به خاطر همین‌حرف طی سال‌های گذشته بارها سرکوفت خورده‌ام. خب چه کار کنم؟ نگویم؟ اگر بگویم یعنی پول گرفته‌ام؟ آدم حکومت هستم و حتما چیزی گرفته‌ام؟

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سه‌بار اخراج از ارتش و بازگشت برای پرواز جنگی، مأموریت بر فراز بغداد و خروج اضطراری از هواپیما، نفوذی‌ها و ضرباتشان به کشور و سرمایه‌های ملی در مقطع آغاز انقلاب و جنگ و … از جمله موضوعاتی بودند که در دو قسمت اول گفتگوی مشروح با امیر جانباز خلبان محمدصدیق قادری مورد بررسی قرار دادیم.

پیش از انتشار قسمت اول گفتگو، برای معرفی مقدماتی این‌خلبان شکاری فانتوم F4 مقاله‌ای براساس کتاب «خلبان صدیق» منتشر کردیم که در این‌پیوند «دیوارآتشی که محموداسکندری از آن گریخت اما فانتوم بعدی را دربرگرفت» قابل دسترسی و مطالعه است. مطالب اولین‌قسمت گفتگو را نیز می‌توانید در این‌پیوند مطالعه کنید: «خلبانی که پس از سه‌بار اخراج برگشت و جنگید و اسیر شد» دومین‌قسمت گفتگو نیز در پیوند «محمود اسکندری باعث سقوط و اسارتم شد / نمی‌توانستم شرف مردم ایران را معاوضه کنم» قابل دسترسی و مطالعه است.

قسمت بعدی این‌گفتگو درباره چندخاطره مهم در زندگی این‌جانباز خلبان است؛ خاطره اجکت از هواپیما و شروع اسارت، تاب‌آوری‌هایش و مبارزه با جراحت‌های شدید جسمی در ابتدای اسارت، نجات جان یک‌جوان بسیجی توسط امیر آزاده خلبان خسرو غفاری، شهادت جانباز و آزاده خلبان حسین لشکری روی پای قادری و در نهایت خاطره شفای دستی که بنا بود بریده شود اما حضرت عباس (ع) شفایش داد.

در ادامه مشروح سومین و آخرین‌قسمت گفتگو با امیر قادری را می‌خوانیم؛

* به اجکت‌تان برسیم. اول آقای ازهاری دسته اجکت را کشید و رفت بیرون بعد شما؟ تی هندل را روی چه‌حالتی گذاشته بودید؟

معمولاً خلبان کابین جلو به اوضاع نگاه می‌کند. نمی‌گوید تو سی خودت منم سی خُم! از همان زمین با هم طی می‌کنند چه‌طور بپرند بیرون؛ تنهایی یا دونفره. سیکوئنس نوبتی اجکت این‌گونه است که اول کاناپی کابین جلو می‌رود. چرا؟ چون اگر اول کاناپی کابین عقب برود ممکن است کاناپی‌ها به هم بخورند. پس اول کاناپی کابین جلو می‌رود بعد کاناپی کابین عقب. در مرحله بعد کابین عقب می‌پرد بیرون بعد کابین جلو. چون اگر صندلی کابین جلو خارج شود، آتش‌ش خلبان کابین عقب را می‌سوزاند.

* فکر کردم این‌که پوتین شما آتش گرفته، به‌خاطر این بوده که کابین جلو پریده و راکت‌های زیر صندلی‌اش عمل کرده‌اند...

نه...

* پس آن‌آتش به‌خاطر گلوله‌های دشمن بوده...

آتش مخازن بنزین‌مان بود که داشت منفجر می‌شد. چون دوستانمان گفتند به محض این‌که ما پریدیم بیرون هواپیما منفجر و پودر شد. من پیش از آن‌آتش، دیدم یک‌آتش بنفش از کنار صورتم گذشت. به همین‌خاطر گفتم «هوشنگ دیگر جا نیست! وقت پریدن است!» بعد دیدم پوتینم دارد می‌سوزد. دیگر معطل نکردم و جفت‌مان را پراندم.

* پس شما کشیدید و آقای ازهاری را پراندید.

ایشان هم می‌گوید اجکت را کشیده و می‌دانم که کشیده است. ولی من یک‌میلیونیوم یا یک‌هزارم ثانیه زودتر کشیدم چون اگر معطل می‌کردم توی هوا پودر می‌شدیم. مساله هزارم ثانیه بود. از لحظه‌ای که هواپیما خورد تا لحظه‌ای که بیرون پریدیم، سرجمع شد ۵ ثانیه.

