوی رهایی بودند. اینجا بود که من تکان خوردم و فهمیدم باید خاطراتم را بنویسم، بلکه به یک نفر کمک کند!

ننویس! آبرویت می‌رود

خیلی از دوستان در جریان داستان من بودند. بیشتر دوستان نزدیک می‌گفتند: «ننویس! آبرویت می‌رود. دختر و پسر جوان داری و اینها می‌خواهند زندگی کنند. سال‌ها از گفتن این حرف‌ها می‌گذرد، این آتش خاموش می‌شود و بعد اگر آنها با کسی دعوایشان شود می‌گویند برو با آن بابای معتاد و دزد و کارتن‌خوابت!»

ولی نه؛ من نشستم و خاطرات اعتیادم را نوشتم. خانواده‌ام مطلقاً مشکلی نداشتند. همسرم «ماه‌طاووس‌بانو» نه تنها مشکلی نداشت، تشویق هم می‌کرد. ماه‌طاووس یک نقش حیاتی و ویژه در این کتاب داشت و واقعاً همه‌جوره کمکم کرد. خیلی از خوانندگان کتاب می‌گویند ماه‌طاووس با اینکه حضور کمی در کتاب دارد، ولی تأثیرش در جای جای کتاب دیده می‌شود. همینطور هم هست؛ او بود که در بدترین شرایط کنار من ماند و تا آخرین روزها به من انگیزه داد...

آبرویم را وسط گذاشتم!

یک بار یک نسخه نوشتم و تحویل دادم. یکی دو ماه بعد من را دعوت کردند و گفتند یک جاهایی باید حذف شود. باور چیزهایی که نوشته بودم نه تنها برای خواننده، حتی شاید برای خود قزلی هم سخت بود. البته حذف کردن‌شان منطقی بود. ممکن بود اگر معتادی آن بخش از روایت من را می‌شنید یا می‌خواند آن را باور نمی‌کرد و پیش خود می‌گفت که این آدم در شرایط خاصی بوده و خدا کمکش کرده که ترک کند؛ ما که این شرایط را نداریم، نمی‌توانیم ترک کنیم!

به همین خاطر به این نتیجه رسیدیم نوشتن این بخشی از تجربه‌هایم ممکن است به جای اینکه به خواننده‌ها و بیماران اعتیاد کمک کند، اثر منفی داشته باشد. با اکراه پذیرفتم و دوباره کتاب را بازنویسی کردم. بعد از بازنویسی دوم کاغذها را به دفتر آقای قزلی تحویل دادم.

نشست و با دقت خواند. نوشته‌ها را کنترل و بررسی کردیم؛ تمام که شد بلند شدم که بروم. گفتم: «بروم؟» گفت «آره». از در که بیرون آمدم صدایم کرد و گفت: «بغلم نمی‌کنی؟» بغلش کردم و وقتی از در انتشارات بیرون زدم تا خود مترو گریه می‌کردم؛ چون می‌دانستم چیزی در دفتر قزلی جا گذاشته‌ام که دیگر نمی‌توانم پس بگیرم.

احساسم این بود که چیزی از وجودم برای همیشه آنجا ماند و از دسترسم خارج شد. توی آن برگه‌ها چیزهایی نوشته بودم که جز دوستان صمیمی‌ام کسی از آنها خبر نداشت. آبرویم را گذاشته بودم وسط… آبرو و همه اعتبارم را!

من یک نویسنده بودم، معروف بودم، از وزیر و وکیل و چهره‌های فرهنگی و ادبی من را می‌شناختند. آنها اصلاً باور نمی‌کردند کسی که توی کتاب درباره‌اش خوانده‌اند، من باشم. می‌گفتند مگر تو همان کسی نیستی که با ما فوتبال بازی می‌کردی، می‌گفتی و می‌خندیدی؟ می‌گفتم: «فکر کردید آدم معتاد حتماً باید کارتن‌خواب باشد یا لباس پاره بپوشد؟ نه برادرم! اتفاقاً خیلی از شیک‌پوش‌ها و خانم‌های سانتی‌مانتال الان معتادند. کارتن‌خواب‌ها که کارتن‌خواب‌اند و تکلیف‌شان معلوم است. اصلاً اینجوری نیست که مردم تصور می‌کنند…»

کتابی که خیرات ختم شد

با نوشتن این کتاب با خدا معامله کردم. خدا هم به خوبی جوابم را داد. این کتاب بانی خیر برای خیلی‌ها شد. با خیلی‌ها آشنا شدم که محبت را در حقم تمام کردند. یکی از آنها «حجت‌الاسلام شاملو» بود که در مشهد یک مجموعه فعال در حوزه توزیع کتاب داشت.

شاملو اولین یادداشت را برای این کتاب نوشت و در اینستاگرام منتشر کرد. در آن پست یک جمله طلایی نوشته بود؛ اینکه «آقای باباخانی در این کتاب یک فداکاری ملی کرده است و من تا جان در بدن دارم در تبلیغ این کتاب کمک خواهم کرد».

