خبرگزاری مهر - مدینه منوره - رضا خسروی: چادرش را روی صورتش انداخته و آرام حرف میزند. صدایش واضح نیست اما مشخص است دل پر دردی دارد. بین مسجدالنبی و قبرستان بقیع قدم میزند. از جلوی در ورودی که رد میشود بغضش می ترکد. گوشه چادرش را کنار میزند و با حسرت نگاهش را به پشت نردههای سبز می دوزد.
دوباره شروع میکند به گلایه. اینها را به بغل دستی اش میگوید که حال و روز بدتری هم دارد. او هم گریه میکند و فقط سری به نشانه تأیید حرفهای همسفرش تکان میدهد. چند قدم که از در ورودی قبرستان دور میشوند، دلشان طاقت نمیآورد مسیر را ادامه دهند. سری میچرخانند و دوباره برمی گردند.
آفتاب از پشت کوههای غربی مدینه سرخی اش را روی قبرستان پهن کرده است. درست مثل سرخی قلب زائرانی که نفسهایشان برای دیدن بقیع به شماره افتاده است. سرخی دل آنها از آفتاب سرختر است. به چند قدمی ورودی که می رسند بغض راه گلویشان را میبندد. به قدمهایی خیره میشوند که با سرعت سربالایی را بالا میروند تا وارد قبرستان شوند.
جمعیت که وارد میشود و اولین نگاه را به قبر گمشده میکند، قند در دلشان آب میشود. برای دیدن همان لحظه بی تابی میکنند و بغض گلویشان را میفشرد. قلب شأن انگار دارد از سینه بیرون میزند. میخواهند فریاد بزنند اما نمیشود که نمیشود. بغض شأن در سکوت میشکند. اشکهایشان جاری میشود. چادر را جلوتر می کشند تا پهنای صورت شأن را بگیرد و مأموران مجبورشان نکنند همین حس غریبانه را هم از دست بدهند.
درد و دلهایشان هنوز ادامه دارد و در میان اشک و بغضهای فرو خورده همچنان زیر لب زمزمه میکنند. نزدیکتر که میشوی صدایشان بهتر به گوش میرسد: «آخه این چه کاریه اینا میکنند، نه میشه رفت تو نه میشه این وسط وایساد و دعا خوند، نه میشه گریه کرد…»
فقط اینها نیستند که ایستاده اند و در سکوت اشک میریزند. سر که میچرخانی و مسیر نردهها را دنبال میکنی میبینی تعدادشان زیاد است. همه هم یک مشخصه دارند. تکیه بر دیوار و چادر روی صورت و اشکهایی که سرازیر است...
نه نمیتوانند بلند دعا بخوانند و نه میتوانند عیان اشک بریزند. چند قدم آن طرف تر درست روبروی در ورودی اصلی بارگاه منور پیامبر چند خانم ایستاده اند و به نجوای دلنشین مداحی گوش میدهند که از وقت حضورش در قبرستان گذشته است تا اشک را مهمان چشمان بانوانی کند که سالهاست در حسرت ورود به بقیع هستند.
او که شعر میخواند اشکهایشان پهنای صورت را پر میکند و صدای هق هق شأن بلند میشود. شعری که آتش بر دل شأن میزند و قلب شأن را پرواز میدهد به چند قدم آن طرف نردهها:
«مرغ دل یک بام دارد دو هوا
گه مدینه میرود گه نینوا
این اسیر بند قاف و شین و عین
گاه میگوید حسن گاهی حسین
میپرد گاهی به گلزار بقیع
مینشیند پشت دیوار بقیع
می نهد سر بر سر زانوی دین
اشک ریزان در غم بانوی دین
عرضه میدارد که ای شهر رسول
در کجا مخفی بود قبر بتول
از تمام نخلها پرسیدهام
آری اما پاسخی نشنیدهام
یا امیر المؤمنین روحی فداک
آسمان را دفن کردی زیر خاک؟
آه را در دل نهان کردی چرا
ماه را در گل نهان کردی چرا
یا علی جان تربت زهرا کجاست
یادگار غربت زهرا کجاست…»