به گزارش خبرگزاری مهر، جلسه نقد و بررسی کتاب «پیامبر بی معجزه» نوشته محمدعلی رکنی در غالب بیست و دومین نشست گروه داستان خورشید برگزار شد.
این کتاب، داستان طلبهای به نام «سیدحمید نبوی» است. او که بههمراه همسرش از قم برای تبلیغ به نقاط مرزی کشور رفته، توسط قاچاقچیان ربوده شده و از سرنوشت همسرش بیخبر میماند. سیدحمید در این مسیر دچار بحرانها و کشمکشهای درونی و بیرونی فراوانی میشود.
سیده فاطمه موسوی در ابتدای این نشست گفت: «پیامبر بیمعجزه، نمونه یک داستان دینی موفق است. داستان نگفتنیهایی است که حالا در یک موقعیت خاص، لباس ظاهر را از تن بهدر کرده و عریان شدهاند. تهماندههای مشمئز روح و روان که حالا همش زدهاند و آلودگیهایش بیرون ریخته است و این آلودگی، قهرمان داستان را هم میآزارد.
پیامبر بیمعجزه، داستانی است که نویسنده در آن نهایت تلاش خود را کرده تا از تلههای انفجاری شعارزدگی بهسلامت جان بهدر ببرد. البته که در بسیاری از موارد موفق بوده و توانسته داستانی بنویسد که در ذهن خوانندهاش ماندگار شود. هرچند انتخاب مکان و جغرافیایی که بسیاری از خوانندگان با آن آشنایی چندانی ندارند و وقایعی که در این مکان و دربزنگاهها رخ میدهد، در کنار هنرنماییهای پرشمار نویسنده در این مسأله بیتأثیر نبوده است.
اما خطای اول را نویسنده در انتخاب نام شخصیت اصلی داستان مرتکب شده؛ «سیدحمید نبوی»! کنار هم قرار دادن این نام گلدرشت که هر سه جز آن دارای بار شعاری است- در کنار نام کتاب ممکن است از همان ابتدا خواننده را دچار پیشداوریهایی کند که از قضا درست هم هستند. سیدحمید نبوی پیامبر بیمعجزه قرار است با «سیدمحمد نبوی پیامبر» مقایسه شود یا دستکم در خلال داستان به جدش که اولین شباهتش با او در نامش است، تأسی کند و ما این مسأله را به پررنگترین شکل ممکن در ماجرای شتر و انتخاب حسینه روستا میبینیم.»
کتاب «پیامبر بیمعجزه» نسبتی را میان پیامبر و معجزه برقرار کرده
سیده عذرا موسوی نیز با اشاره به نام اثر و ارتباط آن با قهرمان داستان گفت: «نویسنده در نام اثر، پیامبر بیمعجزه، نسبتی را میان پیامبر و معجزه برقرار کرده است. اساساً معجزه برای اثبات ادعای پیامبری است، ولی از آنجا که پیامبر بیمعجزه این اثر، سیدحمید ادعایی برای پیامبری -دستکم در ظاهر- ندارد؛ بنابراین برای اثبات برحق بودن خود نیز نیازی به معجزه ندارد. حتی آنجا که قادر و زنش از او انتظار معجزه و شفای دخترشان را دارند، این شایستگی را سزاوار امامان (امام رضا علیهالسلام) میداند. از همین روست که تلاشی هم برای اثبات تصور دیگران از خود نمیکند و مراسم شفا گرفتن برای نرگس (قرائت هفتاد حمد) را بیهیچ توقعی از روی ادای تکلیف و مثل عمل به یک توصیه انجام میدهد.
او که در ناز و نعمت ملبس شده، هرگز فکر نمیکرده که زمانی باید مانند پیامبری که «طبیبٌ دوارٌ بطبِّه» بوده، اسباب طبابت خود را به دست بگیرد و به گردش دربیاید و از مرهمهایش برای درمان زخمهای بیماران بهره ببرد. حالآنکه در پایان داستان همچون پدری «نرگس» را تیمار میکند، مراقب احوال کلبو است، برای ادای نذر «احمد» راه کج میکند و حتی میکوشد مشکل روستایی را که از نعمت مسجد و حسینه محروم است، مرتفع کند.»
