خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: پیادهروی اربعین، رسمی است که پس از عاشورا و توسط پیرانی چون جابربنعبدالله انصاری پایه گذاشته شد و طی قرنها توسط علما و عرفای مختلف زنده نگه داشته شد تا به دوران معاصر برسد. در دهههای مختلف بهویژه از ۱۳۸۰ به اینسو هم تقویت شد و امروز به چشم یکماجرای بینالمللی به آن نگاه میشود.
از زمانی که جلال آل احمد سفرنامه حج خود را با نام «خسی در میقات» منتشر کرد به اینسو، رسم چاپ سفرنامههای مذهبی بیشتر با محوریت سفرنامه حج باب شده بود اما چندسالی است چهرههای فرهنگی سفرنامههای اربعین خود را نیز مکتوب کرده و به چاپ میرسانند. یکنمونه بارزش هم سفرنامه اربعین غلامعلی حداد عادل است که پیشتر در مطلب «نشنالجئوگرافیک هم اربعین راتحریم کرده/به صحرا شدم عشق باریده بود» آن را مرور کردهایم.
حمید حسام از رزمندگان قدیم و فرماندهان و نویسندگان امروز دفاع مقدس است که چندسال پیش سفرنامه اربعین خود را در قالب کتاب «خس بیسروپا» توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رساند. کتاب مورد اشاره دربرگیرنده گزارش سفر حسام به اربعین سال ۱۴۳۶ هجری قمری است.
اینکتاب سال ۱۳۹۵ چاپ شد و سال ۱۴۰۱ با نسخههای چاپ سوم به بازار عرضه شد.
شان نزول نام اینکتاب، بیتی از علامه طباطبایی است که میگوید: «من خسِ بیسروپایم که به سیل افتادم/او که میرفت مرا هم به دل دریا برد» پیش از شروع متن کتاب هم تصویری از عزاداری و گریه سردار شهید حسین همدانی، همشهری و همرزم حمید حسام درج شده که پایین اینتصویر، اینجمله حسام قرار دارد: «به تمنای شفاعت؛ نذر اشکهای علمدار رشید حرم زینب (س) فرمانده شهدا، ابووهب»
پیش از شروع متن سفرنامه، متن کوتاهی با عنوان «بهجای مقدمه» قرار دارد که نویسنده کتاب میگوید «اینکلمات بهجای مقدمهای است که قرار بود فرماندهام، سرورم، سنگ صبورم و برادرم شهید حاج حسین همدانی (ابووهب) بر دیباچه اینسفرنامه بنویسد. او با خون نوشت، من با اشک چشم.»
متن مورد نظر به اینترتیب است:
گفتم: «چراغ خاموش آمده بودی، ولی بسیجیها دیده بودنت.»
پرسید: «کجا؟»
گفتم: «انتهای جاده نجف، ابتدای راه کربلا».
گفت: «با خانوادهام بودم».
و نگفتم که هزاران هزار قافله دل، خانوده توست؛ اما جسارت کردم و گفتم: «سفرنامه اربعین را نوشتهام. مقدمهاش را شما بنویس». مثل همیشه با فروتنی پذیرفت و یکماه بعد نوشت.
و نوشت؛ اما نه با قلم که با خون و نه بر اوراق این دفتر که بر تربت حریم صاحب اربعین _زینب(س)_ و عجبا که چه رازی بین او و زینب (س)، در منظومه اربعینها بود؟
چهلسال جهاد کرد و بر کارنامه جهاد هیچکس _جز او_اینهمه فراز و نشیب و زخم و آبله و صبر نگاشته نشد؛ در دفاع از حریم حرم زینب (س) به شهادت رسید و اربعین شهادت او مقارن با اربعین سیدالشهدا (ع) شد.
نامش حسین بود ولی بیکفن نماند
گریان روضههای امام غریب بود
***
سفرنامه اربعین حمید حسام ۲ فصل اصلی دارد که بهترتیب عبارتاند از «فصل اول: سرّ اربعین» و «فصل دوم: خسِ بیسروپا». پس از اینفصول هم کتابنامه و تصاویر درج شدهاند.
