بغض مادر ترکید و یکباره گریه اش گرفت؛ میان اشک و آه زمزمه کرد؛ ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود/آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می‌رود.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ زینب رازدشت: کتاب «به وقت اردیبهشت» نوشته مریم عرفانیان توسط انتشارات به نشر منتشر شده که روایتگر بخشی از زندگی و نحوه شهادت شهید حسن قاسمی داناست.

شهید قاسمی دانا دوم شهریور سال ۶۳ در مشهد متولد شد. در دوران نوجوانی وارد بسیج شد و در ادامه روند مسیر رشد، دوره‌های مختلف آموزش نظامی را به خود دید. وقتی پای داعش به سوریه باز شد، قاسمی دانا خود را یک مهاجر افغان ساکن ایران، معرفی کرد و اسم مستعار خود را حسن قاسم‌پور گذاشت. او ۲۵ فروردین سال ۱۳۹۳ راهی سرزمین شام شد و ۲۲ روز آنجا بود. در آخرین عملیات چون هشت نفر بودند، رو به فرمانده عملیات کرد و گفت: "اشکالی ندارد چون هشت نفر هستیم اسم عملیات به نام آقا علی بن موسی الرضا (ع) باشد؟ " فرمانده بی‌درنگ قبول کرد. اما نمی‌دانست که قرعه شهید شدن به نفر هشتم خواهد رسید که از قضا مشهدی است.

او وقتی در برابر داعش و نیروهای تکفیری قرار می‌گرفت، رجز می‌خواند که ما فرزندان علی و زهراییم. رسمی که بعد از شهادتش ادامه پیدا کرد و هم‌رزمانش در هنگام حمله می‌خواندند: «أنا شیعة علی ابن ابی‌طالب».

شهید حسن قاسمی دانا در ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۳ در عملیات امام رضا (ع) بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید و پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در پایین آرامگاه خواجه ربیع، بلوک ۶ ردیف ۱۶ به خاک سپرده شد.

مریم عرفانیان در کتاب به وقت اردیبهشت با قلم توصیفی اش به گونه‌ای به بیان جزئیات پرداخت که خواننده خط به خط با روایت داستان به جلو حرکت می‌کرد تا جایی که در برخی از بخش‌های داستان با مادر شهید نگران می‌شد، غصه می‌خورد و حتی ممکن بود، گریه کند. فضای توصیفی و بیان جزئیات در این کتاب به گونه‌ای بود که خواننده در بخش‌هایی خود را در جایگاه مادر شهید قرار می‌داد و از پس اتفاقاتی که در جریان داستان رخ می‌داد، دلهره می‌گرفت و حتی به هنگام شنیدن خبر شهادت، اشک در چشمانش حلقه می‌زد.

عرفانیان این کتاب را به ۱۹ داستان تقسیم بندی کرده بود که در هر داستانی، به بخشی از ویژگی‌های شهید اختصاص داشت. همچنین آسمان، طلوع خورشید، بوی گل‌های مریم و یاس..ستاره‌های چشمک زن و استعاره‌های مختلف از طبیعت در تمامی ۱۹ گانه داستان قابل مشاهده بود و همین استعاره‌ها و توصیف‌ها قوام بیشتری به داستان می‌داد؛ البته استفاده نویسنده از مادر شهید به عنوان زن در این کتاب، قدری به عمق کتاب آسیب زده بود، اما در مجموع قلم این نویسنده به گونه‌ای بود که وقتی کتاب را در دست می‌گیریم، دیگر نمی‌توانستیم آن را کنار بگذاریم، تا اینکه کتاب را به پایان برسانیم.

مقدمه کتاب این گونه آغاز می‌شود؛

"گاهی باید رفت و به سرانجام رسید. باید جوانی را در نیمه راه به حال خودش گذاشت، مرزها را رها کرد و همچون سروی پراستقامت در برابر طوفان کفر ایستاد. باید وصال را در سفری اخروی جست و جو کرد. این کتاب تکرار خاطرات مادری است از جوان رشیدش که برایش آرزوها داشت؛ روایت جوانی است که لحظه‌ای تاب ماندن نداشت و دلش برای پاسخ به ندای «هل من ناصر ینصرنی» تپید.