انصافاً هم هر کاری از دستش برمی‌آمد برای تبلیغ کتاب انجام داد؛ بعد از نوشتن آن پست اینستاگرامی زنگ زد و گفت که در راه مشهد است و وقتی برسد می‌خواهد یک لایو سه نفره با حضور رضا امیرخانی درباره کتاب داشته باشیم؛ قول و قرار لایو را گذاشتیم، ولی متأسفانه او اصلاً به مشهد نرسید؛ شاملو بین راه تصادف کرد و به رحمت خدا رفت…

البته دوستانش در مشهد عهد کردند قولی که او به من داده بود را عملی کنند و هر کاری از دست‌شان برمی‌آمد برای تبلیغ کتاب انجام دادند. فقط در مراسم تشییع مرحوم شاملو هزار جلد کتاب «ویولون‌زن روی پل» به جای حلوا و خرما خیرات شد. به خاطر نفس مرحوم شاملو بود که این کتاب در مشهد به شدت مورد استقبال قرار گرفت و توزیع شد.

رسیدن به فصل بهشت

نمی‌گویم هر روز ولی من به طور متوسط هفته‌ای یک نامه دارم که از اینستاگرام یا مسیرهای دیگر به دستم می‌رسد. کسانی که می‌گویند ما کتاب را خوانده‌ایم و اتفاقات خوبی در زندگی‌مان رقم خورده است. یک نفر در اینستاگرام برای من عکس یک کیک را فرستاده بود. نمی‌دانستم مرد است یا زن، یا با چه نیتی این عکس را برای من فرستاده است.

گفتم کیک را خورده‌اید و عکسش را برای من فرستادید؟! یعنی چی؟ جواب داد: «من فلانی هستم از یکی از شهرهای دور کرمان. ده دوازده سال است که ازدواج کرده‌ایم. همسرم مرد بسیار خوب و مهربانی است ولی مصرف‌کننده شدید مواد مخدر است. هر کاری کردیم نشد همسرم را ترک بدهیم. صبح تا شب پای بساط می‌نشیند و مصرف می‌کند. وقتی می‌گویم ترک کن، جواب می‌دهد اگر ترک کنم خمار می‌شوم و نمی‌توانم بروم سر کار. می‌گویم تو ترک کن، من یک کاری یاد می‌گیرم و با حقوق آن کار زندگی‌مان را تا زمانی که تو درمان بشوی می‌گذرانیم. جواب می‌داد نه، درد من درمان‌ناپذیر نیست.»

این خانم تعریف کرد که بالاخره رفتیم دادگاه و بعد از سه جلسه مشاوره حکم طلاق گرفتیم و یکی دو روز مانده بود که جدا بشویم: «یک روز غروب نشسته بودم توی خانه، روبروی تلویزیون خاموش؛ منتظر بودم اذان بدهند تا نماز بخوانم. تصویر صورتم افتاده بود توی صفحه تلویزیون خاموش؛ همسرم هم کمی آن طرف تر نشسته بود و به تلویزیون خاموش نگاه می‌کرد. نگو او هم من را می‌بیند. زنگ خانه به صدا درآمد. خواهرم بود که در کتابخانه مرکزی شهرمان کار می‌کند. یک کتاب به من داد و گفت این را بخوان. من هم جواب دادم حوصله داری؛ زندگی‌ام روی هواست، بنشینم توی این وضعیت کتاب بخوانم؟ آن هم راجع به ویولون زدن و قرتی‌بازی؟»

خلاصه این بنده خدا کتاب را از خواهرش می‌گیرد و پرت می‌کند؛ اما بعد از نماز از روی بی‌حوصلگی کتاب را ورقی می‌زند: «نشان به آن نشان که من این کتاب را برداشتم و روبروی تلویزیون شروع کردم به خواندن، و دیگر کتاب را زمین نگذاشتم تا وقتی که تمام شد. همینطور اشک می‌ریختم و شاد می‌شدم و می‌خندیدم و بغض می‌کردم و کتاب را می‌خواندم و همه این صحنه‌ها را همسرم می‌دید. ساعت یازده و نیم دوازده کتاب تمام شد. همسرم پرسید چه کتابی؟ گفتم خودت بخوان. رفتم خوابیدم؛ ساعت چهار پنج صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم شوهرم دوزانو نشسته، کتاب را توی دستش گرفته و با چشم‌های سرخ و بادکرده دارد کتاب را می‌خواند. رسیده بود به دو فصل آخر؛ یعنی فصل ویولون زدن و فصل بهشت!»

