آدمی برای برافراشته ماندن بیرق باورهایش فداکاری می‌کند، حاضر است از تار و پود وجودش پرچم باورش را ببافد یا به جای پرچم سرش بر نیزه برود ولی نماد باورش نزدیک به سقف آسمان و در اوج باقی بماند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: روزمرگی مردابی است که پای ذهن و حواس را در خود گیر می‌اندازد و به باتلاقی می‌کشاند که بیرون رفتن از آن به این راحتی‌ها نیست. روزمرگی مردابی است که میان دویدن‌های بی حد و حصر، ناگهان سرت تیر می‌کشد که چند روزی از سالگرد فوت مادرت گذشته و فرصت نکردی حتی یک شمع برایش روشن کنی. روزمرگی باتلاقی است که گرچه به گرمای روزهای آخر زمستان خو گرفته باشی اما از فهمیدن آنکه تا نوروز چند صباحی بیشتر باقی نمانده، روی سرت دوتا دوتا شاخ سبز می‌شود. روزمرگی باتلاقی است که شب در راه خانه با دیدن پیامک آژانس‌های مسافرتی یادت می‌آید ۱۲ سال پیش در چنین روزی، زندگی مشترکت را آغاز کرده‌ای.

روزمرگی زنجیر است؛ این را وقتی می‌فهمی که پشت میزت نشسته‌ای و با شنیدن صدای منگنه‌هایی که به دیوار فرو می‌روند، گردن می‌چرخانی و با دیدن پرچم‌های عزاداری که روی سرت سایه می‌اندازند برق از سه فازت می‌پرد؛ یا وقتی ظرف‌های شام دیشب را در آشپزخانه آب می‌کشی چشمت به سیاهه آویزان شده از تراس همسایه روبرو می‌افتد که باد به پر و بالش می‌پیچد و آنجا، حافظه‌ات تازه به کار می‌افتد؛ یا وقتی از تحمل دقایق طاقت‌فرسای ترافیک سنگین، ابروها را گره زده‌ای و یک‌باره چشمت به تکه پارچه گره خورده به آنتن رادیویی خودروی کناری می‌افتد و دوهزاری‌ات صاف می‌شود که: «محرم آمده است.»

سری بر نیزه چون پرچم!

پرچم از کجا آمده؟! گویا کسی دقیق نمی‌داند! می‌گویند حاکمیت‌ها و اقوام، در تاریخ باستان از بیرق و پرچم استفاده می‌کردند تا به مردم و لشکر و سپاه خود بگویند اوضاع از چه قرار است؛ جنگ است یا صلح! در روزگاری که خبری از کانال‌های خبری، تلگرام یا حتی تلگراف نبود؛ پرچم، صدایی بود که بدون فریاد کشیدن به گوش هزاران نفر می‌رسید.

هرچند مشخص نیست اولین بار چه کسی، چه زمانی یا چرا از پرچم استفاده کرده اما از یک روزی و یک جایی به بعد، پرچم به یک «ارزش» تبدیل شد، یا به عنصری تجسمی و مادی که ارزش‌های نهفته در قلب و روح آدمیان را نمایندگی می‌کند. یا شاید نماد گروهی شد که زیر سایه آن ایستاده‌اند و از تماشای بازی باد و پرچم باورشان، قند در دلشان آب می‌شود.

آدمی به بیرق باورهایش علقه پیدا کرده است؛ برای برافراشته ماندنش فداکاری می‌کند، هزینه می‌دهد. آنچنان که حاضر است پوست تنش را بدرد، آن را بشکافد و باز بریسد تا از تار و پود وجود خود پرچم باورش را ببافد و آن را بالا نگه دارد. اگر هم پوست تنش کفاف ندهد، حاضر است سر بدهد، سرش بر سر نیزه برود، زیر آفتاب یا در تاریکی شب، در دل صحرا یا کنج خرابه، مقابل نگاه دوست یا در دست دشمن، ولی هر جور که باشد نزدیک به سقف آسمان و در اوج باقی بماند. نَقل روضه نیست ولی انگار «سعدی» از زبان ۷۲ تن می‌گوید: «سری مباد که بر خط بندگی تو نیست؛ و گر بود به سرنیزه باد چون پرچم!»