* وقتی پریدید تجربه مواجهه با مرگ را داشتید که بروید و برگردید یا فقط چندثانیه بیهوش شدید؟

هیچ‌خلبانی نیست که در این‌موقعیت چنین‌تجربه‌ای نداشته باشد. چون ۲۰ جی فشار به بدنت وارد می‌شود و تو بلک‌آوت می‌شوی. یعنی خون به مغزت نمی‌رسد و چشمت سیاهی می‌رود. بیهوش می‌شوی و چیزی نمی‌فهمی. وقتی چتر باز می‌شود مثل این است که یک‌وزنه سنگین تو را پایین بکشد. این‌شوک شما را بیدار می‌کند. این‌حالت برای همه خلبان‌هایی که می‌پرند به وجود می‌آید. برای ما هم پیش آمد. برای من فکر نکنم از یکی دو ثانیه بیشتر طول کشیده باشد؛ همان‌سکرات موت که می‌گویند بود.

از شیر سلول اندازه یک دم موش آب می‌آمد. شیر را با دهن باز کردم و با هر بدبختی بود پایم را زیر آب گرفتم. بعد بلند شدم ایستادم. سه روز طول کشید بتوانم نوک پایم را بگذارم روی زمین. بعد دیدم نمی‌توانم نفس بکشم. بینی‌ام بدجور له شده بود. آمدم کنار دیوار. بینی را چسباندم به دیوار و شروع کردم به ضربه‌زدن * یعنی …؟

تمام زندگی‌ام را از توی گهواره تا آن‌لحظه مرور کردم. به خداوندی خدا!

* جناب قادری شما یک‌خاطره جالب دارید که دوست دارم خودتان تعریفش کنید. ماجرای جا انداختن بینی‌تان در زندان استخبارات که ظاهراً آن را بین دو آجر دیوار قرار دادید.

همه‌جایم در گچ بود و یک‌شلنگ هم در بینی‌ام. خرخر می‌کردم و نمی‌توانستم نفس بکشم. اولین‌چیزی که به ذهنم رسید این بود که باید از پاهایم استفاده کنم. در اسارت کارهایی کردم که بچه‌ها می‌گفتند هیچ فلان‌فلان‌شده‌ای نمی‌کند؛ مثل راه رفتنم. به‌خاطرش گچ پایم را ۴۸ ساعت زیر آب نگه داشتم. از شیر سلول اندازه یک دم موش آب می‌آمد. شیر را با دهن باز کردم و با هر بدبختی بود پایم را زیر آب گرفتم. بعد بلند شدم ایستادم. سه روز طول کشید بتوانم نوک پایم را بگذارم روی زمین. بعد دیدم نمی‌توانم نفس بکشم. بینی‌ام بدجور له شده بود. آمدم کنار دیوار. بینی را چسباندم به دیوار و شروع کردم به ضربه‌زدن. ضربه‌های سختی بودند ولی اهمیت نمی‌دادم. فشار می‌دادم و می‌دیدم جا نمی‌افتد. یک‌قِرِچ می‌کرد ولی جا نمی‌افتاد.

* از چشمانتان خون نمی‌آمد؟

دهانم بود که پر خون بود. به خداوندی خدا اهمیتی نمی‌دادم! می‌گفتم باید درست شوی! باید خودت نفس بکشی! رفتم سراغ طرف دیگر بینی‌ام و از آن‌طرف شروع کردم. چنان ضربه زدم که استخوان شکست و آمد این‌طرف. که با آن‌طرف صافکاری‌اش کردم. وقتی تمام شد یک‌نصفه‌روز گذشته بود ولی دیدم می‌توانم نفس بکشم. بعد هم شلنگ را بیرون کشیدم.

* از درد بیهوش نشدید؟

شاید بیهوش هم شده باشم. ولی هیچ‌کدام از دردهایی که کشیدم، اندازه شکستن بینی‌ام توسط خودم شدید نبودند. البته یک‌بار هم برای این‌که خودم را راحت کنم، مجبور شدم دستم را که در گچ بود بشکنم.

