خبرگزاری مهر، گروه استانها- زهره مؤمنیان: از مدتها قبل، در امتداد قرنطینه دوران کرونا، خانهنشین شده بودم. روانم خستهتر از آن بود که انگیزهای برای بیرون رفتن داشته باشم. برای هیچ مراسمی بیرون نرفتم؛ و حسرت هر لحظه بودنِ در جامعه را به جان خریدم. اما امسال نام همایش و اجتماع جدیدی با عنوان «پیادهروی عید غدیر» را که شنیدم، دلم خواست ترک عادت کنم. غدیر اشتیاقی ناشناخته و عمیق به جان آدم میاندازد. شاید هم یاد آدم میآورد که وظیفهای دارد. به قول دکتر شریعتی: «شیعه بودن، مسئولیتی ایجاد میکند، اخص از انسان بودن و متفکر بودن و مسلمان بودن، که خاک شیعه، مسئولیتخیز است.»
شهرم زیباتر شده بود
مراسم پیادهروی عید غدیر نیشابور ساعت پنج عصر پنجشنبه از مبدأ یعنی چهارراه انقلاب، و مسجد جامع تاریخیمان؛ تا مقصد، یعنی پارک کهنسال شهید هاشمینژاد؛ که سالیان دراز مأوای امامزادگان محمد و عبدالله علیهالسلام بود، شروع میشد. همهچیز خودمانی و آشنا بود. پارک شهید هاشمینژاد به حکم میزبانی، آذین بسته شده بود. ریسههای رنگی، تکتک سروهای سربهفلک کشیده پارک را در خود محصور کرده بود.
چند غرفه کودک ورودی پارک آماده میشدند شادی کودکان را چند برابر کنند. با کاغذهای رنگی، و نقاشی روی گونههای سرخ و صورتیشان؛ که با خندههای از ته دل برجسته میشدند، و نقاشی نقاش را خراب میکردند. غرفهای کاغذهای رنگارنگی برای نوشتن حرفهای نگفته، به امام علی علیهالسلام، آماده کرده بود. نامههای رنگارنگ لولهشدهای از نهج البلاغه، با روبانهای صورتی گره زده شده، و داخل سبدهای حصیری، منتظر آمدن میهمانان بودند. لامپهای ریسهای سرتاسر امامزادگان را در آغوش گرفتهاند؛ و بیوقفه خاموش و روشن میشوند. همهچیز برای پذیرایی مهیا و آماده بود. از میان زمینهای کرتبندی شده زیر سروها گذشتم. پاجای پای خاطرات کودکیهایم گذاشتم. همان خاطرات نابی که زیر سروهای پارک به امانت گذاشتهام؛ و هر بار که سراغشان میآیم همانقدر تازه و شاداب امانتم را تحویل میدهند.
نوجوانها آستین بالا زدهاند
پارک به شلوغترین خیابان شهر میرسد. خیابان فردوسی جنوبی، که برای مسیر پیادهروی انتخاب شده. خیابانی که در عادیترین شرایط، برای پارک دوبل هم شانس زیادی لازم است. اما حالا بدون حضور حتی یک اتومبیل، چهره متفاوتی از خود به نمایش گذاشته بود. بزرگتر و تمیزتر، مهربانتر و آب و جارو شده، با ریسههای بلند رنگی، که هر دو طرف خیابان را به هم متصل کرده، و منتظر جمعیت است. پاکبانان کارشان تمام شده و به جاروهای بلند و بالایشان مرخصی دادهاند. یک خیابان آب و جارو شده را تحویل شهر میدهند و میروند.
هر چند متر، یک ایستگاه صلواتی آماده پذیرایی از مراسم میشود. این میان یک گروه جا ماندهاند. خیابان خالی از اتومبیل، تنها نیسانی را در خود جا داده است؛ که وسایل گروه جا مانده را به دستشان رسانده. داربستی نصب نکردهاند؛ و تازه دیگهای خالی از شربت را از بار نیسان خالی میکنند. ایستگاه اتوبوسی آنها را دعوت به اقامت میکند. حالا نه داربستی لازم است و نه علم کردن چادری. صندلی آماده هم دارند.
چند نفرشان بین ایستگاه اتوبوس و مغازههای باز با عجله در حال رفتوآمد هستند؛ و مایحتاج جا گذاشتهشان را به کمک کسبه جور میکنند. دیگهای خالی را ردیف کردند. یکی به دنبال شلنگ آب از مغازهها تقاضای کمک میکند. از یک مغازه شلنگ آبی روانهی دیگ میکنند، برای تأمین آب شربت. همه جوانهای کمسن و نوجوان هستند. با پیراهنهای ساده و چهارخانه روشن.
همه آمدهاند
هر چه به مسجد جامع نزدیکتر میشوم، ایستگاههای آمادهتری سرپا شدهاند. و آن جلوترها مشغول پذیرایی بودند. با شربت خنک زعفران. نواهای متفاوت و شاد مولودیخوانی، هرکدام قسمتی از خیابان را به تسخیر نشاط خود در آوردهاند. شکلات تعارف میکنند. خیابان هنوز شلوغ نیست. اما پر از رنگ و نواست. همچنان ریسههای رنگی در تمام طول خیابان، بر جزئیات جشن نظارت دارند. چند قدم مانده به مسجد جامع، کنار خیابان تمثال کعبهای را روی بنر چاپ کردهاند چند نفر محافظ مصمم اطرافش ایستادهاند. بالاخره به مبدأ میرسم. خودروهای پلیس نیروی انتظامی و راهنماییرانندگی ابتدای مسیر را سد کردهاند. تعداد زیادی پلیس با لباسهای سفید و سبز اوضاع رفتوآمد را زیر نظر دارند. امنیت گامهای پر نشاط مردم را تضمین شده است.
