خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: غربت و دلتنگی، یک روزش هم زیاد است. دستت به آغوش عزیزانت نرسد، قلب را چنگ میزند؛ مشامت، سرگشته و حیران بوی آنهاست. اینکه شب را در حسرت شیندن کلامی از کسانی که دوستشان داری بخوابی و صبح را در حسرت دیدن صورتشان بیدار شوی، رنجآور است. وطن، جای عجیبی است؛ انگار راه نفس، بازتر است. سقف آسمان بلندتر است. بوی خاک، آشناتر است. دوری از وطن، یک روزش هم زیاد است.
بیماری، یک ساعتش هم زیاد است. به جان خانه میافتد و چند نفری را مریض و بقیه را هم اسیر میکند. آزادی و رهایی را میگیرد. حسرت سلامتی و آرامش دوباره، حسرت یک نفس آرام و بیدغدغه، سایه سنگینی بر خوشیها میاندازد. آدمیزاد یک جایی از خودش میپرسد: «دنیا قبل از تاریکی این مریضی، روشن بود؟!» بیماری، زندگی با کام تلخکامگی است. تلخی نداشتن صحت و سلامت، یک ساعتش هم زیاد است.
جنگ، یک دقیقهاش هم زیاد است؛ ترکش و تیر و خمپارههایش همان روز تمام نمیشود، سالها اصابت میکند، مجروح میکند، خون میریزد، زجر میدهد، جان میستاند، عزیز میگیرد، عزادار میکند. روی تقویمهای نوشته شده گذشته و روزهای نوشته نشده آینده، شروع جنگها مشخص است؛ اما روی کاغذ دنبال پایان جنگ نگردید، پایان جنگ تاریخ ندارد! اصلاً پایان ندارد! نامشخص و محو است، تا سالها و نسلها ادامه دارد! اضطراب از دست دادن وطن و هموطن، یک دقیقهاش هم زیاد است.
اسارت، جنگ است، دلتنگی است، بیماری است، غربت است، حسرت است. اسارت یک ثانیهاش هم زیاد است.
او، هشت سال و هشت ماه از بهترین سالهای عمرش را اسیر بوده، از ۱۵ دی ماه سال ۶۰ تا مرداد سال ۶۸. جوانک نوزده ساله و مجردی بود که به جبهه رفت؛ وقتی برگشت، مرد جا افتاده ۲۸ سالهای شده بود. «محمدباقر عباسی» برای گذراندن سالهای اسارت خدا را شکر میکند! انگار هشت سال رئیسجمهور باشد، انگار هشت سال در نعمت باشد، انگار هشت سال از بهترین دوران عمرش را زندگی کرده باشد! متولد سال ۱۳۴۰ است و تمام عمرش را با لحظهای از سالهای اسیری عوض نمیکند.
در جبهه میانی «گیلانغرب» روی ارتفاعات «شیاکوه»، بعد از ۱۲ روز درگیری با نیروهای عراقی محاصره شد، نور غروب خورشید از پشت دشمن بعثی چشماش را پر کرده بود و لحظهای که حلقه محاصره تنگ شد، اسارتش شروع شد، اسارتی که وقتی تصورش میکنی یک ثانیهاش هم زیاد است ولی حاج باقر هر ثانیهاش را عاشقانه دوست دارد...
هشت سال یک عمر است! به فکر افتادید خاطراتتان را منتشر کنید؟ مخصوصاً در قالب کتاب…
چندین سال به دلایل متعددی خاطراتم را ننوشتم. یکی دو جا از جمله مؤسسه فرهنگی آزادگان خاطراتم را در روزهای متوالی حرفهایم ضبط شده است؛ اما کتاب نه! حقیقتاً یکی از دلایلی که سراغ انتشار کتاب خاطراتم نرفتم این بود که در برابر بقیه آزادگان خجالت میکشیدم، کسانی که میدانم دوران استارتشان با چه رنج و مشقتهایی همراه بوده...
لحظه اسارت را به خاطر دارید؟
دوستان من، شجاع بودند و بدون سنگر میجنگیدند. من واقعاً شجاعت آنها را نداشتم اما از نترس بودن آنها من هم نترس شدم. وقتی حلقه دشمن تنگ شد به خدا چیزی گفتم که الان بابت آن بسیار پشیمانم. لحظهای که میدانستم یا شهید میشوم یا اسیر، گفتم خدایا اگر با ریخته شدن خونم، پاک و مطهر میشوم من را ببر ولی اگر گذشتهام خوب نبوده یا بنا به هر علتی از من راضی نبودهای من را زنده نگهدار. مثل اینکه خدا هم گفت: «باشد! برو ۹ سال اسارت بکش؛»
حسرت میخورم که چرا به جای این حرف، شعور و فهم این را نداشتم که بگویم خدایا من را پاک کن و خاک کن و ببر… البته بعدها فهمیدم خدا از روی لطف و کرم خود این کار را با من کرده است. اگر الان آدمی باشم که خدا دوستم نداشته باشد، از او ممنونم که این محبت را در حق من کرد و من را جز اسرا قرار داد. بابت سالهای اسارت همیشه او را شکر میکنم.