* چرا؟

مدت زیادی بود قضای حاجت نکرده بودم. دستم را گذاشتم زیرم و ضربه‌ای زدم که باعث شد استخوان دستم از گچ بزند بیرون. دستم آزاد شد و توانستم شیاف استفاده کنم. از گفتنش خجالت نمی‌کشم!

* این‌مربوط به همان‌خاطره‌ای است که مریض شدید و حالتان خیلی بد شد و مجبور بودید شیاف مصرف کنید؟

نه. همان‌طور که گفتم پیش از مأموریت و اسارت فقط یک‌لقمه زرشک‌پلو با مرغ خوردم تا ۲۵ روز بعدش. ۸ مهر بود. تا اول آبان هیچ‌غذایی نمی‌توانستم بخورم. فقط مچ پایم سالم بود که انژیوکت به آن وصل بود. آن‌هم سنگ شده و همه رگ‌هایم بسته بود. فردی هم که برای آمپول‌زدن می‌آمد باید به آن‌جا می‌زد ولی می‌زد توی قوزک پا. بعضی وقت‌ها هم می‌گفت باید بزنم توی باسن‌ات ولی کنار مقعد می‌زد. تمام مقعدم شده بود شبیه کسی که هموروئید دارد. آخر تلافی‌اش را سرش درآوردم. روزی که صلیب سرخ برای بازدید آمد و ژنرال‌های عراقی هم همه آمده بودند، با پا زدم زیر سینی این‌فرد و بساطش را به هم ریختم. برای خودنمایی چرخ‌هایی آورده بودند پر از مواد شوینده و امکانات. تا آمد به من محبت کند با تمام قدرتی که داشتم با همان پای مجروح زدم زیر چرخ و سینی‌اش. وقتی ماجرا را برای صلیب سرخ و مافوق‌هایش گفتم، خودشان آن‌فرد را زیر باد کتک گرفتند. خدا شاهد است مسئول صلیب سرخ گریه‌اش گرفته بود.

حالا حساب کنید بیست و چند روز است دستشویی نرفته‌اید و شکم در حال ترکیدن است. به اندازه ۲ لیتر روغن کرچک خورده بودم. قرص ملین هم سی‌چهل‌تا با هم رفتم بالا. ولی باز هم نشد. بدبختانه گفتند می‌خواهند مرا به استخبارات برگردانند. یک کُرد چپول در بیمارستان نظافت می‌کرد که به کردی به او گفتم برای من شیاف گیر بیاور! این هم رفت برایم پیدا کرد و چهارتا به من داد. من هم شیاف‌ها را در گچ دستم جاسازی کردم. وقتی به سلول رفتم، اولی را کاشتم روی زمین ولی له شد. دومی توی دستم له شد و سومی هم خراب شد. حالا من مانده بودم و یک شیاف باقی مانده. اگر نمی‌توانستم از آن استفاده کنم واقعاً شکمم می‌ترکید و می‌مردم. هیچ‌راهی نداشتم. به همین‌خاطر دستم را گذاشتم زیر پا و ناگهان با تمام قدرت فشار دادم. دستم شکست و بیرون آمد. درد را تحمل کردم و توانستم با دست آزادشده از شیاف استفاده کنم.

خجالت نمی‌کشم این‌خاطره را بگویم. چون تنها جایی که ممکن بود بمیرم، همین‌جا بود. واقعاً پوست نازک‌شده شکمم را می‌دیدم.

قبادی: من بخشی از خاطرات آقای قادری را به یک پرستار دادم بخواند. بعد از یک‌هفته آمد و گفت خیلی خالی‌بندی دارد. گفتم چرا؟ گفت «این‌چیزها از نظر پزشکی قابل پذیرش نیست.» ولی خب در واقعیت اتفاق افتاده است.

قادری: هیچ‌کس باورش نمی‌شد.

قبادی: این‌که شما دستی را که داخلش پلاتین دارد بشکنی...

* واقعاً خیلی سخت است...

قادری: ولی خدا می‌داند...

