خبرگزاری مهر - گروه دین و اندیشه : متن ذیل مصاحبه مفصلی است که به مناسبت بزرگداشت دکتر جهانگیری با ایشان صورت گرفته است. در این گفتگو مفصل وی به زندگی علمی و فرهنگی خود به صورت مبسوط اشاره می‌کند. این گفتگو در جشن نامه استاد دکتر محسن جهانگیری منتشر شده که از سوی تدوینگر این مجموعه در اختیار خبرگزاری مهر قرار گرفته که بدین جهت از وی سپاسگزاریم. این گفتگو در دو بخش فراروی ذهن خوانندگان مهر قرار می‌گیرد.

* استاد اجازه بدهید این گفت وگو را با پرسش از زمان تولد و ایام کودکى شما آغاز کنیم، اگر چه مى‏دانیم که چندان مایل نیستید درباره زندگى خود سخن بگوئید:

- من متجاوز از هفتاد و هفت سال دارم و در این مدت حوادثى پیش آمده، که گفتنش به درازا مى‏کشد. از جمله چهارده ساله بودم و از قزوین به تهران مى‏آمدم تا به قم بروم. هنوز جنگ دوّم جهانى پایان نیافته بود، متفقین در ایران بودند. ماشین به زحمت پیدا مى‏شد. ناگزیر با چند نفر با ماشین سربازهاى روسى که قاچاق مسافر سوار مى‏کردند راهى تهران شدیم. ما را آوردند نزدیک کرج و آنجا به زور و تهدید مسلسل پیاده‏مان کردند. شب شده بود و ما مجبور شدیم روى بار یک کامیون که به تهران بار مى‏آورد سوار شویم و تا تهران بلرزیم. راننده نزدیکى‏هاى تهران ما را پیاده کرد و گفت از این پیشتر نمى‏شود رفت چون حکومت نظامى است. اولین بار بود که من اسم "حکومت نظامى" را شنیدم و نمى‏دانستم که چیست. ما پیاده راه افتادیم، بالاخره رسیدیم به تهران. در تهران نزدیک میدان انقلاب فعلى به مأموران گشت - یک سرباز و یک پاسبان - برخوردیم، آنها ما را جلب کردند و به کلانترى بردند. بعداً فهمیدم که آنجا کلانترى مرکز، روبروى کاخ مرمر، بوده است. البته براى ما خیلى خوب شد چون شب سردى بود و ما جایى نداشتیم. جاى تمیزى بود، بخارى ذغال سنگى روشن بود، به هر کداممان یک پتو دادند و گفتند بخوابید تا صبح که دادگاه تشکیل شود. صبح شد افراد را یکى یکى به دادگاه بردند، برخى را جریمه مى‏کردند برخى را هم مى‏زدند بالاخره آخرین نفر من بودم. نوبت به من رسید من با چند کتاب که زیر بغلم بود وارد دادگاه شدم.