دلش تپید برای یاری حضرت زینب (س) زمانی که از تل زینبیه به گودی قتلگاه می‌نگریست.دلش تپید برای سفر ملکوتی. او شور و شیدایی جوانی و زندگی آسوده را رها ساخت تا وقت عاشقی به سرانجام برسد. "

این بخشی از مقدمه مریم عرفانیان نویسنده کتاب «به وقت اردیبهشت» است. مقدمه‌ای که در مجموع مخاطب می‌تواند متوجه شود که موضوع کتاب چیست و نویسنده قرار است درباره چه بنویسد. شهیدی که جانش را کف دستش گذاشت و به میدان جنگ رفت.

جعبه چوبی را برداشت، درش را باز کرد و عطر خاک شلمچه را بویید. کنار جعبه دو دعای حرز امام جواد (ع) و حرز حضرت فاطمه زهرا (س) که حسن همیشه آنها را توی جیب پیراهنش نگه می‌داشت، به چشم می‌خورد! بغض زن ترکید و یکباره گریه اش گرفت. میان اشک و آه زمزمه کرد: ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود… آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می‌رود.. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن… من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. اولین داستان به نام ظهر تب دار بود؛ از آنجا که شهید حسن قاسمی دانا دو برادر دیگر به غیر از خودش داشت؛ همیشه شیطنت‌های شأن تا جایی پیش می‌رفت که مادر همیشه نگران شأن بود. گاهی نتیجه این شیطنت‌ها ختم به بیمارستان می‌شد و گاهی در حد پانسمان و پماد و....؛ اولین داستان این کتاب، روایتی از قوی بودن حسن حتی در سن کودکی است. نتیجه شیطنت حسن با برادرش مهدی که ختم به بیمارستان شده بود، او برای آنکه مادرش کمتر اشک بریزد، جلوی مادر چنان محکم نشسته بود و از دردش حتی گریه نمی‌کرد که انگار یک مرد بزرگ جلوی مادرش نشسته بود.

در بخشی از داستان «ظهر تب دار» می‌خوانیم:

"با وجود آنکه این همه درد کشید: حالا همه بخیه زدن‌ها تمام شده بود و پرستار جوان در حال شست و شوی لب‌های پسرش بود. همین که کارش تمام شد، حسن از تخت پایین پرید و خودش را به مادر رساند. بالای تخت نشست و با دست‌های کوچکش اشک‌های زن را پاک کرد. چرا گریه می‌کنی مامان؟ با صدایی لرزان و نحیف، طوری که خودش هم به زور می‌شنید، گفت: آخه ببین صورت چی شده! حسن دست‌های کوچکش را روی شقیقه‌های مادر گذاشت، آهسته گفت: چرا این قدر گریه می‌کنی؟ من که چیزیم نیست خوب خوبم. بعد بلندتر حرفش را به زبان آورد: خوب شدم.. دیگه گریه نکن.

بعد از چند دقیقه طاقت فرسا، نفس زن راحت بالا آمد و کمی آرام شد. با سختی به حالت نیم نشسته در آمد، ملحفه را کنار زد و به چشم‌های پسرش نگاه کرد. در عمق چشم‌هایش به زور هم نمی‌توانست خیسی اشک را ببیند. با نگاهی پرسشگر و قلبی پراندوه فقط نگاهش کرد! مبهوت مانده بود! مگر می‌شد یک پسر سه ساله این طور با درد کنار بیاید و اشکی نریزد! "

داستان اول این کتاب تصویرسازی خوبی دارد. نویسنده داستان را از نقطه‌ای شروع کرد که پایانش را به همان نقطه متصل کرد که این امر یکی از ویژگی‌های مثبت نویسنده در کتاب «به وقت اردیبهشت» است. همچنین در بخش‌هایی از این کتاب، جملاتی را به زبان خراسانی آورده و در پاورقی معنی آن را برای خواننده مشخص کرده است. برای مثال در زبان خراسانی به پرحرفی کردن کودک و شیرین زبانی اش، چل چل زبانی می‌گویند و نویسنده از این زبان برای توصیف شهید حسن قاسمی دانا از زبان مادر مطرح کرده بود.