نثر کتاب «پیامبر بی معجزه» نقطه قوت آن است
سمیه عالمی لحن داستان را نقطه قوت آن دانست: «نثر و زبان داستان، قابل است و دایره واژگانی نویسنده دائم در آشناییزداییها و توصیفها خودش را نشان میدهد. یکی از قابلیتهایی که داستان را خواندنی کرده و علیرغم وجوه معنایی زیاد داستان، مخاطب را همچنان همراه نگه میدارد، همین مستعد بودن داستان بهجهت زبان و نثر است؛ اگرچه گاهی در استفاده از قیدها حتی با تغییر شکل آنها دچار زیادهروی شده (دیوانهوار، جنینوار، گرگوار).»
داستان، جهان امکان است
اما نظر معصومه امیرزاده در این باب کمی متفاوت بود: «داستان، جهان امکان است. ما به خیال تن میدهیم، زیرا از تکرار ملالآور واقعیت خستهایم. نقد داستان یکی از راههایی است که میتواند منجربه کشف خلاقیتهای هنری صاحبان آثار شود. گاهی روشهایی خلاق در اثر مستتر است و منتقد آن را کشف میکند. میشل فوکو در مقاله معروفش «مؤلف چیست» نقد را اینگونه تعریف میکند که کار نقد، آشکار ساختن مناسبات اثر و مؤلف نیست… بلکه میخواهد اثر را در ساختار، معماری، شکل ذاتی و بازی مناسبات درونیاش تحلیل کند. از این جهت ما متن را در ساختار متن تحلیل میکنیم.
پیامبر بیمعجزه از جهت بافت زبانی، گاهی همواری و یکدستی خود را از دست میدهد. و میدانیم که داستان زورآزمایی و تسلط بر کلمات است. زبان در این داستان، ساده نیست که اهل معنا میدانند زبان ساده مختصات خاص خودش را دارد. سادگی یا پیچیدگی زبان در داستان میتواند به محتوای آن وابسته باشد؛ اما عدول از بافت زبانی، ما را نسبت به نویسنده نامطمئن میکند. استفاده از اصطلاحاتی مانند «تریپ حکیمانه برداشته بود» در کنار جمله «حیای زن به دخترکان تازهبالغ میماند» که اساساً بافت تاریخی دارد، کلمات استاد نادر ابراهیمی را به خاطر ما میآورد که «واژههای ساده همان واژههای پیشپاافتاده نیستند و زبان ساده در ادبیات داستانی همان زبان مصرفی لهشده و پوک نیست.»
این حرکتهای ناموزون در متن باعث شلختگی زبان میشود. زبان شفاهی، ذهنی، انقلابی، روستایی، قشری… همه دارای مختصات خاص خود است. وقتی نویسنده ساختار زبانی مرتبط با محتوای خود را انتخاب کرد، باید یکدستی آن را حفظ کند. این یکدستی زبان، محصول یکدستی ذهن است که نویسنده با تمام جهان خود مینویسد.»
فاطمه نفری با اشاره به ایده خوب داستان ادامه داد: «کتاب با ایدهای خوب و جذاب آغاز میشود. این ایده خبر از دنیای ناشناختهها میدهد؛ البته که نویسنده پتانسیل این ایده بکر را دستکم میگیرد و خیلی زود از دنیای خطرناک و رازآلود قاچاقچیان، ترس مواجهه با رئیس این باند و نجات یافتن از شر این گروه، دست میکشد.