ورودی اصلی مسجد پرچم بزرگی با زمینه زرد، و خط سبز رنگی نام امیرالمومنین علیهالسلام را در خود جای داده. چند پسر نوجوان با سربندهای سبز و زرد و لباسهای بسیجی طرح دیجیتال، زیر پرچم ایستادهاند. خانم میانسالی شکلات تعارف میکند. دقت میکند کسی بدون برداشتن شکلات وارد مسجد نشود.
علی امام تمام آدمهاست
مسجد جامع هر لحظه جمعیتی را در خود جای میدهد. پرچمهای بزرگ سفید «یا امیرالمومنین علیه السلام» در تمام مسجد پراکنده است. غالب جمعیت شاد را کودکان مشتاقی تشکیل میدهند، که مادرانشان لباسهای مرتب و شاد به آنها پوشانیدهاند. موهای دختران خردسالشان را به زیبایی آراستهاند؛ و دست بعضیهایشان پرچمهای کوچک کاغذی تبریک عید است.
یک گروه، بیشتر از همه توجه مردم را به خودش جلب کرده است. طبلهای استوانهای شکلی دارند، که با کمربند سبزی به گردنشان آویخته شده. و لباسهای سفید و بلند عربی. چند نفرسرشان را با چفیه عربی بستهاند. از یکی پرسیدم: «اسم گروهتان چیست؟» گفت: «دمام زنی حیدریون.» همان بود که همیشه در عاشورا مینوازند. از بندر عباس آمده بودند. این بار جای لباس مشکی محرم پیراهنهای بلند سفید پوشیده بودند.
همه یک خانواده شدند
نوای تلاوت قرآن در سراسر مسجد پیچید؛ و پس از آن به احترام سرود ملی ایستادیم. موزیک نظامی تیپ ۲۱ امام رضا علیه السلام، برنامه شروع پیادهروی را به مولودیخوانی اتصال داد. بچهها آرام و قرار ندارند؛ و مدام از مادرهایشان میپرسند: «کی میریم پیادهروی؟»
بلند گوی مولودی خوانی به دست سخنران میرسد، و در مورد مراسم و برنامههای تهیه شده توضیح میدهد. از معارفه بزرگ عالم هستی میگوید و توفیق شیعه بودنمان.
همچنان به جمعیت افزوده میشود. ایستادن سخت شده. آشنایان یکدیگر را میبینند، و حال و احوال میکنند. بعضی بچههای بیطاقت به دنبال دیدن چهرههای جدید دمام زنی، و گروه موزیک نظامی، مادر را رها میکنند و میروند.
هدیه زهرا گم میشود و مادر در پیاش پریشان. بلندگوی سخنران میان حرفهایش گفت: «هدیه زهرا اینجاست.» و خیال همه راحت شد!
شیطنتها گل میکند
بالاخره شروع پیادهروی اعلام میشود. خیل جمعیت با ذکر «یا علی و یا علی»، از سمت درب شرقی مسجد وارد خیابان منتظر فردوسی جنوبی شدند. گروه دمامزنی ایستاده و آخر از همه میخواهد برود. غالب جمعیت گروهشان را نوجوان و جوان تشکیل میدهد. جز یک نفر میانسال و بسیار جدی. تعدادی از اعضای گروه نیشابوری هستند. با چوبهایشان گاهی ضربهای بر طبلها میزنند و میخندند. سرگروه جدی تذکر میدهد: «نزن برادر من، نزن.» میخندند و نمیزنند.
پدر غم همه را میخورد
به مقصد رسیدم. در غرفه «نگفتند و نخواندیم و غریب ماند» نامههای نهجالبلاغه را در سبدهای حصیری هدیه میدهند. فرازی از نامه سیویکم سهم من شد: «اما بعد. من از پشت کردن دنیا به خود و سرکشی روزگار بر خود و روی آوردن آخرت به سوی خود، دریافتم که باید در اندیشه خویش باشم و از یاد دیگران منصرف گردم و از توجه به آنچه پشت سر میگذارم باز ایستم و هر چند، غمخوار مردم هستم، غم خود نیز بخورم و این غمخواری خود، مرا از خواهشهای نفس بازداشت و حقیقت کار مرا بر من آشکار ساخت و به کوشش و تلاشم برانگیخت کوششی که در آن بازیچهای نبود و با حقیقتی آشنا ساخت که در آن نشانی از دروغ دیده نمیشد.»
ساعت نزدیک هفت عصر است. چشمم به آسمان میافتد. آهسته رنگ آبی آسمان همرنگ گلهای پارک میشود. وزش ملایم و مصمم باد عصرگاهی، در میان ریسههای رنگی میدود؛ و نقشی زیبا به آسمان میدهد. خاطره زیبای امروزم را نزد درختان سرو به امانت میگذارم. ذکر الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین، بر زبانم جاریست و توی دلم تکرار میکنم که پدر غم همهمان را میخورد.