خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: پایان ساعت اداری یعنی شلوغی بیش از حد خیابانها و متروها. گرچه ترافیک سرسامآور است فصل وقتی تابستان است و آتش از آسمان و زمین میبارد، خوشبهحال کسی که زیر باد کولر رانندگی میکند و خدا صبر بدهد به کسی که مسافر مترو و اتوبوس است.
کولر قطاری که با هدف میدان فردوسی سوارش شده بودم، خراب بود. دنبال دکمه ارتباط با راننده بودم تا از خرابی کولر و گرما گلایه کنم که در واگن باز شد. برخلاف همیشه این بار از مسابقه زورآزمایی میان مردم خبری نبود و مسیر به راحتی برای یک خانواده سه نفره باز شد. وارد که شدند پوشش و لباسهایشان جلب توجه میکرد؛ از ظاهرشان مشخص بود اهل ایران نیستند.
عشق؛ از فاصله ۱۷ هزار کیلومتری
پدر خانواده با لهجه غلیظ انگلیسی به همسر و دخترش گفت: «برو برو.» چشمهای گشاد شده همراه با تعجب انگار که آدم فضاییها پا به ایران گذاشتهاند آنها را دنبال میکرد.من که برای سرکشی به بازار ارز راهی شده بودم و میخواستم با زائران کوله به دوش اربعین درباره تهیه دینار گپ بزنم، با دیدن این خانواده که ظاهرشان با زائران اربعین شباهتهایی داشت، نتوانستم تا رسیدن به میدان فردوسی صبر کنم و سراغشان رفتم. با قصد محک زدن زدن سطح انگلیسیام از دخترشان که همسن سال خودم به نظر میرسید؛ پرسیدم: «اهل کجایی؟»
جواب داد: «ما از آمریکا آمدهایم ایران.» گرچه حدس میزدم برای اربعین آمده باشند اما از ترس اینکه جواب منفی بشنوم، سوال کردم: «توریست هستید؟» جواب داد: «برای زیارت آمدهایم و میخواهیم به عراق برویم؟» انگار بخواهم از چیزی که شنیدهام مطمئن شوم دوباره پرسیدم: «زائر اربعین هستید؟» این بار پدر و مادرش با کمی اخم به من نگاه کردند ولی دختر جوان با همان لبخندی که به صورت داشت تمام آنچه گفته بود را یک بار دیگر تکرار کرد: «بله! از آمریکا آمدهایم ایران و بعد از اینجا قصد داریم به کربلا برویم. برای اربعین…»
بوق ممتد قطار و ترمزش خبر داد که به ایستگاه بعدی رسیدهایم. زن آمریکایی دخترش را صدا زد: «جودی؛ باید پیاده شویم.» جودی با لبخند عمیقتری سری برایم تکان داد و با پدر و مادرش از قطار پیاده شدند. وقتی رفتند تازه فهمیدم چه قدر حیف شد که نتوانستم بیشتر از اینها با جودی آشنا شوم. مردم که از رفتنشان مطمئن شده باشند از هم میپرسیدند: «واقعاً آمریکایی بودند؟ این همه راه از آمریکا آمدند که بروند عراق؟ دمشان گرم واقعاً!» خانم نسبتاً جا افتادهای در جواب پچپچهای واگن گفت: «عشق به امام حسین که زمان، مکان و دوری نمیشناسد قربانتان بروم. یکی از ایران میرود یکی از آمریکا…»
نقشه آنلاین را روی گوشی را باز کردم و اتفاقی یک نقطه از قاره آمریکا را به عنوان مبدا و «کربلا» را به عنوان مقصد انتخاب کردم. هفده هزار کیلومتر راه! دقیقه تر بگویم ۱۷۴۱۶ کیلومتر… ناخودآگاه عبارت «عشق از راه دور» در ذهنم تکرار شد و فکر کردم: « عشق به حسین (ع) از فاصله ۱۷۴۱۶ کیلومتری!»
کولهپشتی، لباس مشکی و کتونی
دوتا ایستگاه بعد، میدان فردوسی به قصد سرک کشیدن در بازار ارز و دینار پیاده شدم. میدان فردوسی تهران مخصوصاً ضلع جنوبی آن، محل خیلی خوبی برای خرید و فروش ارز آزاد و دلالی پول است. دلالهایی که به سن و سالت نگاه نمیکنند؛ مخصوصاً با توجه به نزدیک شدن به اربعین حسینی کافی است مشکی پوشیده باشی تا به دنبالت راه بیفتند و بگویند: «آقا، دلار نمیخواهی؟ دینار هم دارم. خانم دینار عراق نمیخواهی؟ دینار دارم؛ دینار…»
از چند نفری قیمت دینار گرفتم. هرکس قیمتی میداد، از ۳۰ هزار تومان، ۳۲ هزار تومان و ۳۵ هزار تومان. اینکه قیمتهای آن را چه کسی مشخص میکرد و بر چه اساسی نرخ میدادند را خدا میداند. سری به آن طرف میدان زدم؛ فروشنده گفت: «۳۴ هزار تومان.» گفتم: «مرد حسابی آن طرف تا ۳۰ هزار تومان هم راه میآمدند، ۳۴ هزار تومان!؟» پاسخ داد: «خانم! بعضیها بر اساس رقمی که شما ارز میخواهید قیمتشان را تغییر میدهند؛ هرچقدر بیشتر بخواهید قیمت خریدتان کمتر میشود.»