با داد و بیداد خسرو، نقیب جمال گفت عدنان دست نگه دارد و آمد جلو به ما گفت «چه مرگتان است؟ می‌کُشیم! خوب هم می‌کنیم!» خسرو گفت «می‌کشی؟» نقیب جمال گفت «آره می‌کشم! چه غلطی می‌خواهی بکنی؟» خسرو گفت «تو منو بیار بیرون ببین چی‌کارت می‌کنم؟» تازه هم اسیر شده بود و هنوز هیکل ورزشکاری داشت و بازوهایش شبیه بدنسازها بود. نقیب جمال گفت «چه‌غلطی می‌خواهی بکنی؟» خسرو یک‌نصفه تیغ دستش بود. ناگهان همان را به بازویش کشید و ماهیچه از این‌طرف تا آن‌طرف باز شد قبادی: شدنی است. چون آقای قادری کرده است این‌کار را. این‌جا بحث جسم مطرح است. آقای قادری یک‌دفعه خودش را از محیط متلاشی‌شدن روح می‌کشد بیرون و می‌گوید جسمم را اسیر کرده‌ای روحم را که نمی‌توانی!

* این‌که می‌گوئید «این‌کار شده چون آقای قادری انجامش داده»، مثل همان‌بحث مانور آقای عتیقه‌چی است که در هیچ ایرفورسی وجود ندارد. این‌کار آقای قادری هم در هیچ مرام و مسلک و دستورالعملی جا ندارد و کاری است که هیچ‌کس انجامش نداده است.

قبادی: سلول آقای قادری ۹۰ در ۱۸۰ سانت بوده است. ایشان می‌گوید ته سلولم یک توالت فرنگی بود و بالایش یک دوش آب. وقتی ایشان می‌گوید «ته سلول» فکر نکنیم دارد از یک سلول ۸ متری حرف می‌زند. کل سلولش چنین‌جای تنگ و تاری بوده است.

* آقای قادری می‌خواستم ماجرای آقای غفاری را از شما بپرسم. وقتی منزل ایشان رفتم می‌خواستم این‌خاطره را بپرسم ولی یادم رفت. حالا از شما به‌عنوان شاهد دسته اول ماجرا این‌خاطره را بشنویم. خاطره‌ای که در آن با زخمی‌کردن خودش جان آن نوجوان بسیجی را نجات داد.

قادری: مدتی بود آقای غفاری را به اردوگاه تکریت صلاح الدین ۵ آورده بودند. یک‌روز بنا بود فرماندهانی بیایند آن‌جا. فرماندهی آن‌جا بود به‌اسم نقیب جمال که آدمی هیکل‌دار و یک‌شکم‌گنده واقعی بود. نمی‌دانم چه‌طور این‌شکم را راه می‌برد! این آمد دستور داد همه را بندازید داخل. سوت زدند و بگیر و ببند شد. همه رفتیم داخل آسایشگاه‌ها اما یک‌نفر از بچه‌های بسیجی به‌اسم مُحَرم ولدخانی در دستشویی بود و دستور را نشنیده بود. طبیعی هم بود. داشت سلانه سلانه می‌امد که بیاید داخل. اما دید همه بچه‌ها داخل هستند و اون بیرون مانده. این‌فرمانده بی‌پدر گفت بکشیدش! سربازها این‌بچه را بلند می‌کردند و با دست می‌کوبیدند زمین! چندنفر هم با باطوم‌ها و کابل‌های پلاستیکی او را می‌زدند. یک‌درجه‌دار عراقی هم بود به اسم عدنان که بعداً به جبهه فرستاده و کشته شد و همه هم از شرش راحت شدیم. خیلی هم خوش‌خدمت بود. این‌عدنان، محرم را روی دست بلند کرده بود که با مغز بکوبد زمین!