* چه کتابهایى همراهتان بود؟

- یکى جامع‏المقدمات بود و یکى هم شاید گلستان سعدى، ولى جامع‏المقدمات مسلّم است. در دادگاه سه یا چهار نفر نشسته بودند. افسرى بالا نشسته بود که نفهمیدم درجه‏اش چیست. خیلى با شخصیّت بود، احتمالاً رئیس دادگاه بود، رو به من کرد پرسید آن وقت شب براى چه بیرون آمده‏اى؟ مگر نمى‏دانى حکومت نظامى است و بیرون آمدن قدغن است. گفتم: نمى‏دانستم. گفت: این کتاب‏ها چیست؟ گفتم: جامع‏المقدمات است. مى‏روم قم درس بخوانم، او خندید و گفت: این را رها کنید برود این از علماست. خلاصه جامع‏المقدمات به دادم رسید و آزادم کردند. بیرون آمدم به قصد قم به حضرت عبدالعظیم رفتم، از آنجا به کهریزک رفتم و از کهریزک به حسن‏آباد. در حسن‏آباد به انتظار ماشین قم کنار جاده ایستاده بودم. از حسن اتفاق یک روحانى بسیار با شخصیّتى رسید در کنار من ایستاد از من پرسید کجا مى‏روى عرض کردم قم مى‏روم درس بخوانم گفت من هم قم مى‏روم با هم مى‏رویم. پس از معطلى زیاد، کامیونى رسید ما را سوار کرد، اوایل شب به قم رسیدیم. بار اول بود من در قم جائى بلد نبودم و کسى نمى‏شناختم آن مرد روحانى شبانه من را به مدرسه دارالشفا برد. در حجره‏اى را باز کرد، صاحب حجره نبود اما کسى در آنجا نشسته بود مرا به او سپرد، گفت اگر صاحب حجره آمد بگو این طلبه من است شب اینجا بخوابد فردا صبح من مى‏آیم. من شب آنجا مانده صبح فردا، طلبه جوانى آمد به صاحب حجره گفت پدرم سلام رساند و گفت طلبه من مدّتى در اینجا بماند تا براى وى جاى مناسبى پیدا کنم. من بعدها فهمیدم آن مرد روحانى یکى از علماى بزرگ قم است. او تا زنده بود پیش من مى‏آمد و از وضع زندگى و تحصیلاتم جویا مى‏شد. خدا رحمتش کند. من اکنون بعد از نماز مغرب و عشا برایش حمد و سوره مى‏خوانم. و این پیش‏آمد و حسن اتفاق را از عنایات ربّانى در زندگى مى‏دانم

* بفرمایید کى و کجا متولد شدید و خانواده‏تان چگونه خانواده‏اى بود؟

- در سال 1308 خورشیدى در قصبه ضیاءآباد (سابق زیاباد) از مضافات قزوین در خانواده‏اى متوسط و مذهبى متولد شدم.
   (بلاد بها نیطت على تمائمى    و اول ارض مس جلدى ترابها) مادرم مرحومه بانو فاطمه نعیمى زنى ساده و دیندار بود و به حسب معمول آن زمان جز خانه‏دارى کارى نداشت و پدرم شادروان ابوالفضل‏خان جهانگیرى از تبار خانهاى بختیارى که گویا به علل سیاسى در آن سامان سکنى گزیده بودند. او خرده مالک بود، ولى املاکش را فروخته بود و تا آنجا که من به یاد دارم، جز دو قطعه باغ انگورى چیزى نداشت و با درآمد آن روزگار مى‏گذرانید، تا در سال 1322، پس از یک بیمارى نسبتاً طولانى از دنیا رفت. رحمةاللّه علیه. او از علوم دینى بدرستى چیزى نمى‏دانست، اما مسلمانى معتقد و متشرع بود، به علماى دین با دیده احترام مى‏نگریست و مخصوصاً مقدم سادات را گرامى مى‏داشت، به طورى که منزل ما گوئى خانه سادات بود. پدرم در انجام تکالیف دینى هرگز کوتاهى نمى‏کرد، به حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام بسیار ارادت مى‏ورزید، با خلوص نیت در مجالس عزادارى آن حضرت حاضر مى‏شد، و گاهى هم خود مجلس روضه‏خوانى بر پا مى‏کرد.

* ضیاءآباد چگونه جایى بود؟

- ضیاءآباد، قصبه‏اى است میان قزوین و ابهر، ولى چنانکه گفتم از مضافات قزوین به حساب مى‏آید. جاى خوش آب و هوائى است. منظره زیبا و باغهاى با صفایى دارد. آن وقت شغل اهالى آن بیشتر کشاورزى و محصول عمده‏اش خشکبار بود. مردمى دیندار، قانع و زحمت‏کش  داشت. واقعاً به کدّیمین و عرق جبین زندگى مى‏کردند. مردمانى بسیار مهربان و مهمان‏دوست بودند. فرهنگ دینى مخصوصى داشتند. در عزادارى شهیدان کربلا و ارادت به آن بزرگواران شهره بودند. علماى دینى بزرگى هم از آنجا برخاسته‏اند.

* شما تا چند سالگى در ضیاءآباد بودید؟

- من دوران کودکى و نوجوانى را در آنجا گذرانیدم. از باغهاى با صفا و از مردمان مهربان و با وفا و آداب‏دان و دیندارش خاطرات بسیار شیرین دارم. هنوز هم با آن خاطرات زندگى مى‏کنم و هر سال براى تجدید خاطرات در فصل تابستان چند روزى به آنجا مى‏روم.