شجاع بودن از روزهای کودکی

داستان دوم کتاب «به وقت اردیبهشت» با عنوان «هیچ برگی بی اذن تو زمین نمی‌افتد» است. در این داستان با روایت خاطره‌ای از دوران کودکی شهید قاسمی دانا به سر نترس بودن او اشاره می‌کرد. شهید حسن قاسمی دانا بنا به گفته مادرش از همان دوران کودکی شجاع بود و سر نترسی داشت.

در بخشی از این داستان می‌خوانیم:

"تپش تک تک نبض‌هایش را زیر پوست تنش حس می‌کرد! انگار لال شده بود! همه نیرویش را جمع کرد و با گوشه چشمی که به بچه‌ها داشت، بریده بریده پرسید: چی شده؟ … چه اتفاقی افتاده؟ چون داداش جبهه است خدا بچه‌ها را نگه داشت.

عمو یحیی با گفت این حرف از جا برخاست، دستی به سروصورت بچه‌ها کشید و آنها را گوشه‌ای نشاند. زن هنوز منتظر بود تا بفهمد چه اتفاقی برای شأن افتاده که این‌طور پریشان است! عمو یحیی کنار مهدی و حسن نشست، گفت: با دوستم صحبت می‌کردم، به خیال اینکه بچه‌ها عقب وانت نشسته بود. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. مسافتی دو کیلومتری رو پشت سر گذاشتیم. سرعت ماشین زیاد بود. وقتی خواستم بپیچم، از آئینه عقب رو نگاه کردم… یه دفه دو تا کله توی آئینه دیدم! همون جا زدم رو ترمز! خدا رحم کرد وقتی ترمز گرفتم این دوتا نیفتادن!

پسر بزرگش مهدی را می‌شناخت و می‌دانست محتاط است؛ اما حسن از همان کودکی سر نترسی داشت و به ندرت گریه می‌کرد. از حرف‌های عمو یحیی کمی مضطرب شده بود و چشم‌هایش خیس. به صورت بچه‌ها نگاه کرد؛ حسن باز هم گریه نمی‌کرد؛ آرام طرف پسرهایش رفت و هر دو را در آغوش کشید.

همان طور که اشک می‌ریخت، پرسید: چرا مواظب خودتون نیستین؟ نگاه مهدی می‌لرزید؛ ولی حسن آرام بود. دست بر شانه پسر کوچکش گذاشت. نترسیدی؟ حسن شانه‌ای بالا انداخت. نه! زن دوباره پرسید: نترسیدی بیفتی؟ حسن دوباره جواب داد: چرا بترسم؟ با دقت سرتا پای شأن را دست کشید. طوری که نشدین؟ خداروشکر اتفاقی نیفتاد! "

نویسنده در این داستان هم با قلم توصیفی، جزئیات را به قدری جامع نوشته بود که خواننده همراه نویسنده در نقطه به نقطه داستان حضور داشت و با تمام احساس مادر شهید شریک بود.

چون داداش رو زد، منم محکم زدم

داستان سوم کتاب به وقت اردیبهشت با عنوان آشتی بود. آنچه که از این داستان بر می‌آید، یکی از ویژگی‌های حسن قاسمی داناست، به این معنا که همیشه او به دفاع از مظلوم می‌پرداخت و حتی زمانی که سن چندان نداشت. در این داستان با روایت مادر شهید متوجه می‌شویم که او از همان دوران کودکی چشم دیدن ظلم را نداشت و هر جا که به مظلومی، ظلم می‌شد، شهید از آن مظلوم دفاع می‌کرد.

بخشی از داستان «آشتی» را باهم می‌خوانیم:

"پسر قضیه را در دو سه جمله برای آنها گفت؛ بچه‌ها توی حیاط فوتبال بازی می‌کردند که توپ در هیاهو و هیجان بازی اتفاقی به صورت پسربچه خورده و او هم بی مقدمه سیلی محکمی به صورت مهدی زده بود! مهدی واکنشی نشان نداده بود؛ اما حسن برای دفاع از برادر بی گناهش پسر را زده بود.