من و خسرو غفاری و همه بچه‌ها داشتیم از پشت پنجره‌ها ماجرا را می‌دیدیم. نقیب جمال هم در سه‌چهارمتری ما ایستاده بود و ماجرا را نگاه می‌کرد. بچه‌ها از تمام آسایشگاه‌ها داد می‌زدند و الله اکبر می‌گفتند. این‌ها هم ول‌کن نبودند و همین‌طور این‌بچه را می‌زدند. تا رسیدیم به لحظه‌ای که عدنان او را روی دست بلند کرده و می‌خواست با سر به زمین بکوبد. من و خسرو غفاری و چندنفر دیگر داد زدیم که فلان‌فلان‌شده نکش! ولش کن! ولی خسرو داد زد و فحش آن‌چنانی داد و گفت اگر او را بکشید می‌ریزیم نفس همه‌تان را می‌گیریم. پشت هر پنجره فقط دو نفر جا می‌شدند. من و خسرو کنار هم بودیم. تلاش هم می‌کردم صدایش شنیده نشود که یقه‌اش را نگیرند. با داد و بیداد خسرو، نقیب جمال گفت عدنان دست نگه دارد و آمد جلو به ما گفت «چه مرگتان است؟ می‌کُشیم! خوب هم می‌کنیم!» خسرو گفت «می‌کشی؟» نقیب جمال گفت «آره می‌کشم! چه غلطی می‌خواهی بکنی؟» خسرو گفت «تو منو بیار بیرون ببین چی‌کارت می‌کنم؟» تازه هم اسیر شده بود و هنوز هیکل ورزشکاری داشت و بازوهایش شبیه بدنسازها بود. نقیب جمال گفت «چه‌غلطی می‌خواهی بکنی؟» خسرو یک‌نصفه تیغ دستش بود. ناگهان همان را به بازویش کشید و ماهیچه از این‌طرف تا آن‌طرف باز شد. خون خسرو فواره زد و روی نقیب جمال هم پاشید. خسرو گفت «در را باز کن تا گلویت را مثل همین بازو بزنم!» نقیب جمال چنان وحشت کرد که گفت محرم را بندازند توی آسایشگاه و خودش هم فرار کرد. ما دیگر او را ندیدیم.

بازوی خسرو با ۱۴ بخیه بسته شد. دکتر مجید جلالوند این‌کار را انجام داد. بعد ماجرا خسرو یقه من را گرفته بود که چرا کوتاه آمدید و دیگر شعار ندادید؟ از من دلخور شده بود که چرا وقتی من بحث می‌کردم شعار نمی‌دادی! گفتم خب یک‌دفعه همه صورتم را خون پر کرد! با شناختی که از او داشتم می‌ترسیدم شاهرگ خودش را هم بزند. چون به نقیب جمال گفت شاهرگت را مثل این می‌زنم.

* ولی با این‌کار جان محرم ولدخانی را نجات داد.

محرم همیشه می‌گوید «شما جانم را نجات دادید. اول خسرو، بعد تو.» هنوز هم با او ارتباط دارم.

* در تماس تلفنی که با هم داشتیم، بنا شد وقتی مهمان ما شدید، خاطره شهادت حسین لشگری را برایمان تعریف کنید. چون وقتی خاطرات همسر ایشان را می‌خواندم دیدم از عبارت «همسایه‌مان آقای قادری» استفاده کرده است. به همین‌دلیل شک کردم. بعد دیدم اسم همسر شما را هم در خاطره آورده و فهمیدم شما بوده‌اید که خودتان را بالای سر لشگری رسانده‌اید. بنابراین شما باید آخرین کسی باشید که آقای لشگری را پیش از فوت یا شهادتش دیده است!

ساعت یک و نیم یا دوی شب بود که این‌اتفاق افتاد. چندساعت قبلش یعنی ساعت ۹ و نیم که به خانه می‌رفتیم، دیدم حسین پایین ساختمان ایستاده و اعصابش هم سر مسائلی خرد است. با او صحبت کردم و گفتم حسین فلان‌کار را نکن! حرف زدیم تا ساعت ۱۱ و نیم که رفت بالا و من هم رفتم منزلمان. خانه‌هایمان در طبقه سوم روبروی همدیگر بود.

* شهرک پردیسان.

بله. من و ایشان روبروی هم بودیم و یک‌واحد هم وسط خانه‌هایمان. ساعت ۲ بود که دیدم خانمش آمد خانه ما و گفت آقای قادری به دادم برس! پسرم سریع خودش را به خانه‌شان رساند. من هم رفتم داخل و دیدم حسین روی زمین افتاده و دارد خِرخِر می‌کند. دیدم نبض دارد. گفتم به ۱۱۵ زنگ بزنید. خانمم سریع شماره را گرفت و اورژانس خواست. خانمش در شرایط خوبی نبود و خانم من ماجرا را مدیریت کرد که نوه حسین را ببرند طبقه بالا که اتفاقات را نبیند. من سر حسین را روی پایم گذاشتم و به‌سمت راست خواباندمش. دیدم باید تنفس دهان به دهان به او بدهم. چیزهایی از اسارت یاد گرفته بودم ولی متوجه شدم نمی‌شود تنفس داد چون از دهانش کف خارج می‌شد. دیگر فهمیدم که قضیه ممکن است بُعد دیگری داشته باشد و حسین رفتنی باشد!