خدا را برای ۹ سال اسارت شکر میکنید؟
بله! همیشه! برای این محبت خدا، همیشه سجده شکر میکنم! اگر تمام عمرم را جمع کنم، حاضر نیستم با یک لحظه از اسارت آن را عوض کنم. اگر خدا این اسارت را از من بپذیرد یا نپذیرد، من از او برای این محبت ممنونم...
یعنی از اسارت، غربت و دلتنگی خسته نشدید؟
۹ سال اسارت بود و یک چهاردیواری بلند که در آن جز آسمان چیزی نمیدیدیم؛ دیدن آسمان دائمی نبود! اما خدا وقتی میخواهد به بندهاش کمکی کند همهچیز آسان میشود. ما یک افتخاری که داشتیم مقایسه خودمان با امام موسیبنجعفر (ع) بود؛ میگفتیم امام با غل و زنجیر در زندانهای خلیفه عباسی اسیر بود، ما در غل و زنجیر نیستیم و با رزمندگان کنار هم زندگی میکنیم و مثل یک خانواده هستیم.
خداوند دلها را آنجا عوض میکرد؛ به ما ثابت کرد کسی که در راه ولایت و دفاع به زندان میافتد، درهای آسمان به رویش باز میشود و آنجا را محل نزول ملائک قرار میدهد، به قلب بچهها علم و معنویت سرازیر میکند و اشکهایی که در دنیای آزاد کمتر دیده میشود، آنجا جاری میشود. برای من افتخار بود که کنار این آدمها زندگی میکردم.
خداوند در قلب آدم رزمنده را باز میکند و با باز کردن درهای آسمان در قلب انسان نفوذ میکند و این چیزی است که در دنیای آزاد زیاد اتفاق نمیافتد و با بعضی چیزها مثل پول و … قابل مقایسه نیست. وقتی انسان در جبهه دین اسلام و برای کشورش از پدر و مادر و عزیزانش دست بکشد و دفاع کند، خداوند هم از برایش از آسمان نور الهی را جاری میکند.
ولی خب… سراب، دوری، زندان، دوری از وطن و خانواده، ۹ سال را هر روز در یک چهاردیواری دور زدن خودش یک شکنجه است.
فردا ۲۶ مرداد ماه، سالروز آغاز بازگشت آزادگان است؛ یادتان میآید آن روزها در اردوگاه اسرا چه خبر بود؟
وقتی به اسرای جنگهای دیگر بگویند قرار است آزاد شوید، شاید از ذوق سکته کنند؛ کسی که تا دیروز آزادی برایش رؤیا بوده، اگر امروز به او بگویی ممکن است آزاد شوی، خوابش میبرد؟ اما آزادگان، معنویت و عاشقی را یاد گرفته بودند.
زمانی که عراق اعلام کرد میخواهیم اسیران را به ایران بازگردانیم حال و هوای عجیب بود؛ دل کندن از حال و هوای معنوی، آسان نبود، دل کندن از روز و شبهایی که سر به سجده میگذاشتند و دلشان نمیآمد سر از سجده بردارند. اما در کنار اینها، برای آزادی از زندان هم ذوق داشتیم. پیش خودمان میگفتیم: «یعنی میشود از این زندان بیرون برویم؟ آیا روزی از این قلعه بیرون خواهیم رفت؟» روزها و ماهها و سالها با حسرت از خودمان پرسیده بودیم: «خدایا! ممکن است روزی این درها باز شود؟ یعنی روزی دوباره عزیزان خود را میبینیم؟»
خب، طبیعت انسان این است که دنیا را دوست دارد. فکر کنید هشت سال خانواده خود را ندیده باشی، مادر را ندیده باشی، دنیا را ندیده باشی، در یک قلعه محبوس باشی!
یعنی فکر میکردید هرگز آزاد نمیشوید؟
ما در چنگ صدام بودیم؛ کسی امید بازگشت نداشت! فکر میکردیم دیگر هرگز به ایران بازنمیگردیم و آزادی را تصور هم نمیکردیم. میگفتیم اگر خدا بخواهد درست میشود ولی صلح بین امام و صدام، محال است!
من روزهای آخر اسارتم سخت بیمار شده بودم، جوری مریض شده بودم که حتی قدرت بلند شدن از زمین را هم نداشتم، از شدت ضعف و بیماری پوست صورتم به دندانهایم چسبیده بود و حتی نماز را به سختی انجام میدادم؛ ولی وقتی بلندگوی زندان اعلام کرد که اسرا قرار است برگردند، نمیدانم چه اتفاقی افتاد، بلند شدم و راه رفتم و اصلاً حالم خوب شده بود. مریضی که هیچ! مگر کسی دیگر خوابش میبرد؟ خواب به چشممان نمیآمد...