زن بعد شنیدن ماجرا رو به پسرهایش با لحنی جدی پرسید: یعنی شماها دوستتون رو زدین؟ مهدی که انگار حرفی برای گفتن نداشت، سکوت کرد، ولی حسن سریع جواب داد: «اول اون زد». زن به پسربچه اشاره کرد و با نگاه معنی داری پرسید: «این مهدی رو زده، تو چرا زدیش؟» حسن سرش را بالا رفت، چشمانش آرامشی خاص داشتند، جسورانه گفت: شما می گین دعوا نکنین. ما هم دعوا نکردیم؛ ولی چون مهدی رو زد، ناراحت شدم و محکم زدمش تا دیگه داداشمو نزنه. داداش من که نزدش، توپ خورده بود تو صورتش». این اتفاق شاید تلنگری بود برای امتحانی که نشان می‌داد حسن از همان کودکی مدافع حق است؛ مدافع حقی که زن سال‌های بعد معنی اش را می‌فهمید. "

یادگاری شهید حسن قاسمی دانا

داستان چهارم کتاب «به وقت اردیبهشت» با عنوان عطر خاک شلمچه است. بنا به گفته مادر شهید تا حدودی می‌توان جرقه دگرگونی شهید حسن قاسمی دانا را از همان سفر راهیان نور و شلمچه دانست. شهید قاسمی دانا پس از برگشت از سفر راهیان نور در همان سن نوجوانی، به یکباره تغییر کرد و شاید بهتر بگوییم نگاهش به زندگی تغییر کرد.

در بخشی از این داستان آمده است:

"پسرش جعبه کوچکی را با مراقبتی خاص تمیز کرد. انگار شیء با ارزش و مقدسی درونش گذاشته بود، بعد آن را داخل کمدش گذاشت. وقتی از اولین سفر راهیان نور برگشت، رفتارش عوض شد؛ انگار حسن دیگری از شلمچه برگشته بود! خاکی را که همراه آورده بود، توی همان جعبه کوچک داخل کمدش می‌گذاشت و از هر چیزی برایش ارزشمندتر بود. بعد همان اولین سفر، انگار تمام دنیای حسن عوض شده بود؛ مثل پروانه دور پدر و مادرش می‌چرخید؛ بیش از گذشته کمک حالشان بود....

بعد از همان اولین سفر، معرفت خاصی نسبت به شهدا پیدا کرده بود. دائم از شهدا می‌گفت: ما چه راحت زندگی کردیم و چه جوون هایی از جونشون گذشتن. وقتی فکر می‌کنم چه پدر و مادرهایی پسرای عزیزشون رو فدا کردن، شرمنده میشم. مرتب با دوستانش به بهشت رضا می‌رفت. یک شب جمعه که خواست با عجله بیرون برود، زن پرسید: این موقع شب؟ قراره کجا برین؟ با دوستام می ریم غبارروبی مزار شهدا. تا صبح بهشت رضا می مونین؟ نمی ترسین؟ حسن با خنده گفت: تازه انرژی هم می‌گیریم و با روحیه عالی بر می‌گردیم خونه. به جواب حسن فکر کرد: تازه انرژی هم می‌گیریم و معنی حرفش را نفهمید؟ چه کسی باور می‌کرد یک سفر چند روزه این قدر در انسان تأثیر بگذارد! "

رقیبی که رفیق شد

داستان پنجم کتاب به وقت اردیبهشت با عنوان «رقیبی که رفیق شد» است؛ شهید حسن قاسمی دانا از دوران نوجوانی در پایگاه بسیج فعال بود و در مسیر رشد بسیاری از آموزش‌ها را دیده بود. او گاهی اوقات دوستانش را در پایگاه بسیج همراهی می‌کرد و در ایست بازرسی قرار می‌گرفت. داستان پنجم این کتاب مربوط به خاطره‌ای از شهید حسن قاسمی دانا است که یک شب در ایست بازرسی حضور داشت.

