* استاد اجازه بدهید این گفت وگو را با پرسش از زمان تولد و ایام کودکى شما آغاز کنیم، اگر چه مىدانیم که چندان مایل نیستید درباره زندگى خود سخن بگوئید:
- من متجاوز از هفتاد و هفت سال دارم و در این مدت حوادثى پیش آمده، که گفتنش به درازا مىکشد. از جمله چهارده ساله بودم و از قزوین به تهران مىآمدم تا به قم بروم. هنوز جنگ دوّم جهانى پایان نیافته بود، متفقین در ایران بودند. ماشین به زحمت پیدا مىشد. ناگزیر با چند نفر با ماشین سربازهاى روسى که قاچاق مسافر سوار مىکردند راهى تهران شدیم. ما را آوردند نزدیک کرج و آنجا به زور و تهدید مسلسل پیادهمان کردند. شب شده بود و ما مجبور شدیم روى بار یک کامیون که به تهران بار مىآورد سوار شویم و تا تهران بلرزیم. راننده نزدیکىهاى تهران ما را پیاده کرد و گفت از این پیشتر نمىشود رفت چون حکومت نظامى است. اولین بار بود که من اسم "حکومت نظامى" را شنیدم و نمىدانستم که چیست. ما پیاده راه افتادیم، بالاخره رسیدیم به تهران. در تهران نزدیک میدان انقلاب فعلى به مأموران گشت - یک سرباز و یک پاسبان - برخوردیم، آنها ما را جلب کردند و به کلانترى بردند. بعداً فهمیدم که آنجا کلانترى مرکز، روبروى کاخ مرمر، بوده است. البته براى ما خیلى خوب شد چون شب سردى بود و ما جایى نداشتیم. جاى تمیزى بود، بخارى ذغال سنگى روشن بود، به هر کداممان یک پتو دادند و گفتند بخوابید تا صبح که دادگاه تشکیل شود. صبح شد افراد را یکى یکى به دادگاه بردند، برخى را جریمه مىکردند برخى را هم مىزدند بالاخره آخرین نفر من بودم. نوبت به من رسید من با چند کتاب که زیر بغلم بود وارد دادگاه شدم.
* چه کتابهایى همراهتان بود؟
- یکى جامعالمقدمات بود و یکى هم شاید گلستان سعدى، ولى جامعالمقدمات مسلّم است. در دادگاه سه یا چهار نفر نشسته بودند. افسرى بالا نشسته بود که نفهمیدم درجهاش چیست. خیلى با شخصیّت بود، احتمالاً رئیس دادگاه بود، رو به من کرد پرسید آن وقت شب براى چه بیرون آمدهاى؟ مگر نمىدانى حکومت نظامى است و بیرون آمدن قدغن است. گفتم: نمىدانستم. گفت: این کتابها چیست؟ گفتم: جامعالمقدمات است. مىروم قم درس بخوانم، او خندید و گفت: این را رها کنید برود این از علماست. خلاصه جامعالمقدمات به دادم رسید و آزادم کردند. بیرون آمدم به قصد قم به حضرت عبدالعظیم رفتم، از آنجا به کهریزک رفتم و از کهریزک به حسنآباد. در حسنآباد به انتظار ماشین قم کنار جاده ایستاده بودم. از حسن اتفاق یک روحانى بسیار با شخصیّتى رسید در کنار من ایستاد از من پرسید کجا مىروى عرض کردم قم مىروم درس بخوانم گفت من هم قم مىروم با هم مىرویم. پس از معطلى زیاد، کامیونى رسید ما را سوار کرد، اوایل شب به قم رسیدیم. بار اول بود من در قم جائى بلد نبودم و کسى نمىشناختم آن مرد روحانى شبانه من را به مدرسه دارالشفا برد. در حجرهاى را باز کرد، صاحب حجره نبود اما کسى در آنجا نشسته بود مرا به او سپرد، گفت اگر صاحب حجره آمد بگو این طلبه من است شب اینجا بخوابد فردا صبح من مىآیم. من شب آنجا مانده صبح فردا، طلبه جوانى آمد به صاحب حجره گفت پدرم سلام رساند و گفت طلبه من مدّتى در اینجا بماند تا براى وى جاى مناسبى پیدا کنم. من بعدها فهمیدم آن مرد روحانى یکى از علماى بزرگ قم است. او تا زنده بود پیش من مىآمد و از وضع زندگى و تحصیلاتم جویا مىشد. خدا رحمتش کند. من اکنون بعد از نماز مغرب و عشا برایش حمد و سوره مىخوانم. و این پیشآمد و حسن اتفاق را از عنایات ربّانى در زندگى مىدانم
* بفرمایید کى و کجا متولد شدید و خانوادهتان چگونه خانوادهاى بود؟
- در سال 1308 خورشیدى در قصبه ضیاءآباد (سابق زیاباد) از مضافات قزوین در خانوادهاى متوسط و مذهبى متولد شدم.