کاش هیچ پرچم‌داری، آخرین سرباز سپاه خود نباشد…

پرچم، نماد ایستادگی و برقراری است، نماد آنکه ما زنده‌ایم؛ هستیم؛ ادامه داریم! برای همین بوده که در دورزمان به وقت جنگ، دو طرف می‌کوشیدند پرچم دشمن خود را پایین بکشند؛ از تمام توانی که در اختیار داشتند برای زمین زدن «پرچم‌دار» طرف مقابل استفاده می‌کردند. اصلاً برای همین پرچم را به دست شجاع‌ترین، قوی‌ترین و وفادارترین فرد سپاه‌شان می‌سپردند.

به خاک انداختن بیرق، روحیه لشکر را بر هم می‌زد. پرچم که می‌افتاد، شیرازه از هم می‌پاچید و لشکریان قلع و قمع می‌شدند؛ البته اگر لشکری باقی مانده باشد!

القصه که لشکر، چه بیش از ۱۰۰ هزار و چه کمتر از ۱۰۰ نفر، به هر حال پرچم و پرچم‌دار برای اهالی، حکم امید را داشت و «پرچم‌دار» کسی بود که نبض و نفس و نگاه سپاه و همراهیان سپاه به زنده ماندن و سر پا ماندنش گره محکمی می‌خورد. اصلاً برای همین می‌گویند کاش هیچ پرچم‌داری، آخرین سرباز سپاه خود نباشد…

اگر تو از دست بروی…

لغت‌نامه دهخدا پرچم را واژه‌ای پارسی می‌شناسد که از ترکیب «پر» یا «بر» به معنای «رو» و «بالا» و فعل «چمیدن» به معنی «پیچ و خم خوردن» تشکیل شده است. ترک‌ها از واژه «بیرق» استفاده می‌کنند؛ انگلیسی‌زبان‌ها کلمه «Flag» را به آن نسبت داده‌اند؛ اما عرب، به پرچم «عَلَم» یا «لِوا» می‌گوید؛ علامتی که به لشکریان می‌گوید قاطبه سپاه سر پا هستند.

حالا ۱۴۰۰ سال است که شنیدن واژه flag، پرچم، لوا، علم، بیرق و … برای مسلمانان به ویژه شیعیان با هر زبان و ملیت و قومیتی، خواه یا ناخواه یادآور ظهر دهمین روز از محرم سال ۶۱ هجری قمری است. آورده‌اند که حسین بن علی (ع) به برادرش که پرچمدار بود، اجازه مبارزه و جنگ نمی‌داد. وقتی ابوالفضل العباس (ع) از فرمانده سپاه خود اجازه جنگ می‌خواهد، پاسخ می‌شود: «ای برادر! تو پرچم دار من هستی. اگر تو از دست بروی، سپاه من پراکنده می‌شود…»

نبخشم این سیاهی را به شاهی

پرچمی که حوالی رود فرات از دست علمدار خاندان پیامبر اسلام بر زمین افتاد، امروز کتیبه‌ها و شعرنوشته‌های آئینی و پرچم‌های عاشورایی شده که سروده‌های محتشم کاشانی بر آنها نقش بسته است: «باز این چه شورش است که در خلق عالم است…»

امروز پرچم و سیاهه عزای شیعیان فقط آن پارچه مستطیلی نیست که سر میله بلندی تا دامنه آسمان بالا رفته و با باد خوش و بش می‌کند؛ پرچم گاهی یک تکه پارچه مثلثی کوچک است که با یک تکه نخ کنفی به دیوار دوخته شده است، پرچم گاهی صدای یک آوای محزون است که به جای موسیقی‌های همیشگی از باندهای ۶۹۷۵ پراید هاچ‌بک کف‌خوابی که شیشه‌هایش ۹۵ درصد دودی شده پخش می‌شود، پرچم گاهی یک پیراهن یا روسری مشکی است.

هر طور که بوده، شیعه هزار و اندی سال این پرچم را برافراشته، همچون میراثی آسمانی نسل به نسل روی چشمانش نگاه داشته، بر هر بلندایی که دستش به آن رسیده، به رقص باد سپرده و زیر لب خوانده است: «به عالم روسفیدم زین سیاهی؛ نبخشم این سیاهی را به شاهی…»