در بخشی از داستان «رقیبی که رفیق شد» آمده است:

"وقتی هیچ جوابی از آنها که چشم در چشم همدیگر بودند، نشنید، راهش را کج کرد و خیلی آرام سوار ماشینش شد و جلو نگاهشان از کوچه بیرون رفت! آنها همان طور به هم زل زده بودند! انگار می‌دانستند اگر بحث شأن ادامه پیدا می‌کرد، شاید دست به یقه هم می‌شدند؛ چون نه حمید می‌خواست کم بیاورد و نه حسن! رقابت قلدرانه شأن به فرار متهم جلو چشم شأن ختم شد. نه باهم حرف می‌زدند و نه کار خاصی انجام می‌دادند، فقط چند لحظه به هم نگاه کردند و فهمیدند متهمی را که تا چند دقیقه پیش باید به حوزه می‌بردند، به همین راحتی از دست داده‌اند! حالا باید با دست خالی و بی جوابی قانع کننده بر می‌گشتند!
حالا کارها را باهم تقسیم می‌کردند و هر کدام سعی داشتند در حوزه خود بهترین باشند. دیگر رقیب همدیگر نبودند و حالا شده بودند دو رفیق صمیمی. حمید هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد روزی فرا می‌رسد که همه در برابر شهادت حسن کم می‌آورند! "

اصلی ترین ویژگی شهید حسن قاسمی دانا بود

شاید عده‌ای بر این تصور باشند که شهید حسن قاسمی دانا شاید به دلیل آنکه در خانواده‌ای مذهبی و تحت تربیت مادری مؤمن و پاکدامن رشد کرده بود، این مسیر را برای رسیدن به شهادت طی کرد، اما دلایل دیگری از جمله مطالعه کتاب‌های زندگینامه شهدا که در بخش دیگری از گزارش به آن اشاره خواهیم کرد، می‌تواند دلیلی بر تحول و دگرگونی او در زندگی اش باشد.

در فواصل این داستان بر ما ثابت می‌شود که شهید حسن قاسمی دانا آنقدر عاشق اهل بیت (ع) است که همه زندگی اش را وقت آن می‌کند. تا جایی که در داستان ششم با عنوان «وقت عاشقی» به روایت مادر شهید متوجه می‌شویم که یک شب شهید قاسمی دانا هر میزان پولی که در جیب‌هایش را داشت، وقف مراسم امام حسین (ع) کرد، تا جایی که پولی برای زدن بنزنی نداشت.

در بخشی از داستان ششم با عنوان «وقت عاشقی» می‌خوانیم:

"حسن خیلی آرام پایش را روی پدال گاز فشرد. اشتباهه دیگه، اگه می‌خواهی مبلغی بذاری، بهتره کیفت رو باز کنی و به پول نگاه نکنی. دستت رو ببر توی کیف و یه اسکناس بردار و بینداز؛ ولی برای امام حسین (ع) همه پولت رو بریز مادرجان. مگه ما می دونیم تا چند وقت زنده‌ایم که پول نگه داریم؟

آدم نباید وقتی از هیأت امام حسین (ع) بیرون می آد، موجودی جیبش رو نگاه کنه و بگه چقدر بندازم بهتره. به این فکر نکن چقدر کمک کنی؛ به این فکر کن که چقدر به هیأت حضرت اباعبدالله نیاز داری! "

با همه اقشار جامعه رفاقت می‌کرد

خوش مشرب بودن یکی از ویژگی‌های بارز شهید حسن قاسمی دانا به شمار می‌رود تا جایی که او تفاوتی میان افراد نمی‌گذاشت و با همه افراد با هر نوع پوشش و اعتقادی، ارتباط می‌گرفت. داستان هفتم کتاب «به وقت اردیبهشت» با عنوان «یک دوستی ناب است» است که نویسنده در این داستان به روایت دوستش به خاطره‌ای از زندگی شهید می‌پردازد که در یک شب با جمعی ارتباط برقرار کرد که هیچ سنخیتی با او نداشتند. شهید قاسمی دانا امروزی بود و با جوانان امروزی آنقدر ارتباط خوبی برقرار می‌کرد که همه جوانان شیفته او می‌شدند.