* زبان مادرى شما ترکى است؟

- بله آن وقت در ضیاءآباد همه ترکى صحبت مى‏کردند و خیلى کم فارسى بلد بودند اما اکنون فرق کرده است. من فارسى را در دبستان آموختم.

* آقاى دکتر پرسشى که من همواره دوست دارم از ترکان پارسى‏گوى بپرسم آن است که شما به‏چه زبانى فکر مى‏کنید. حضرت‏عالى لابد چون تحصیلاتتان به فارسى بوده است زبان اندیشیدنتان هم فارسى است.

- بله. درست مى‏گوئید. چون سالهاست که به ترکى صحبت نمى‏کنم دیگر جزو ترکان پارسى‏گو نیستم بلکه از پارسیان ترکى‏دان هستم. علاوه بر آن هر چه آموخته‏ام نیز به فارسى بوده بنابراین مادّه تفکراتم فارسى است.

*درباره تحصیلات خود بگوئید. از مکتب‏خانه شروع کردید یا به مدرسه ابتدایى رفتید؟

- پیش از دبستان به مکتب‏خانه رفتم. شش ساله بودم که پدر مرا به مکتب‏خانه فرستاد. ملاّى مکتب‏خانه سید وفا نام داشت. قرآن و کتب مقاتل و مصیبت‏نامه درس مى‏داد. سیدى خوب و ملایى سخت‏گیر بود. علاوه بر مکتب‏دارى فلاحت و روضه‏خوانى هم مى‏کرد. در غیاب او همسرش مکتب‏خانه را اداره مى‏کرد، او هم سیده‏اى پرهیزکار و بسیار مهربان بود. رحمةاللّه علیهما. من قرآن را در این مکتب‏خانه آموختم. من بارها گفته‏ام در کودکى کودن بودم. استعداد درس خواندن نداشتم. روزهاى اول که به مکتب‏خانه رفتم چیزى یاد نمى‏گرفتم. ملاى مکتب‏خانه یک ماه تمام کوشید، نتوانست سوره حمد را به من بیاموزد. او به رسم معمول زمانى که بچه‏ها را در مکتب‏خانه‏ها و مدرسه‏ها تنبیه مى‏کردند، گاهى مرا سرزنش مى‏کرد و گاهى هم مى‏زد ولى به نتیجه نمى‏رسید. مرتب به پدرم گوش‏زد مى‏کرد که این کودک استعداد درس خواندن ندارد. آمدنش به مکتب‏خانه بیفایده است. اما پدرم که به درس خواندن من خیلى علاقه‏مند بود مقاومت مى‏کرد. در این هنگام بود که مشمول عنایات ربّانى شدم و خوابى دیدم که به راستى خوابى مبارک و رؤیاى صادق بود. این هم گفتنى است که من در دوران کودکى دچار خوف و ترس بودم در خواب و بیدارى اشباحى ترسناک مى‏دیدم و از آنها رنج مى‏بردم ولى نمى‏توانستم براى اطرافیانم بگویم. در اثر این خواب آن ترسهاى موهوم بکلّى زایل شد و چنان هوش و استعداد یافتم که در طول دو یا سه ماه تمام قرآن را آموختم.

*چه خوابى دیدید؟

- در خواب شنیدم مى‏گویند امام زمان ظهور کرده، نگاه کردم از دور او را دیدم به سوى او شتافتم، امّا ناگهان در جلوى راهم هیولائى زشت ظاهر شد راه را گرفت و مانع رفتن من به سوى امام شد. من بسیار ناراحت شدم امّا به هر نحوى که ممکن بود کوشیدم تا خود را از شرّ آن موجود زشت رها کردم و بالاخره به نزدیکى امام رسیدم و از نزدیک به زیارتش نائل شدم. شخصى بلند قامت عرقچینى به سر نهاده و لباس بلندى به رنگ شیرى پوشیده و قرآنى به دست گرفته و به سوى قبله مى‏رود و عده‏اى هم پشت سر او در حرکتند. همین که من به حضور آن حضرت رسیدم ناگهان آن اشباح و موجودات خوفناکى که در خواب و بیدارى مرا آزار مى‏دادند نمایان شدند آن امام همام نگاهى به آنها کرد همه ناپدید شدند. از خواب بیدار شدم واقعه را به پدرم گفتم. پدرم بشارت داد که مورد لطف و عنایت امام زمان واقع شده‏ام. چنانکه گفتم من این خواب را از عنایات الهى و موفقیتم را در زندگى از برکات آن مى‏دانم. و هر وقت که به یاد مى‏آورم اشک شوق و حسرت بى‏اختیار از دیدگانم جارى مى‏شود.