تمرکز بیش از اندازه روی مفاهیم داستانی سبب غفلت از پیرنگ داستان میشود
نویسنده در طراحی داستان نیز خوب عمل میکند و با استفاده از تجارب دینی خود یا دیگران و یا سیر و سلوک در منابع دینی، داستانی خوب رقم میزند. هر جا که تکیه نویسنده به داشتهها و تجاربی که ذکر شد است، کار خوب پیش میرود و حرف نویسنده چون از دل برآمده، بر دل نیز مینشیند. اما تمرکز بیش از حد روی مفاهیم داستان دینی، نمادها و یا درونمایه، گاه سبب غفلت از پیرنگ و اصل داستان میشود؛ علت و معلولها خوب در هم تنیده نمیشوند و سؤالهای زیادی در انتهای داستان بیپاسخ میماند. مثلاً سرنوشت دختر حاتم و زن آسا چه میشود؟ زن حاتم چرا کنار دخترش نیست و حتی پس از مرگ حاتم نیز هیچ خبری از او نمیشود؟ ماجرای پدر سیدحمید با زن غریبه چیست؟ آسا چگونه آزاد میشود؟ چگونه میتوان تحول و چرخش بیش از حد آسا را باور کرد؟ آیا او به همین زودی پسرش و انتقامیکه میخواست بگیرد را فراموش کرده و صرفاً به خاطر شباهت حاتم با سیدحمید، نهتنها از کشتن حمید منصرف شده، بلکه تحول نیز یافته است؟ اینجاست که نویسنده پتانسیل ایده جذابش را نادیده میگیرد و آسا و باند قاچاقچیانی که کل شهر بهدنبال آنها هستند و شب و روز مأموران کلانتری را از فرط اهمیت موضوع، به هم دوختهاند، در حد خلافکاران معمولی تنزل میدهد و از باورپذیری کل ماجرا میکاهد.»
مرضیه نفری در تکمیل سخنان فاطمه نفری گفت: «جیمز اسکاتبل میگوید سه عامل وجود دارد که خواننده داستان را ادامه دهد و بخواند: شخصیت گیرا، پیوند قوی بین خواننده و شخصیت، دنیای به هم ریخته شخصیت.
در داستان این سه عامل وجود دارد. خواننده آن را شروع میکند و با سیدحمید همدل و همراه میشود؛ بهگونهای که نمیتواند کتاب را رها کرده و بیخیال بحرانهای روحی، آشفتگیهای زندگی و مشکلات پیش آمده سیدحمید شود. این یعنی نویسنده توانسته خواننده را جذب کند که موفقیت بزرگی است.
شخصیتپردازی کتاب علیرغم ایده اولیه بسیار قوی، گاهی دچار مشکل شده است. درباره سیدحمید سؤالهای زیادی مطرح میشود: چرا او در بسیاری موارد کنش درستی ندارد؟ چرا همه کنشهایش معطوف به موقعیت هستند؟ چرا هیچوقت آغازگر نیست؟ در ابتدای داستان وقتی که قبول میکند پای آسا را ببوسد، خواننده از خود میپرسد که چرا اینقدر راحت و با استدلال معمولی «حفظ جان واجب است» این مسأله را میپذیرد؟ بهنظر میرسد پاسخگویی به سؤالهای زیر ضروری است:
بدترین اتفاق درونیای که ممکن است برای سیدحمید رخ دهد چیست؟ او چه مشکلات درونیای دارد و از چه چیزهایی خیلی میترسد؟ بدترین خبری که ممکن است به شخصیت برسد چیست؟ چیزی که تا آخر داستان مثل خوره وجودش را بخورد و آرامش را از او بگیرد. لعیا و بیخبری از او اینجا میتوانست راهگشا باشد و نفس خواننده را بند بیاورد. اما این پتانسیل نادیده گرفته شده است.
آیا نویسنده توانسته شخصیت را بهطور کامل به خواننده معرفی کند؟ آنچنان که خواننده حمید را کاملاً بشناسد و با احساساتش آشنا باشد تا سر بزنگاه، بتواند او را همراهی کند. در بسیاری موارد این اتفاق افتاده است، اما مواردی تا پایان داستان ناشناخته مانده است. در جایی از داستان میخوانیم که او با علاقه شخصی خودش وارد فضای طلبگی شده، آن هم در موقعیتی که پدرش اصرار داشت او فوتبالیست شود. سیدحمید چه چیزی در طلبگی دیده که شهرت، ثروت و جذابیتهای دنیای فوتبال را رها کرده و راهی حجرههای ساده و دنیای بدون زرقوبرق شده؟ کسی که با انگیزه بسیار قوی این موقعیت را انتخاب کرده، رفتارش با طلبههای دیگر متفاوت است؛ اما سیدحمید در موقعیتهای زیادی مثل یک طلبه معمولی رفتار کرده و حتی گاهی از ورود به دنیای طلبگی اظهار پشیمانی میکند.»