سر حسین را روی پایم گذاشتم و به‌سمت راست خواباندمش. دیدم باید تنفس دهان به دهان به او بدهم. چیزهایی از اسارت یاد گرفته بودم ولی متوجه شدم نمی‌شود تنفس داد چون از دهانش کف خارج می‌شد. دیگر فهمیدم که قضیه ممکن است بُعد دیگری داشته باشد و حسین رفتنی باشد نیروهای اورژانس ظرف سه‌چهاردقیقه و واقعاً زود رسیدند. گفتند اینجا نمی‌شود کاری کرد و باید در بیمارستان شک الکتریکی بدهیم. من به پسرش زنگ زدم و گفتم «عموجان من دندان‌هایم این‌طوری و آن‌طوری شده که اگر به بیمارستان نرسی من مرده‌ام!» به‌سرعت گفت آمدم عمو! خانم لشکری نگران بود پسرش چه می‌شود. ولی او را با این‌شگرد به بیمارستان کشاندم. در بیمارستان هم به حسین شوک دادند ولی...

* یعنی در خانه...

بله. در خانه تمام کرده بود. می‌خواست چیزهایی به من بگوید ولی نتوانست.

* پس وقتی شما بالای سرش رسیدید چشمانش باز بود!

بله.

* یعنی هنوز بیهوش نشده بود!

داشت می‌رفت. نتوانست حرف‌هایش را بگوید. آخرین‌لحظات تلاش‌هایی کرد. خانمش می‌گفت «چی می‌گه؟ چیزی گفت؟» و گفتم نه. نتوانست چیزی بگوید.

* این‌وضعیت و درگذشت یا شهادت آقای لشکری به‌نظر شما به‌خاطر سختی‌های اسارت بود یا مشکلات و فشارهای پس از دوران اسارت؟

عزیزم شما فشار را چه می‌دانی؟ اگر فشارسنج می‌آوردی منفجر می‌شد. هیچ‌فشارسنجی نمی‌تواند فشاری را که روی لشکری بود، اندازه بگیرد. چند موضوع بود که هرکدامشان یک انسان را از پا می‌اندازد. چندروز قبلش آقای احمدی‌نژاد ساعت ۵ صبح آمده بود دیدنش.

* ۵ صبح؟

بله.

* برای مسائل درمان و بیماری‌های اسارت؟

نه. آمده بود خوش و بش کند.

* خسته‌تان کردم! برسیم به آخرین خاطره؛ ماجرای شفاگرفتن دست شما از حضرت عباس!

درباره این‌مساله چند فاکتور هست که باید کنار هم قرارشان داد. به خاطر همین‌حرف طی سال‌های گذشته بارها سرکوفت خورده‌ام. در اسارت هم به بچه‌ها می‌گفتم آقا من نمی‌توانم اجزای این‌معادله را کنار هم بچینم.

ماجرا از این‌قرار بود که ۱۵ روز یک‌بار یک‌دکتر به اردوگاه می‌آمد و از هر آسایشگاه یک یا دو نفر را می‌دید. اگر خیلی لطف می‌کرد، می‌گفت اشکال ندارد سه نفر. با حساب ۶ آسایشگاه می‌شد ۱۲ نفر. یک‌روز یک‌آقای دکتری که هیچ‌وقت آن‌جا نیامده بود، پیدایش شد؛ این، یک‌فاکتور.

چندروز قبلش هم یک‌شب ساعت ۲ بامداد دیدیم ماشین گوشت آمده است. وانتی بود که اسرا را دست و بال بسته می‌انداختند توی آن و می‌بردند. به این می‌گفتیم ماشین گوشت. بچه‌ها هم با دیدن ماشین، سریع کمربندهایی می‌بستند که داخلش خرما و مواد غذایی جاسازی می‌کردیم. چون گاهی می‌دیدی تا یک‌هفته غذایی در کار نیست. خلاصه من و چندنفر دیگر را انداختند داخل ماشین گوشت و وقتی چشممان را باز کردند دیدیم توی مرقد آقا ابوالفضل علیه السلام ایستاده‌ایم. گفتیم «عه! قرار بود برویم ساواک که! حالا کجا هستیم؟» صحن را خالی کردند و ما رفتیم جلو. عکس آن‌لحظه را دارم.