*از دبستان بگوئید.

- هفت ساله بودم که به دبستان رفتم. در ضیاءآباد دبستانى بود به نام دبستان دولتى ضیاءآباد، که اکنون به دبستان دولتى ضیاء تغییر نام یافته است. دبستان مزبور یکى از کهن‏ترین دبستانهاى آن سامان است، که تاریخ تأسیس آن سال 1313، یعنى درست سال تأسیس دانشگاه تهران است. من تحصیلات ابتدایى را در این دبستان به پایان رساندم. آن وقت آنجا آموزگاران و معلّمان بسیار با شخصیت و دلسوز تدریس مى‏کردند، که همه درگذشته‏اند، رحمت خدا بر آنها، از جمله شادروان آقاى ابوالحسن فرخى را نام مى‏برم، که مدیر دبستان بود، گاهى هم درس مى‏داد. مدیرى با تدبیر و معلمى با شخصیت و با فرهنگ بود. آقاى حاج میرزا احمد لشکرى (زرگریان) را نیز یاد مى‏کنم، که آموزگارى مهربان و فرهنگ‏دوست بود و آقاى سیدمجتبى لشگرى که آموزگارى دلسوز و شاگردپرور بود.

*آیا پس از دبستان تحصیلات متوسطه را نیز پى گرفتید؟

- در آن زمان نه. متوسطه را بعدها در تهران در آموزشگاه شبانه خزائلى خواندم. شوق آموختن علوم دینى از کودکى همواره با من بود. وقتى تحصیلات ابتدایى را به پایان بردم چنانکه گفتم رهسپار قم شدم.

*چه شد که مستقیماً به قم رفتید. حوزه قزوین در آن ایام براى تحصیل مقدمات عربیت و علوم دینى کافى نبود؟

- آوازه مرحوم شیخ‏عبدالکریم حائرى و اهمیّت حوزه قم در آن زمان در محلّ ما هم پیچیده بود. حتى برخى از اهالى ضیاءآباد مقلد ایشان بودند. من استخاره کردم به قم بروم، آمد: "بسم‏اللّه‏الرحمن‏الرّحیم". بدون کمک و همراه و اطلاع از وضع قم راهى آنجا شدم. الحمدلله توفیق هم یافتم.

*خانواده شما چطور؟

- آنان همچون اغلب مردم مقلد مرجع کل آقاسیدابوالحسن  اصفهانى بودند که در نجف اقامت داشت.

*ایام طلبگى‏تان چگونه گذشت. لطفاً از استادان و همدرسان خود یاد کنید.

- بیش از یک دهه از بهترین ایام عمر، یعنى دوران عنفوان شباب و طراوت جوانى را با خلوص نیت و صفاى عقیدت و شور و شوق فراوان به فراگیرى علوم اسلامى یا به قول شما طلبگى گذراندم. در این مدت جز درس و بحث به چیزى نمى‏اندیشیدم و به هیچ شغل دیگرى اشتغال نداشتم و شب و روزم به درس و بحث مى‏گذشت و از خوش‏آمد روزگار توفیق تلمذ و شاگردى استادانى بزرگ نصیبم شد. اغلب این بزرگان اکنون درگذشته‏اند، همواره به یادشان هستم و از خداوند رحمان براى آنان رحمت و مغفرت مى‏طلبم. ادبیات را بیشتر از مرحوم شیخ‏ابوالقاسم نحوى که به ادبیات شهره بود، آموختم؛ آن وقت در حوزه قم به ادبیات خیلى اهمیّت مى‏دادند حتى مرحوم آقاى حجت فتوى داده بودند که طلاب به جاى تعقیبات نماز، الفیه ابن‏مالک حفظ کنند و ما به این توصیه عمل مى‏کردیم. رسائل را نزد حاج‏میرزا جواد سدهى، قوانین را پیش مرحوم آقاى صدوقى یزدى و کفایه را نزد مرحوم آقاى سلطانى طباطبایى و مرحوم آقاى مجاهدى از علماى تبریز مقیم قم خواندم. مکاسب را نیز از محضر آقاشیخ‏مرتضى حائرى فرزند ارشد مرحوم آقاشیخ عبدالکریم حائرى استفاده کردم.