می‌گفت: «همسرم گفت می‌آیی این دو فصل آخر را برایم بخوانی؟ گفتم خودت بخوان دیگر. گفت چشم‌هایم اصلاً نمی‌بیند. قبول کردم. کتاب که تمام شد، گفت یک خواهش بکنم؟ گفتم بگو. گفت یک بار دیگر به من فرصت بده. گفتم هزار بار فرصت دادم، دیگر فرصت نمی‌دهم! گفت چیزی را از دست نمی‌دهیم؛ دو روزمان می‌شود چهار روز!»

شوهر این خانم از همان روز درمان را شروع می‌کند و امروز هفت ماه است که به راه آمده، حالش بی نهایت خوب است، تحت درمان است و سر کار می‌رود؛ این خانم هم به قولش عمل کرده بود: «من طبق قولم کیک‌پزی یاد گرفتم؛ حالا هم برای اولین کیکی که پخته‌ام مشتری پیدا کرده‌ام. این عکسی که برای شما فرستادم اولین کیکی است که به مشتری فروخته‌ام!»

درمان اعتیاد؟ یک کلمه؛ «تدریجی»!

از نوشتن کتاب خیلی خوشحالم. باید مثل من به شهرهای مختلف دعوت بشوید و نامه‌های مردم را بخوانید تا بفهمید من چه لذتی دارم می‌برم. تا حالا به زندان دعوت نشده‌ام ولی کمپ‌های زیادی رفته‌ام و برای افراد زیادی صحبت کرده‌ام.

اگر بخواهم روش یا پیشنهادم برای ترک بیماران اعتیاد چیست؟ باید در یک کلمه بگویم: «تدریجی». مگر مصرف معتادین پله پله بالا نرفته است؟ چرا پله پله ترک نکنند؟

در کنار درمان جسم باید به درمان روان هم پرداخت. جهان‌بینی معتادین مهم است. باید جهان‌بینی آنها را تغییر دهیم. برای درمان تعریف داریم؛ می‌گوئیم اگر کسی مثل خسرو باباخانی درمان شد و یک شب در یک انبار پر از مواد مخدر رهایش کردیم، باید مثل بچه آدم سرش را بگذارد روی زمین و تا صبح بدون استرس و دغدغه و وسوسه بخوابد و صبح مثل یک کودک بیدار شود. اگر این طور بود، یعنی آن فرد درمان شده است! اگر غیر از این باشد، اعتیاد هنوز توی وجودش هست و یک روز از یک جایی بیرون می‌زند.

متأسفانه اکثر کمپ‌های ترک اعتیاد بیمار را تحویل می‌گیرند، بعد به زور دارو و ماساژ و… او را به صورت موقتی ترک می‌دهند و رهایش می‌کنند. آن فرد هم بعد از چند روز دوباره مصرف می‌کند. بنابراین به غیر از درمان جسمی، برای روح و روان هم درمانی در نظر داشت.

من کجا؛ اعتیاد کجا؟

ملاقات بعضی از مسئولین رده بالا که رفتم به آنها گفتم شما فکر می‌کنید اعتیاد از خانواده شما و اقوام شما دور است؟ امروز اعتیاد دور همه افراد جامعه مثل فرفره می‌چرخد و وجود دارد. من هم یک زمانی فکر می‌کردم که «من کجا اعتیاد کجا؟».

اعتیاد مسأله اصلی کشور است. ولی رفتار مسئولان طوری است که انگار اصلاً وجود ندارد. همه خودشان را به بی‌خیالی زده‌اند. به بعضی از مسئولین گفته‌ام بیایید یک آزمایش انجام بدهیم. برویم هر دانشگاهی که شما می‌گوئید؛ صد نفر را رندوم انتخاب کنیم و از آنها آزمایش اعتیاد بگیریم. قول می‌دهم بالای چهل درصد درگیر اعتیاد هستند؛ یا به صورت شدید یا به قول خودشان تفریحی و موقتی!

می‌خواهم بگویم که اعتیاد در کشور ما کاملاً جدی و بحرانی است. سن اعتیاد پایین آمده و امروز دختر و پسرهای نوجوان درگیر این بیماری شده‌اند. کمترین کاری که بچه‌های امروز انجام می‌دهند مصرف مخدر «گل» است و این سرآغازی است بر اعتیاد دائمی به انواع مواد مخدر!

وقتی کسی برای اولین بار مواد مخدر مصرف می‌کند، ما می‌گوئیم با مواد نامزد شده است و این نامزدی تنها نامزدی است که قطعاً به ازدواج ختم می‌شود، قطعاً! اگر امروز برای اعتیاد به یک همدلی عمومی نرسیم، کار از دست می‌رود.

من سعی کردم با نوشتن این کتاب دستم را به سمت مردم، خانواده‌ها، جوان‌ها و دختر و پسرها دراز کنم و بگویم «می‌شود از شر مواد راحت شد». امیدوارم بتوانم به واسطه کتاب «ویولون‌زن روی پل» صدایم را به کسانی که درگیر اعتیاد هستند برسانم…