خبرگزاری مهر – گروه استانها: ماشین یک خیابان قبل از بلوار نماز کاشان پیادهام کرد، از دور ریسههای رنگی پیدا بود و حتی اگر عمیق نفس میکشیدی عطر اسفند هم به مشام میرسید. مردم دسته دسته، در گروههای بزرگ و کوچک خانوادگی به طرف بلوار میرفتند. همراه و هم قدم شدم با آدمهایی که حوالی ۶ عصر روز جمعه، به عشق مولایشان علی به خیابان آمده بودند و چشم بسته بودند بر هرم گرمای خورشید که هنوز پر زور بر تن زمین میکوبید.
به امیدی آمده ام
بلوار نماز پر بود از جمعیت. یک طرف شده بود مسیر رفت و طرف دیگر مسیر برگشت و در هر دو طرف، موکبهای مختلفی برپا بود. چشم که میچرخاندی زن و مرد، پیر و جوان و بچههای زیادی را میدیدی که با شوق گام بر میداشتند. حضور پررنگ خانوادهها اولین چیزی بود که توجهام را جلب کرد. پدرها و مادرها دست کودکانشان را گرفته بودند، زوجهای جوان دست یکدیگر را و پیرمردها و پیرزنها با صندلیهای تاشو آرام و با طمانینه پیش میرفتند. من از دلشان بیخبر بودم اما، اشک را گوشه چشم بعضی دیدم و لبخند را دوخته شده به لب بعضی دیگر. برق چشمهایشان اما چیز غریبی بود، بیشک هر کس به امیدی آمده بود، با حاجتی کنج دلش!
نغمه خوانان حضرت
بازار گروههای سرود داغ داغ بود. به فاصله هر چند متر سکویی برای ایستادن گروه سرود و تواشیح ایجاد کرده بودند. پسران و دختران یک دست پوش میایستادند رو به جمعیت و از مولایشان میخواندند. مهمانی غدیر کاشانیها، فرصتی فراهم کرده بود تا نوجوانانی که ماهها تلاش کرده بودند برای جمعخوانی یک سرود دیده شوند.
پدر و مادری را دیدم که با مربی یکی از این گروه سرودها ارتباط گرفتند تا پسرشان را بفرستند برای آموزش. خدا را چه دیدی شاید در مهمانی سال بعد، پسر آنها هم نغمهخوان مولا علی بود. جدای از اجراهای زنده، از باندهای سرتاسر مسیر آوای سرودهای معروف هم به گوش میرسید: «از بابا علیه» تا «هدیه اسباب بازی.»
کودکان مهمان ویژه بودند
اگر از من بپرسید چه قشری در مهمانی عیدغدیر کاشانیها بیشتر از همه مورد توجه بود میگویم کودکان. موکبهای زیادی در سرتاسر مسیر فقط و فقط برای کودکان طراحی شده بود. از نقاشی روی صورت تا آتلیه عکاسی رایگان بگیر تا موکبهای بازیهای فکری و حرکتی و نقاشی بکش و برنده شو. بچهها میتوانستند هر جای مسیر که خسته شدند به یکی از این موکبها پناه ببرند، روی صندلیهای کوچک و رنگی بنشینند و کیف دنیا را ببرند. سینی شربت و جعبه شیرینی هم اول جلوی بچهها گرفته میشد. البته بچههای پذیرایی مخصوص هم میشدند. با بستههای پاستیل و آجیل و… در طول مسیر هم، خیلی از بچهها روی دوش پدرها نشسته بودند تا جشن را از بالای بالا تماشا کنند. عدهای هم در آغوش مادرهایشان یا کالسکه در میان آن همه همهمه، زیر پرچم امیرالمونین که بر سرتاسر ایرانمان سایه انداخته، در خوابی شیرین فرو رفته بودند.