شب که خبر اعلام شد، در آسایشگاه باز شد و بعد از سالها آسمان را در شب میدیدیم! دلمان برای آسمان تاریک هم تنگ شده بود...
اینکه قرار بود آزاد شویم، نگرانی در دلهایمان انداخته بود که اگر آزاد شویم، روح و ایمان خود را در دنیا سالم نگه میداریم؟ ارتباطمان با خدا همچنان پابرجا باقیمیماند؟! معنویت سالهای اسارت، شیرینی و حلاوتی داشت که نمیخواستیم آن را از دست بدهیم؛ اما از طرف دیگر هم حرف آزادی بود، حرف پدر و مادر و عزیزان و وطن… آدمی آزادی را دوست دارد، آزاد راه برود، کسی جلویش را نگیرد! همه اینها برایمان ذوق و شوق داشت.
وقتی خبر آزادی اعلام شد اردوگاه بهم ریخته بود، از یک طرف بغض داشتیم چون هرکس به دیار و شهر خود میرفت. پیش خودمان میگفتیم این رفقا را کجا و چطور پیدا کنم، هرکس غصه این را میخورد که از این به بعد چگونه فلانی را ببینید، طرف دیگر میگفتیم وای اگر فردا درها باز شود… اگر فردا آزاد شوم… اگر عزیزانم را ببینم… چگونه با دنیای آزاد روبهرو شوم!
شما برای دیدن چه کسی بیتاب بودید؟
من پدرم را در کودکی از دست دادم و فقط مادرم را بود، همیشه و هر روز غصه میخوردم آیا مادرم زنده است… گاهی نامه میآمد، ولی خب کسانی که پدر یا مادر خود را از دست داده ولی به آنها نگفته بودند و آرام آرام خبر فوت عزیزانشان درز میکرد. من هم نگران بودم که نکند مادر من هم رفته باشد و به من نگفته باشند.
یکی از دوستانم زودتر از من آزاد شده بود، روزی که رسیدم، او را دیدم؛ تا دیدیمش پرسیدم: «حمید مادرم زنده است یا نه؟» گفت: «مادرت زنده است…» تازه آن لحظه نفس راحتی کشیدم و یک آب خوش از گلویم پایین رفت؛ گفتم خدا را شکر مادرم را میبینم...
با گذشت همه این سالها با دوستان دوران اسارت هنوز در ارتباط هستید؟
بله، همه اسرا ارتباط را همچنان حفظ کردیم و سالی یکی دو بار گردهمایی بین خود میگذاریم؛ هرچقدر هم یکدیگر را ببینیم سیر نمیشویم. با اینکه پیر شدهایم، سنمان بالا رفته، موهایمان سفید شده، قیافههایمان حسابی عوض شده، ولی کلی حرف برای زدن داریم، وقتی به هم میرسیم یا در شهری دور هم جمع میشویم، شبها اصلاً هیچکس نمیخوابد. خوابی در کار نیست. آنقدر میگوئیم و میخندیم تا فرصتمان تمام شود. آن قدر در سرمایهداری و کله هم میزنیم که انگار هنوز جوانهای بیست ساله هستیم. شاید مردم نباید ما را در این وضع ببینند، بگویند اینها دیوانه شدهاند! ولی ما هنوز بعد از این همه سال هنوز مثل روزهای اسارت دور هم جمع میشویم، انگار نه انگار که هر کدام پنجاه شصت سالمان شده است.
هنگام خداحافظی شاید چندین بار هم دیگر را بغل کنیم و دل از هم جدا شدن را نداشته باشیم. دوستی دارم که تقریباً ۴ الی ۵ سال در یک آسایشگاه باهم بودیم، اهل دزفول است. یکبار خواب بودم که حدود ساعت ۲ شب تلفنم زنگ خورد. دیدم اسماعیل است. با لهجه دزفولی شروع به حال و احوال کرد. گفتم چه شده این وقت شب!؟ گفت خواستم حالت را بپرسم، بیدارت کردم ببینم یک وقت حالت ناجور نباشد...
اسارت برای کسی که تجربهاش نکرده غیرقابل تصور است، اگر از تمام این ۹ سال، یک قاب را برای دیگران تصویر کنید؟ آن کدام لحظه و کدام قاب است؟
یکی از دوستانم سید بود و معنویت عجیبی داشت، یک روز گفتم: «آقا سید؛ اجازه میدهی پشت سرت نماز بخوانم؟» گفت: «خواهش میکنم باباجان! بفرما…» هوا گرم بود و زمین به شدت گرم، آفتاب تابستان سیمان کف حیاط را سوزان کرده بود. گفتم کجا نماز بخوانیم. پیشنهاد داد وسط حیاط، زیر آفتاب برویم و به یاد قیامت این دو رکعت نماز را بخوانیم.
آن نماز را خواندیم، نه تنها گرما و داغی زمین کف دست و پایمان را سوزاند بلکه نماز لذتبخش و به یادماندنی برایم بهجا ماند که همیشه آن نماز و سید را بهخاطر دارم… شیرین بود…