* این‌عکس‌ها را خود عراقی‌ها می‌گرفتند؟

بله. برای تبلیغات می‌گرفتند. ما هم همیشه مخالف بودیم. مخفیانه گرفتند و بعداً به ما دادند. آقای ابوترابی به همه بچه‌ها گفت «باید (به این‌زیارت‌ها) بروید. جواب حکومت و بقیه با من!» در ماشین که بودیم فقط به این فکر می‌کردیم که زیر شکنجه چه‌طور طاقت بیاوریم و من برای بچه‌های داخل ماشین توضیح می‌دادم که چه‌طور مقاومت کنند و درد نکشند.

وسط صحبت‌ها به حضرت عباس گفتم «داش عباس تو اگر می‌توانستی که برای خودت کاری می‌کردی! من می‌خواهم دستانم را نگه دارم تا وقتی رسیدم ایران زن و بچه‌ام را با دو دستم بغل کنم نه با یک‌دست!» با گفتن این‌حرف‌ها ناگهان گریه‌ام گرفت. حس عجیبی به من دست داد که تا الان دیگر تجربه‌اش نکرده‌ام اما در حرم حضرت ابالفضل لحظه‌ای پیش آمد که من و ضریح تنها ماندیم. مردم عقب‌تر ایستاده بودند و همه مرا نگاه می‌کردند. دوستانم توی سروسینه زده و گریه کرده بودند. خب به مرادشان آقا ابوالفضل رسیده بودند دیگر! ولی در آن‌لحظه فقط من بودم و ضریح. هیچ‌احساسی هم نداشتم. رفتم قفل پنجره ضریح را گرفتم و شروع کردم به صحبت کردن. گفتم «داش عباس! عشق من! این‌ها فکر می‌کنند من هم مثل بقیه بچه‌ها گریه می‌کنم.» این‌فاکتور را هم داشته باشید که دو هفته قبل دکترهای عراقی و صلیب سرخ آمده بودند و دستم را که سیاه شده بود معاینه کرده بودند. بنا بود هفته بعدش دست من را قطع کنند. این هم یک‌فاکتور دیگر. وسط صحبت‌ها به حضرت عباس گفتم «داش عباس تو اگر می‌توانستی که برای خودت کاری می‌کردی! من می‌خواهم دستانم را نگه دارم تا وقتی رسیدم ایران زن و بچه‌ام را با دو دستم بغل کنم نه با یک‌دست!» با گفتن این‌حرف‌ها ناگهان گریه‌ام گرفت. حس عجیبی به من دست داد که تا الان دیگر تجربه‌اش نکرده‌ام.

دو روز بعد از این‌ماجرا بود که دکتر به اردوگاه آمد.

* همان‌دکتری که گفتید تا آن‌موقع نیامده بود.

بله. قرار هم بود هفته بعدش دستم را قطع کنند. اتفاقاً حال جسمی من بد بود ولی بدتر از من هم در نوبت بودند که مشخص بود آن‌ها باید بروند. آن‌روز دکتر گفت ۲۰ نفر بیایند اشکال ندارد ولی آمده‌ام یک‌نفر به‌خصوص را ببینم. گفتند کی؟ گفت خلبانی دارید که دستش شکسته باشد و بخواهند دستش را قطع کنند؟ گفتند بله. قادری است. به این برکت قسم عین همین اتفاق افتاد! حالا بعضی‌ها به من انگ می‌زنند که حزب‌اللهی شده‌ای و داری تبلیغ می‌کنی! اما دارم چیزی را که واقعیت است تعریف می‌کنم. دکتر به من گفت غیر از انگلیسی زبان دیگری بلدی؟ گفتم کردی. گفت «نه! کردی حرف نزن چون اگر عراقی‌ها بفهمند من را اعدام می‌کنند.» چون صدام اجازه نمی‌داد در حکومتش کسی کردی صحبت کند. گفتم فرانسوی بلدم ولی آلمانی‌ام بهتر است. گفت خب آلمانی صحبت کن! جریان دست را برایش گفتم و این‌که بناست قطعش کنند. گفتم ماجرای تو چیست که خواستی مرا ببینی؟ گفت «من به اردوگاه شما نمی‌آمدم و کارم مربوط به اردوگاه‌های دیگر است. مادرم چندروز پیش خوابی دیدو بعدش به من گفت در فلان اردوگاه خلبانی هست که می‌خواهند دستش را قطع کنند. برو کمکش کن!» وقتی این‌حرف‌ها را می‌زدیم، ساعت ۱۱ بود. گفت «ساعت ۲ و ۳ وقتی ما رفتیم، هماهنگ می‌کنم مخفیانه تو را به بیمارستان صلاح‌الدین بیاورند و شبانه عملت می‌کنم. تا بعثی‌ها به خود بیایند و بفهمند عمل شده‌ای!»