مست عطر گلاب و هل
کاشان شهره است به گلاب و تنوع شربتهای مهمانی امروز ثابت میکرد که کاشانیها نه تنها در گلاب، بلکه در عرق بیدمشک و بهارنارنج و هل و دارچین هم سرآمدند. گزینههای روی میز فراوان بود و تنوع شربتها کم نظیر. از فراوانی نوشیدنی خنک همین بس که سینی به دستهای وسط خیابان به مهمانها تعارف میکردند و سینی پر و خالی میشد و شربت تمام نمیشد. اولین شربت گلاب و آبلیمو را که سر کشیدم خیالم رفت قمصر. پیش آن باغداری که گلهای محمدی خوشعطرش را فرستاده به کارگاه، پیش آن کارگرانی که گلها را ریختهاند درون دیگ مسی و قطره قطره گلاب گرفتهاند، گلاب دو آتشه برای چنین روزی. و چه خوش سرنوشت بودهاند آن گل و گلابگیری که در تر کردن لب مهمان مولا و شیرین کردن کامشان نقش داشتهاند.
نماز اول وقت به عشق مولاعلی
صدای اذان که بلند شد، همهمهی جمعیت بالا گرفت. انگار همه منتظر بودند تا با شنیدن «أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیُّالله» یا «أشهَدُ أَنّ عَلیاً حُجَّةُ الله» افتخار کنند به شیعه بودنشان، به داشتن پدری چون حیدر. بانگ اذان مؤذن خیابان را پر کرد و رسید به نام زیبای علی، شعر احمد بابایی در سرم تکرار شد: «در اذانهای بی طرف، ارثی ست، که به اَشراف بی شرف برسد، کوری چشمِ تنگ این اَشراف،، روزی شیعه از نجف برسد» مؤذن پس از پایان اذان از مهمان ها دعوت کرد که هر چه سریعتر خود را به مسجدها و حسینیه های موجود در مسیر برسانند و با اقامه نماز اول وقت، ارادت خود را به ابوتراب ابراز کنند. موکب ها تعطیل گشت و در عرض چند دقیقه خیابان خالی شد. سه چهارم جمعیت رفته بودند برای نماز و مردم کاشان عجیب به نماز اول وقت و نماز جماعت معتقدند.
از بادمجان تا گوشت لوبیا
بازار موکب های پذیرایی مثل همه جا در کاشان هم داغ بود. اما بسیاری از موکب ها با محصولات بومی و محلی خودشان از مهمان ها پذیرایی می کردند. از طالبی و هندوانه بگیر تا کالک که صیفیجاتی شبیه خیار است. تا یک جای ماجرا موکب ها طالبی ها را قاچ میزدند و توزیع میکردند اما از یک جایی به بعد به هرکس یک طلبی می دادند ببرد خانه اش بخورد. اما عجیبتر از آن نذری بادمجان بود. بله بادمجان. به موکبی رسیدم بسیار شلوغ، مردم هجوم می بردند سمت موکب و موقتی بیرون می آمدند مشماهای بادمجان در دست داشتند. ایستادم به تماشا، موکب دار بادمجان های سیاه دلمه ای و قلمی را مشما زده بود، یک کیلویی، دو کیلویی و بین مردم توزیع می کرد. یقین دارم تا به امروز این عجیب ترین نذری است که دیده ام.
بعد از اذان صف غذاهای گرم هم داغ شد. بوی همبرگر سرخ شده پیچید و فلافل کنجدی اما در این میان گوشت لوبیا، غذای اصیل و محلی کاشانی ها خاطرخواه زیاد داشت. کاسه های کوچک گوشت لوبیا را سر دست می بردند و من می شنیدم که می گفتند: «نذریه، یه قاشقش هم شفاست.»
یک خاطره روشن
حتماً حالا که این مطلب را می خوانید جمعیت حاضر در بلوار نماز کاشان به خانه هایشان رفته اند و موکب دارها از پس برپایی و پذیرایی خسته زیر باد کولر دراز کشیده اند. امروز اما در حافظه ی تاریخی تمام آدم هایی که خودشان را رسانده بودند به مهمانی، خاطره ای روشن است. خاطره ای که شاید روزی از آن یاد کنند. مثلاً بگویند: «یادت هست اون روز که برای جشن غدیر رفته بودیم بلوار نماز… از اون روز غدیر برام یه حس و حال دیگه ای داره.»