*ابواب کتب سطح را تا آخر مى‏خواندید؟

- بله رسم آن روزگار چنین بود. حالا خیلى زود دست از سطح مى‏کشند و به درس خارج مى‏روند ولى آن وقت‏ها افراد را از کتب سطح امتحان مى‏کردند پس از اطمینان و قبولى اجازه استفاده از دروس خارج مى‏دادند.

* شما از درس خارج فقه چه کسى استفاده کردید؟

- ابتدا به درس خارج فقه مرحوم آیةاللّه حجت کوه‏کمرى رفتم. ایشان از ابواب فقه متاجر را درس مى‏دادند. از محضر مرحوم آیت اللّه بروجردى نیز بهره بردم. ایشان باب نماز تدریس مى‏کردند.

* درس آقاى حجت و آقاى بروجردى چه تفاوت‏هایى با هم داشت؟

- آقاى حجت استادى یگانه بود. او به همه اقوال فقها احاطه داشت، به راستى اقیانوس خروشان معلومات و محفوظات بود و قوّه تفهیم بسیار قوى داشت. اما آقاى بروجردى دقت بیشترى داشت، و در مسائل بسیار غور و خوض مى‏کرد. درس آقاى حجت اختصاص به فضلا داشت ولى درس آقاى بروجردى همگانى بود. فضلا و غیر فضلا از محضر آن بزرگوار استفاده مى‏کردند.

*درس‏ها را مى‏نوشتید؟

- بله مطابق معمول من درس مرحوم آقاى حجت و آقاى بروجردى را مى‏نوشتم.

* به عربى مى‏نوشتید؟

- بله مطابق سیره حوزویان و به روش آنها به عربى مى‏نوشتم.

*آیا در فقه اجازاتى هم دارید؟

-نه، من بنا نداشتم کار رسمى بکنم، لذا در فکر اخذ اجازه اجتهاد و امثال آن نبودم.

*منظورتان از کار رسمى چیست؟

- مثلاً دفتر اسناد رسمى معاملات، ازدواج و طلاق و امثال آن.

*در مسائل فقهى به تشخیص و اجتهاد خودتان عمل مى‏کنید؟

- بله من قائل به تجرّى در اجتهاد هستم، در فروع، البته در برخى از مسائل به اجتهاد خود عمل مى‏کنم نه در همه مسائل. زیرا دامنه فقه بسیار وسیع و گسترده است که رسیدن به مقام اجتهاد در همه مسائل آن خیلى دشوار است امّا در اصول در همه مسائل اجتهاد مى‏کنم.

*کجا حجره داشتید؟

- سه چهار سال در دارالشفا بودم و بعد به مدرسه فیضیه رفتم. حجره من ضلع شرقىِ طبقه دوم بود مجاور حجره مرحوم آقاى مطهرى.

* در همه ایام اقامت در قم مجرد بودید؟

- بله در تهران ازدواج کردم.

*معیشتتان چگونه مى‏گذشت؟

- من معتقدم آدمى روزى مقدرى دارد به‏قول سعدى: "دو چیز محال عقل است، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم". در مدتى که در قم و اصفهان بودم و حتى اوایل ورودم به تهران از درآمد ملک پدرى که در ضیاءآباد بود زندگى مى‏کردم. محصول باغهاى انگورى را کشمش مى‏کردند و مى‏فروختند و بخشى از عوائد آن به من مى‏رسید اما از وقتى که در وزارت فرهنگ استخدام و حقوق‏بگیر شدم رفته رفته آن روزى قطع شد به صفر در نهایت به منهاى صفر رسید.