(بلاد بها نیطت على تمائمى و اول ارض مس جلدى ترابها) مادرم مرحومه بانو فاطمه نعیمى زنى ساده و دیندار بود و به حسب معمول آن زمان جز خانهدارى کارى نداشت و پدرم شادروان ابوالفضلخان جهانگیرى از تبار خانهاى بختیارى که گویا به علل سیاسى در آن سامان سکنى گزیده بودند. او خرده مالک بود، ولى املاکش را فروخته بود و تا آنجا که من به یاد دارم، جز دو قطعه باغ انگورى چیزى نداشت و با درآمد آن روزگار مىگذرانید، تا در سال 1322، پس از یک بیمارى نسبتاً طولانى از دنیا رفت. رحمةاللّه علیه. او از علوم دینى بدرستى چیزى نمىدانست، اما مسلمانى معتقد و متشرع بود، به علماى دین با دیده احترام مىنگریست و مخصوصاً مقدم سادات را گرامى مىداشت، به طورى که منزل ما گوئى خانه سادات بود. پدرم در انجام تکالیف دینى هرگز کوتاهى نمىکرد، به حضرت سیدالشهداء علیهالسلام بسیار ارادت مىورزید، با خلوص نیت در مجالس عزادارى آن حضرت حاضر مىشد، و گاهى هم خود مجلس روضهخوانى بر پا مىکرد.
* ضیاءآباد چگونه جایى بود؟
- ضیاءآباد، قصبهاى است میان قزوین و ابهر، ولى چنانکه گفتم از مضافات قزوین به حساب مىآید. جاى خوش آب و هوائى است. منظره زیبا و باغهاى با صفایى دارد. آن وقت شغل اهالى آن بیشتر کشاورزى و محصول عمدهاش خشکبار بود. مردمى دیندار، قانع و زحمتکش داشت. واقعاً به کدّیمین و عرق جبین زندگى مىکردند. مردمانى بسیار مهربان و مهماندوست بودند. فرهنگ دینى مخصوصى داشتند. در عزادارى شهیدان کربلا و ارادت به آن بزرگواران شهره بودند. علماى دینى بزرگى هم از آنجا برخاستهاند.
* شما تا چند سالگى در ضیاءآباد بودید؟
- من دوران کودکى و نوجوانى را در آنجا گذرانیدم. از باغهاى با صفا و از مردمان مهربان و با وفا و آدابدان و دیندارش خاطرات بسیار شیرین دارم. هنوز هم با آن خاطرات زندگى مىکنم و هر سال براى تجدید خاطرات در فصل تابستان چند روزى به آنجا مىروم.
* زبان مادرى شما ترکى است؟
- بله آن وقت در ضیاءآباد همه ترکى صحبت مىکردند و خیلى کم فارسى بلد بودند اما اکنون فرق کرده است. من فارسى را در دبستان آموختم.