عجیب بود! نرخ ارز مگر نباید ثابت باشد؟ مگر جوراب است که اگر یک جین بخری برائت ارزانتر باشد!؟ برخی هم از کار دیگری به عنوان سرپوشی برای خرید و فروش ارز استفاده میکردند. یکی به بهانه فروش آب معدنی، دیگری به عنوان فروش اسکناس و سکههای قدیمی و چند نفری هم بدون آنکه خود را مشغول کار دیگری نشان دهند، بدون ترس و راحت ارز خرید و فروش میکردند و سر دو هزار تومان با مشتری چانه میزدند.
هر چند قدمی یکی دو نفر با کوله پشتیهایشان داد میزدند: «ما زائر اربعین هستیم». مشکی پوشیدهاند و کتونی یا کفش راحتی به پا داند. کسانی که احتمالاً راه زمینی را انتخاب کرده بودند تا سفری نسبتاً ارزانتر را تجربه کنند اینجا هم دغدغه آن را داشتند تا دینار را با نرخ پایینتری تهیه کنند. چانه میزنند تا تخفیفی بگیرند. جمعی پنج شش نفره را دیدم که یکی از آنها به نمایندگی با فروشنده دینار کلنجار میرفت. میان جملههایش به وضوح شنیده میشد: «مسافر کربلا هستیم. تعدادمان هم زیاد است. راه بیا و ارزانتر بفروش. ما که خریداریم!»
بعضی هم چندان دغدغهای ندارند. شاید از آن خانوادههایی هستند که قصد دارند برای خواهر شوهر و باجناق گرفته تا نوه عمو و عروس دایی برای همه سوغاتی بیاوردند و دسته دسته دینار تحویل میگیرند و بدون هیچ چک و چانهای ارز میخرند و میروند.
کاش کمبود برق نداشتیم و میزبان بهتری بودیم...
در چند قدمیام، دو خانم ایستاده بودند که به نظر میرسید ایرانی نیستند. همکلامشان که شدم فهمیدم عرب و اهل کشور عراق هستند. خیلی سعی کردیم با زبان اشارهای ارتباط بگیریم ولی بیفایده بود و فقط دستهایمان را بیربط به کلماتمان در هوا میچرخاندیم یا شمرده شمردهتر حرف میزدیم؛ انگار که اگر آرام و شمرده حرف بزنیم زبان هم را میفهمیم! تا ناامیدی فاصلهای نداشتیم که یاد مترجم آنلاین و تکننولوژیهای روز افتادم. سر بزنگاه به کمکمان آمد. با یک جستجوی ساده هر سوالی داشتم را تایپ میکردم و آنها هم سعی میکردند با انتخاب سادهترین کلمات جوابم را بدهند.
چند جملهای بیشتر حرف نزده بودیم که همسر و پسر خانم جوانتر به ما ملحق شدند. همسرش دست و پا شکسته فارسی حرف میزد. گفت که اصالتاً عراقی هستند و چند روزی است که برای اولین بار به ایران آمدهاند و یک سفر زیارتی و سیاحتی در پیش دارند. او ادامه میدهد که تهران اولین شهری که از آن بازدید کردهاند ولی تعریف گیلان و رشت را هم خیلی شنیدهاند و قصد دارند سری هم به آنجا بزنند. مادر بزرگ خانواده خیلی جدی میان حرفهای مرد آمد و گفت: «البته که کلاردشت را فراموش نکنید.» کلمه کلاردشت را از میان کلمات عربیاش تشخیص دادم.
از او درباره وضعیت زائران اربعینی سوال کردم. گفت: «زائران زیادی سالانه راهی عراق میشوند ولی نگران نباشید، مردم عراق به خوبی از آنها پذیرایی میکنند. باور کنید اگر عراق مشکل کمبود برق نداشت خیلی بهتر از اینها هم از مهمانهایش پذیرایی میکرد. ما مشکل برق داریم به همین علت تا حدودی استفاده از کولر همراه با کمی محدودیت است.» و اینها را جوری میگفت که انگار از کمبود برق در کشورش شرمنده است، نه برای مردم خودش بلکه برای اینکه نمیتوانند پذیرایی بهتری از زائران اربعینی داشته باشند!