در فرازی از اینسفرنامه میخوانیم:
به عمود شماره ۵۳ میرسیم؛ طالبی میگوید: «به یاد شهدای گردان ۵۳ لشکر، بهویژه فرماندهان شهیدش «محسن عینعلی» و «قاسم محمدی» فاتحهای بخوانیم.» ۵۳؛ و کد گردان و قاسمبنالحسن، اسم گردان بچههای شهرستان تویسرکان بود. قاسم محمدی در عملیات کربلای ۵ از ناحیه فک و دهان، ترکش خورد تا جایی که لال شد. او غیر از فرماندهی گردان قاسمبنالحسن، مداح گردان نیز بود. حاجقاسم را در مرحله سوم عملیات کربلای ۵ در یک شب بارانی دیدم که بهخوبی حرف میزد و پشت خاکریز، بچههای گردانش را برای شکستن خط دشمن آرایش میداد. بچههای گردان میگفتند که حضرت قاسم بنالحسن (ع) به خواب حاجقاسم ما آمده و پرسیده بود: «چرا برای مصیبتهای ما دیگر نمیخوانی؟» حاجقاسم گفته بود: «میخواهم بخوانم، اما نمیتوانم» و حضرت قاسم در عالم خواب دستی به صورت حاجقاسم کشیده بود و فردای آن روز حاجقاسم شده بود آنگونه که من آنشب دیدم.
اسم گردان حضرت قاسم و یاد شهید حاجقاسم محمدی، یاد یکی از شهدای زنده و مفاخر معنوی دفاع مقدس را برای ما زنده میکند که شاید رزمندگان عراقی، سوری و لبنانی بهتر از مردم ایران او را میشناسند؛ «حاجقاسم سلیمانی» را میگویم که اگر طراحی او و بچههای سپاه قدس و عملیات جوانان شیعه عراقی در دو ماه پیش در همین نزدیکی در جبهه «جرف الصخر» نبود، امروز حتی یک زائر نمیتوانست خودش را در اربعین به کربلا برساند.
***
فراز دیگری از اینکتاب به ترتیب زیر است:
دل سیری از عزا درمیآوریم که نمیدانیم آنچه خوردیم، میانوعده بود، عصرانه بود یا شام. هرچه بود، خوردیم؛ به ولع و اشتهایی که گویی دو روز است چیزی نخوردهایم. آهنگ ادامه سفر میکنیم که دو نفر از دوستان و همسفران طالبی در یک دیدار غیرمنتظره بههم میرسند. اول مصافحه میکنند و بعد شوخی و این پای نیملنگ و عصای طالبی، برای این بذلهگوهای باریکبین، سوژه میشود و اتفاقا خدا میرساند، اتفاق دیگری را که جز در اینمسیر شاید در هیچکجا تکرار نشود؛ یکعراقی را میبینم که او نیز مثل طالبی، عصا دارد و البته یک پا ندارد. سن و سال او نشان میدهد که شاید در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، پایش را جا گذاشته باشد. همین سوال باعث طرح گفتوگوی من با او میشود. میگوید: «اهل بصرهام و شیعه علی ابن ابیطالب (ع)، و هفتصد کیلومتر تا اینجا پیاده آمدهام.» به عصا و پای بریدهاش نگاه میکنم و میپرسم: «پایت چه شده؟» سرش را پایین میاندازد و آهسته میگوید: «در جنگ با شما ایرانیها...» میپرسم: «در کدام جبهه و کی؟» و مشخصات زمان و مکان عملیاتی را میدهد که ما در مرداد سال ۱۳۶۲ از مرز پیرانشهر به عمق خاک عراق در مسیر جاده اربیل و در منطقه حاجعمران عراق انجام دادیم. برایم جالب اما تلخ است! او نزدیک سیسال پیش از بصره به استان اربیل برای مقابله با ما آمده بود.