* آقاى دکتر پرسشى که من همواره دوست دارم از ترکان پارسىگوى بپرسم آن است که شما بهچه زبانى فکر مىکنید. حضرتعالى لابد چون تحصیلاتتان به فارسى بوده است زبان اندیشیدنتان هم فارسى است.
- بله. درست مىگوئید. چون سالهاست که به ترکى صحبت نمىکنم دیگر جزو ترکان پارسىگو نیستم بلکه از پارسیان ترکىدان هستم. علاوه بر آن هر چه آموختهام نیز به فارسى بوده بنابراین مادّه تفکراتم فارسى است.
*درباره تحصیلات خود بگوئید. از مکتبخانه شروع کردید یا به مدرسه ابتدایى رفتید؟
- پیش از دبستان به مکتبخانه رفتم. شش ساله بودم که پدر مرا به مکتبخانه فرستاد. ملاّى مکتبخانه سید وفا نام داشت. قرآن و کتب مقاتل و مصیبتنامه درس مىداد. سیدى خوب و ملایى سختگیر بود. علاوه بر مکتبدارى فلاحت و روضهخوانى هم مىکرد. در غیاب او همسرش مکتبخانه را اداره مىکرد، او هم سیدهاى پرهیزکار و بسیار مهربان بود. رحمةاللّه علیهما. من قرآن را در این مکتبخانه آموختم. من بارها گفتهام در کودکى کودن بودم. استعداد درس خواندن نداشتم. روزهاى اول که به مکتبخانه رفتم چیزى یاد نمىگرفتم. ملاى مکتبخانه یک ماه تمام کوشید، نتوانست سوره حمد را به من بیاموزد. او به رسم معمول زمانى که بچهها را در مکتبخانهها و مدرسهها تنبیه مىکردند، گاهى مرا سرزنش مىکرد و گاهى هم مىزد ولى به نتیجه نمىرسید. مرتب به پدرم گوشزد مىکرد که این کودک استعداد درس خواندن ندارد. آمدنش به مکتبخانه بیفایده است. اما پدرم که به درس خواندن من خیلى علاقهمند بود مقاومت مىکرد. در این هنگام بود که مشمول عنایات ربّانى شدم و خوابى دیدم که به راستى خوابى مبارک و رؤیاى صادق بود. این هم گفتنى است که من در دوران کودکى دچار خوف و ترس بودم در خواب و بیدارى اشباحى ترسناک مىدیدم و از آنها رنج مىبردم ولى نمىتوانستم براى اطرافیانم بگویم. در اثر این خواب آن ترسهاى موهوم بکلّى زایل شد و چنان هوش و استعداد یافتم که در طول دو یا سه ماه تمام قرآن را آموختم.
*چه خوابى دیدید؟
- در خواب شنیدم مىگویند امام زمان ظهور کرده، نگاه کردم از دور او را دیدم به سوى او شتافتم، امّا ناگهان در جلوى راهم هیولائى زشت ظاهر شد راه را گرفت و مانع رفتن من به سوى امام شد. من بسیار ناراحت شدم امّا به هر نحوى که ممکن بود کوشیدم تا خود را از شرّ آن موجود زشت رها کردم و بالاخره به نزدیکى امام رسیدم و از نزدیک به زیارتش نائل شدم. شخصى بلند قامت عرقچینى به سر نهاده و لباس بلندى به رنگ شیرى پوشیده و قرآنى به دست گرفته و به سوى قبله مىرود و عدهاى هم پشت سر او در حرکتند. همین که من به حضور آن حضرت رسیدم ناگهان آن اشباح و موجودات خوفناکى که در خواب و بیدارى مرا آزار مىدادند نمایان شدند آن امام همام نگاهى به آنها کرد همه ناپدید شدند. از خواب بیدار شدم واقعه را به پدرم گفتم. پدرم بشارت داد که مورد لطف و عنایت امام زمان واقع شدهام. چنانکه گفتم من این خواب را از عنایات الهى و موفقیتم را در زندگى از برکات آن مىدانم. و هر وقت که به یاد مىآورم اشک شوق و حسرت بىاختیار از دیدگانم جارى مىشود.