مسیر کربلا، مسیر سختی است اما میارزد
تفاوت مسافران عراق و زائران اربعین با دیگران در مسیر برگشت با مترو هم چشمگیر و محسوس بود. آنها معمولاً سر تا پا مشکی پوشیدهاند، کوله پشتی دارند و یک تسبیح یا صلواتشمار در دستشان است و اغلب لبخند رضایتمندی بر لب دارند.
دو جوان که افغانستانی به نظر میرسیدند و کمی قبلتر آنها را حوالی فردوسی در حال خرید دینار دیده بودم، منتظر قطار بودند. این بار آنها پرسیدند: «خانم شما هم مسافری؟» تازه فهمیدم با کوله پشتیای که یک دست کله پاچه کامل در آنجا میشود، من هم شبیه زائران هستم. گفتم «نه! قسمت نشده…» مرد جوان با لبخند ادامه داد: «انشاالله قسمتتان بشود. من هم اولین بار است که میروم. دینار هم با قیمت نسبتاً خوبی خریدیم. البته تقریباً حدود تومان با دینار دولتی فرق دارد و گرانتر است؛ اما باز هم خدا را شکر…»
پرسیدم: «چطور میروید؟ زمینی؟» دوستش دنباله حرفهای او را گرفت و گفت: «از اینجا تا اهواز باید زمینی برویم و تازه آن سمت مرز دوباره به دنبال ماشین باشیم تا به کربلا برسیم. تمام نگرانیهایی که داریم یک طرف، استرس مریض شدن و سرما خوردن به خاطر گرمای هوا و سرمای کولرها یک طرف؛ فکر کنید این همه راه را بروی و مریض شوی! نتوانی لذت ببری. البته پول که باشد مشکلات نیز حل میشوند، میخواهد بیماری باشد یا گوشه دنجی برای استراحت کردن.»
حرفش از آن حقیقتهای تلخ بود. مکث کوتاه در مکالمهمان میافتد؛ بعد انگار شیرینی دیگری یادش افتاده باشد، گفت: «مسیر کربلا، مسیر سختی است اما میارزد… هزار بار از این سختتر هم میارزد!»
کُلٌّ فِی فَلَکٍ؛ همه چیز در گردش است!
قطار راه میافتد این بار خلوتتر از دفعه قبل؛ کنار خانمی مینشینم که درگیر عوض کردن خط مترو برای رسیدن به میدان ولیعصر است. راهنماییاش که میکنم، میپرسد: «جوانهایی که با آنها حرف میزدی، کربلا میرفتند؟» جواب دادم «بله!»
در کسری از ثانیه چشمانش قرمز شد. بغض کرد و با صدایی لرزان گفت که چقدر به حال آنها غطبه میخورد. دلیل نرفتناش را جویا شدم؛ جواب داد: «دلم میخواهد بروم ولی وقتی فقط ۲۱ سالم بود، همسرم در عراق شهید شد. آن وقتها دست و دلم نمیرفت که وارد آن کشور شوم، رو به رو شدن با آنجا برایم مشکل بود. الان هم که مشکلات مالی اجازه نمیدهد.»
بیشتر از این نتوانست بغضش کنترل کند و در حالی که اشکهایش صورتش را خیس میکرد شروع کرد به گلایه، گلایه از فقر و سختیهای زندگی، … گفت و گفت تا رسید به دخترش. وقتی از او حرف میزد اشکهایش شدت بیشتری میگرفت. در حالی که سعی میکرد خودش را آرام کند ادامه داد: «همسن و سال خودت است؛ دلش یک زندگی آرام میخواهد ولی نمیتوانیم از عهده هزینههای سنگین جهیزیه بربیاییم چه برسد به هزینه سفر اربعین و کربلا…»
نفس آرامی کشید و جوری که انگار برای خودش دعا میکرد گفت: «کربلا و بین الحرمین برای من یک رؤیای دور است، خیلی دور. ان شا الله مشکلات ما هم حل میشود… شاید قسمت شد سال بعد من هم بالاخره بتوانم بوی بینالحرمین را حس کنم …»
همانجور که اشکهایش را پاک میکرد برایم این آیه از سوره «یس» را خواند: «کُلٌّ فِی فَلَکٍ» و گفت: «میدانی یعنی چه؟ یعنی همه چیز در گردش است. این آیه یکی از رازهای قرآن است. حتی اگر این آیه را برعکس کنی و از آخر به اول بخوانی تغییری نخواهد کرد. همیشه به خودم میگویم اگر این روزهای تاریک است نگران نباش! همه چیز در گردش است! نوبت روزهای روشن تو هم میشود. کسی چه میداند شاید به همین زودی من و دختر و دامادم راهی بینالحرمین شدیم…»