در داستان «یک دوستی ناب» می‌خوانیم؛

مدتی از آن روز گذشت. حمید هر از گاه جوان‌ها را می‌دید که همراه حسن رفت و آمد داشتند. کم کم متوجه عوض شدن سر و وضعشان شد. با خودش گفت: حتماً باطن‌شون تغییر کرده که ظاهرشون هم این قدر فرق کرده. مطمئن بود اگر آن شب رفتار حسن طوری دیگر بود، حالا نه جوان‌ها اینجا بودند و نه این همه تغییر در هر کدام شأن پیدا بود. حمید احساس کرد خیلی وقت است در هوایی به این پاکی نفس نکشیده بود؛ هوایی که بوی یک دوستی ناب می‌داد. "

شهادت؛ آرزوی همیشگی شهید حسن قاسمی دانا

از آنجا که هر جوانی آرزو دارد سر و سامان بگیرد و بارها جلوی آینه خود را در لباس عروس یا داماد می بیند، اما شهید حسن قاسمی دانا برخلاف بسیاری از جوانان، آرزویش شهادت بود، تا جایی که در پاسخ به اصرارهای بسیار مادرش برای ازدواج می‌گفت که هدف من چیز دیگری است. عشق به اهل بیت (ع) و آرزوی شهادت از جمله موضوعاتی بود که همه دنیای شهید قاسمی دانا را پر کرده بود.

داستان هشتم کتاب به وقت اردیبهشت با عنوان «طعم تلخ شیرینی» است؛ نویسنده در این داستان به خاطره‌ای از مادر شهید قاسمی دانا از روز خواستگاری پسرش می‌پردازد؛ خواستگاری که به صورت اتفاقی در شب شهادت حضرت رقیه رخ داد و شرط شهید برای پذیرفتن، نیاوردن شیرینی توسط دختر خانواده بود، چراکه معتقد است خانواده‌ای که در شب شهادت دوردانه امام حسین (ع)، شیرینی بخرند، به درد زندگی نمی‌خورد.

در بخشی از داستان «طعم تلخ شیرینی» آمده است:

"وقتی بیرون آمدند، خواست چیزی بگوید تا او راضی کند. بنظرم خونواده مذهبی ای بودن و دختر خوبی داشتن. حسن نفس فروخورده‌اش را بیرون داد، سری بالا انداخت و گفت نه! با شنیدن این حرف ناراحت شد، پرسید: آخه چرا؟ هم شیرینی داشتن و هم قاب‌های کوچیک با عکس دختر یا فرشته‌های نیمه برهنه روی دیوارشون نصب بود....."

رزمنده ایرانی که با تیپ فاطمیون به جنگ با داعش رفت

شهید حسن قاسمی دانا اهل ایران و از تبار مشهد بود، اما به دلیل آنکه بارها به عنوان رزمنده ایرانی و علی رغم آموزش‌های نظامی که دیده بود، نتوانسته بود به سوریه اعزام شود، به عنوان یک رزمنده کابلی و با حضور در تیپ فاطمیون توانست به سوریه اعزام شود و در آنجا خود را شهروند کابلی جا زد و به هیچکس نگفت که ایرانی است، درحالی که فرمانده اش از ایرانی بودن او با خبر بود، بدون آنکه خود شهید قاسمی دانا متوجه موضوع باشد.

داستان نهم کتاب به وقت اردیبهشت با عنوان «هَل مِن ناصر یَنصُرُنی» است؛ نویسنده در این داستان روند اعزام شهید قاسمی دانا به سوریه را روایت می‌کند. عرفانیان همچون دیگر داستان‌هایش به قدری زیبا جزئیات را روایت می‌کند که خواننده به راحتی با نویسنده و راوی همراه می‌شود. تصویرسازی در این داستان قدری بیشتر از دیگر داستان‌های این کتاب به چشم می‌خورد که همین تصویرسازی عمیق سبب برجسته شدن داستان شد.