*از دبستان بگوئید.
- هفت ساله بودم که به دبستان رفتم. در ضیاءآباد دبستانى بود به نام دبستان دولتى ضیاءآباد، که اکنون به دبستان دولتى ضیاء تغییر نام یافته است. دبستان مزبور یکى از کهنترین دبستانهاى آن سامان است، که تاریخ تأسیس آن سال 1313، یعنى درست سال تأسیس دانشگاه تهران است. من تحصیلات ابتدایى را در این دبستان به پایان رساندم. آن وقت آنجا آموزگاران و معلّمان بسیار با شخصیت و دلسوز تدریس مىکردند، که همه درگذشتهاند، رحمت خدا بر آنها، از جمله شادروان آقاى ابوالحسن فرخى را نام مىبرم، که مدیر دبستان بود، گاهى هم درس مىداد. مدیرى با تدبیر و معلمى با شخصیت و با فرهنگ بود. آقاى حاج میرزا احمد لشکرى (زرگریان) را نیز یاد مىکنم، که آموزگارى مهربان و فرهنگدوست بود و آقاى سیدمجتبى لشگرى که آموزگارى دلسوز و شاگردپرور بود.
*آیا پس از دبستان تحصیلات متوسطه را نیز پى گرفتید؟
- در آن زمان نه. متوسطه را بعدها در تهران در آموزشگاه شبانه خزائلى خواندم. شوق آموختن علوم دینى از کودکى همواره با من بود. وقتى تحصیلات ابتدایى را به پایان بردم چنانکه گفتم رهسپار قم شدم.
*چه شد که مستقیماً به قم رفتید. حوزه قزوین در آن ایام براى تحصیل مقدمات عربیت و علوم دینى کافى نبود؟
- آوازه مرحوم شیخعبدالکریم حائرى و اهمیّت حوزه قم در آن زمان در محلّ ما هم پیچیده بود. حتى برخى از اهالى ضیاءآباد مقلد ایشان بودند. من استخاره کردم به قم بروم، آمد: "بسماللّهالرحمنالرّحیم". بدون کمک و همراه و اطلاع از وضع قم راهى آنجا شدم. الحمدلله توفیق هم یافتم.
*خانواده شما چطور؟
- آنان همچون اغلب مردم مقلد مرجع کل آقاسیدابوالحسن اصفهانى بودند که در نجف اقامت داشت.
*ایام طلبگىتان چگونه گذشت. لطفاً از استادان و همدرسان خود یاد کنید.
- بیش از یک دهه از بهترین ایام عمر، یعنى دوران عنفوان شباب و طراوت جوانى را با خلوص نیت و صفاى عقیدت و شور و شوق فراوان به فراگیرى علوم اسلامى یا به قول شما طلبگى گذراندم. در این مدت جز درس و بحث به چیزى نمىاندیشیدم و به هیچ شغل دیگرى اشتغال نداشتم و شب و روزم به درس و بحث مىگذشت و از خوشآمد روزگار توفیق تلمذ و شاگردى استادانى بزرگ نصیبم شد. اغلب این بزرگان اکنون درگذشتهاند، همواره به یادشان هستم و از خداوند رحمان براى آنان رحمت و مغفرت مىطلبم. ادبیات را بیشتر از مرحوم شیخابوالقاسم نحوى که به ادبیات شهره بود، آموختم؛ آن وقت در حوزه قم به ادبیات خیلى اهمیّت مىدادند حتى مرحوم آقاى حجت فتوى داده بودند که طلاب به جاى تعقیبات نماز، الفیه ابنمالک حفظ کنند و ما به این توصیه عمل مىکردیم. رسائل را نزد حاجمیرزا جواد سدهى، قوانین را پیش مرحوم آقاى صدوقى یزدى و کفایه را نزد مرحوم آقاى سلطانى طباطبایى و مرحوم آقاى مجاهدى از علماى تبریز مقیم قم خواندم. مکاسب را نیز از محضر آقاشیخمرتضى حائرى فرزند ارشد مرحوم آقاشیخ عبدالکریم حائرى استفاده کردم.