همه این‌اتفاقات افتاد. ساعت ۱۲ رفتم اتاق عمل و وقتی به هوش آمدم ساعت ۹ و خرده‌ای بود. دکتر گفت دستم ۷ سانت سیاه شده بوده و دوبار از لگنم استخوان برداشته بود. بعد از عمل دستم سه‌چهارسانت کوتاه شد. این‌دست خوب شد و تا الان هم هیچ دردی نداشته است.

من این را از آقا ابوالفضل خواستم. این پیرزن هم مأمور شده و پسرش را می‌فرستد که برو این خلبان را نجات بده. خب چه کار کنم؟ این را نگویم؟ اگر بگویم یعنی پول گرفته‌ام؟ آدم حکومت هستم و حتماً چیزی گرفته‌ام؟

* آقای قبادی پیش آمد در ثبت و ضبط خاطرات آقای قادری گریه کنید؟

قبادی: [خنده] بارها این‌اتفاق افتاد.

* پیش روی خود آقای قادری یا در خلوت و تنهایی؟

قادری: جلوی روی خودم گریه کرده، پشت سرم هم گریه کرده.

وقتی داشتیم آزاد می‌شدیم و بنا بود به ایران بیاییم، آقای ابوترابی گفت «در ایران همه دورتان را می‌گیرند. ولی اولین‌کاری که می‌کنید این باشد که دندان طمع را بکشید و مواظب باشید با مال دنیا فریب‌تان ندهند!» * آقای قادری خودتان هم در نقل خاطرات گریه کردید؟

شدید!

* آخر با آن‌غدی و لجبازی که داشتید بعید است جلوی دیگران گریه کنید!

اتفاقاً گریه می‌کنم، بدجوری هم گریه می‌کنم. طوری که دیگر نمی‌توانم صحبت کنم. اشک خودش می‌آید.

قبادی: چه زمان مصاحبه، چه موقع نوشتن و چه ویرایش، بارها این‌اتفاق افتاد. بار اولی نبود که خاطرات آقای قادری را می‌شنیدم. سال‌ها پیش، سال ۷۰ و ۷۱ آقای قادری با نیروی هوایی مصاحبه‌هایی کرده بود که روی کاست بودند و دیجیتالشان کردم و آن‌ها را گوش داده بودم. هر وقت هم که می‌شد، آقای قادری خرده‌خاطراتی برایم تعریف می‌کرد. وقتی قرار شدبه‌طور متمرکز روی کتاب کار کنیم، مصاحبه‌های جدیدی با ایشان انجام دادم که هنگام آن‌ها هم گریه کردم.

* پیش آمد این‌خاطرات برای کسی تعریف کنید و او هم گریه کند؟

بله. برادری دارم که اگر او را ببینید فکر می‌کنید نه جنگ را قبول دارد نه نظام را نه انقلاب را. ریش‌هایش را با تیغ می‌زند و سبیل‌هایش چخماقی است. اصلاً باورم نمی‌شد این‌اتفاق بیافتد که وقتی از آقای قادری برایش گفتم گریه کند. من غافلگیر شدم. با آن‌هیبت و آن سبیل، مثل یک‌بچه گریه می‌کرد.

قادری: کتاب را به یکی از فرماندهانی که در کردستان بوده، دادم تا بخواند. کتاب را که دست گرفته بود، گریه کرده بود و خانمش گفته بود نمی‌گذارم کتاب را بخوانی! خود این‌خانم هم که کتاب را ورق زده بود شروع به گریه کرده بود. بعد هر دو با من تماس گرفتند و پشت تلفن با هم گریه می‌کردند.

این‌چیزهایی که تعریف کردم برای من نیستند. برای مردم هستند. جزو ملک ایران هستند.

وقتی داشتیم آزاد می‌شدیم و بنا بود به ایران بیاییم، آقای ابوترابی گفت «در ایران همه دورتان را می‌گیرند. ولی اولین‌کاری که می‌کنید این باشد که دندان طمع را بکشید و مواظب باشید با مال دنیا فریب‌تان ندهند!»

برچسب‌ها