وقتی پای داعش به سوریه باز شد. او خودش را یک مهاجر افغان ساکن ایران، معرفی کرد و اسم مستعارش را حسن قاسم‌پور گذاشت و ۲۵ فروردین‌ماه سال ۱۳۹۳ راهی سرزمین شام شد و ۲۲ روز آنجا بود. در آخرین عملیات چون هشت نفر بودند، رو به فرمانده عملیات کرد و گفت: اشکالی ندارد چون هشت نفر هستیم اسم عملیات به نام آقا علی بن موسی الرضا (ع) باشد؟ فرمانده بی‌درنگ قبول کرد. اما نمی‌دانست که قرعه شهید شدن به نفر هشتم خواهد رسید که از قضا مشهدی است در بخشی از داستان «هَل مِن ناصر یَنصُرُنی» می‌خوانیم؛

"هنوز مدتی از حرف رفتنش نگذشته بود که با خوشحالی گفت: کارام درست شده… رفتنم قطعیه. با شنیدن این جمله دل زن خالی شد. پسرش گفته بود: «اگه کارام درست بشه، ده روز دیگه می رم». ولی گفته بودی ده روز دیگه! خب شاید زودتر رفتم. هنوز اجاره رفتن سوریه رو به همه ندادن...."

جانم می‌رود....

داستان دهم کتاب به وقت اردیبهشت با عنوان «جانم می‌رود…» منتشر شده است. تصویرسازی مناسب این داستان کتاب به حدی بود که خواننده در تک تک صحنه‌ها خود را کنار مادر شهید احساس می‌کرد و با او گاهی مضطرب می‌شد و گاهی گریه می‌کرد.

عرفانیان در این داستان به قدری جزئیات را با توصیف‌های مناسب نوشته است که خواننده با خواندن بخش‌هایی از داستان اشک در چشمانش حلقه می‌بست؛ همان نقطه‌ای که مادر پسرش را راهی سفری می‌کند، سفری بی بازگشت و خواننده تک تک این صحنه‌ها را جلوی چشمان خود می‌تواند مشاهده کند، تا جایی که حتی صدای ضربان قلب را هم می‌تواند با خواندن بخش‌های مختلفی از این داستان احساس کند، همان نگرانی‌هایی از جنس مادرانه و استرس‌هایی که جان مادر را می‌گیرد. حتی آنجایی که مادر به پسر کوچکش گفت: حسن دیگر برنمی گردد و همان جا مخاطب به حرف مادر یقین پیدا می‌کند که این آخرین سفر بی بازگشت پسرش است.


در بخشی از داستان «جانم می‌رود…» می‌خوانیم:

"احمد کاسه آب را دست مادر داد و چمدان را توی صندوق عقب ماشین گذاشت. ماشین با تکانی آرام حرکت کرد. زن آبی را که چند دانه یاس سفید توی آن چرخ می‌خورد، پشت سر مسافرش خالی کرد و زیر لب دعا خواند......"

و در بخش دیگری از این داستان آمده است؛

"هر موقع می‌خواست برود سفر، می‌نشست توی ماشین و برایش دست تکان می‌داد. ولی این بار تندی توی ماشین نشست و حتی رویش را برگرداند تا چشم در چشم مادر نیندازد! و با رفتنش انگار تکه‌ای از وجود زن کنده شد! همانطور که به در مجتمع نگاه می‌کرد، آهسته گفت: حسن رفت. احمد سربرگرداند و به مادر نگاه کرد که بی حرکت، مات و مبهوت به در زل زده بود! با تعجب گفت: خب خودم دیدم مامان. نه حسن برای همیشه رفت. "

در پایان داستان «جانم می‌رود..» می‌خوانیم؛

"جعبه چوبی را برداشت، درش را باز کرد و عطر خاک شلمچه را بویید. کنار جعبه دو دعای حرز امام جواد (ع) و حرز حضرت فاطمه زهرا (س) که حسن همیشه آنها را توی جیب پیراهنش نگه می‌داشت، به چشم می‌خورد! بغض زن ترکید و یکباره گریه اش گرفت. میان اشک و آه زمزمه کرد: ای کاروان آهسته ران، کارام جانم می رود… آن دل که با خود داشتم، با دلستانم می‌رود.. در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن… من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود. "

ادامه دارد...