*ابواب کتب سطح را تا آخر مىخواندید؟
- بله رسم آن روزگار چنین بود. حالا خیلى زود دست از سطح مىکشند و به درس خارج مىروند ولى آن وقتها افراد را از کتب سطح امتحان مىکردند پس از اطمینان و قبولى اجازه استفاده از دروس خارج مىدادند.
* شما از درس خارج فقه چه کسى استفاده کردید؟
- ابتدا به درس خارج فقه مرحوم آیةاللّه حجت کوهکمرى رفتم. ایشان از ابواب فقه متاجر را درس مىدادند. از محضر مرحوم آیت اللّه بروجردى نیز بهره بردم. ایشان باب نماز تدریس مىکردند.
* درس آقاى حجت و آقاى بروجردى چه تفاوتهایى با هم داشت؟
- آقاى حجت استادى یگانه بود. او به همه اقوال فقها احاطه داشت، به راستى اقیانوس خروشان معلومات و محفوظات بود و قوّه تفهیم بسیار قوى داشت. اما آقاى بروجردى دقت بیشترى داشت، و در مسائل بسیار غور و خوض مىکرد. درس آقاى حجت اختصاص به فضلا داشت ولى درس آقاى بروجردى همگانى بود. فضلا و غیر فضلا از محضر آن بزرگوار استفاده مىکردند.
*درسها را مىنوشتید؟
- بله مطابق معمول من درس مرحوم آقاى حجت و آقاى بروجردى را مىنوشتم.
* به عربى مىنوشتید؟
- بله مطابق سیره حوزویان و به روش آنها به عربى مىنوشتم.
*آیا در فقه اجازاتى هم دارید؟
-نه، من بنا نداشتم کار رسمى بکنم، لذا در فکر اخذ اجازه اجتهاد و امثال آن نبودم.
*منظورتان از کار رسمى چیست؟
- مثلاً دفتر اسناد رسمى معاملات، ازدواج و طلاق و امثال آن.
*در مسائل فقهى به تشخیص و اجتهاد خودتان عمل مىکنید؟
- بله من قائل به تجرّى در اجتهاد هستم، در فروع، البته در برخى از مسائل به اجتهاد خود عمل مىکنم نه در همه مسائل. زیرا دامنه فقه بسیار وسیع و گسترده است که رسیدن به مقام اجتهاد در همه مسائل آن خیلى دشوار است امّا در اصول در همه مسائل اجتهاد مىکنم.
*کجا حجره داشتید؟
- سه چهار سال در دارالشفا بودم و بعد به مدرسه فیضیه رفتم. حجره من ضلع شرقىِ طبقه دوم بود مجاور حجره مرحوم آقاى مطهرى.
* در همه ایام اقامت در قم مجرد بودید؟
- بله در تهران ازدواج کردم.
*معیشتتان چگونه مىگذشت؟
- من معتقدم آدمى روزى مقدرى دارد بهقول سعدى: "دو چیز محال عقل است، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم". در مدتى که در قم و اصفهان بودم و حتى اوایل ورودم به تهران از درآمد ملک پدرى که در ضیاءآباد بود زندگى مىکردم. محصول باغهاى انگورى را کشمش مىکردند و مىفروختند و بخشى از عوائد آن به من مىرسید اما از وقتى که در وزارت فرهنگ استخدام و حقوقبگیر شدم رفته رفته آن روزى قطع شد به صفر در نهایت به منهاى صفر رسید.