داستانها ساخته و پرداخته کشمکشهایشان هستند
عذرا موسوی نیز اظهار داشت آنچنان که باید به شخصیت حمید پرداخته نشده است: «سیدحمید چهقدر به مسلک طلبگی نزدیک است؟ در اصرار سید به آوازخوانی لعیا در خانه رحیمی و خواندن ترانه شب مهتاب، دراز کشیدن کنار جنازهٔ زن قادر آنچنان که اگر کسی از بالا نگاه کند فکر میکند زن و مردی هستند عاشق و معشوق! و در آغوش گرفتن وقت و بیوقت کلبو و رها نکردن و اصرار به همراهی او یک بیپروایی است که با زیست طلبگی فاصله دارد.»
اما فاطمه موسوی در خصوص شخصیتپردازی داستان گفت: «نویسنده نهایت تلاش خود را برای پرداخت شخصیت سیدحمید انجام داده و بهنوعی از شخصیتهای دیگر غافل شده است؛ آنقدر که ما تصویر روشنی از هیچیک از شخصیتهای دیگر داستان نداریم. نه آنچنان که باید قادر را میشناسیم، نه لعیا، نه آسا را؛ حتی سیدموسی هم که بیشترین تأثیر را در سیدحمید داشته و پیر فرزانه و راهبر داستان محسوب میشود، در حد تیپ باقی میماند. او هیچ ویژگی خاصی ندارد؛ دانا و پیر فرزانهای است مثل فرزانگان همه داستانها. حتی مثل آنها سخن میگوید، همانند آنها رفتار میکند و مانند آنها لب به نصیحت میگشاید و مریدش را میآزماید.»
همچنین در این نشست عالمی به بررسی کشمکش و تقابلهای داستان پرداخت: «داستانها ساخته و پرداخته کشمکشهایشان هستند؛ تقابلها و تضادهایی که میان شخصیتها یا نیروهای مختلف داستان است و بنیاد حوادث داستان را خواهد ساخت. این کشمکش ممکن است میان شخصیت با خود، دیگری، جامعه، یا طبیعت باشد. اولین گام در ساختن جهان داستان قدرتمند، ساختن جهان کشمکشهای معتبر و جدی است. کشمکشهایی که باید تصاعدی باشند و منجر به گرههای داستان و ایجاد عدم تعادل و اوجگیری به سمت نقطه نبرد شود و نهایتاً منجر به تغییر و مکاشفه نفس شوند.
از نقاط قوت کتاب، تقابلهای جاندار است؛ تقابلی که شخصیت اصلی با خود دارد که بسیار جدی و پر عقبه است و با توجه به روحانی بودن او میتواند به داستان عمق بیشتری ببخشد. قصه طلبهای که هنوز در دنیای خودش پاگیر است اما راه افتاده برای تبلیغ دین برای دیگران، حتماً محل تأمل و توجه مخاطب است. کشمکش دوم تقابل او با دیگری یا شَر و رنجی است که قهرمان بیرون از «خود» با آن دست به گریبان است. یکی از آنها ازقضا در داستان به شکل بیواسطهای اشرار مسلحی هستند که او را فقط بهدلیل طلبه بودن برای گروکشی با پلیس از باقی گروگانها سوا میکنند.
شر بعدی داستان میتواند معلولیت دختر قادر باشد که از شخصیت اصلی میخواهند به واسطه طلبه و سید بودن او را شفا دهد تا نجات پیدا کند و شر آخر، خیالاتی است که از تصرف زنش در ذهن دارد.
در این شرایطِ داستان که نویسنده فراهم کرده است، شخصیت باید برای انواع مواجهه و گرهگشایی آماده باشد آن هم وقتی که در تمام داستان چشمدرچشم مرگ ایستاده. این نتیجه تا حدی حاصل شده است اما از جایی بهبعد غلبه نشانهگذاریهای محتوایی بر داستانگویی، چشم اسفندیار داستان شده و انگار نویسنده تمامقد پشت شخصیت ایستاده تا مبادا اتفاقی غیر از آنچه میخواهد، برایش بیفتد. برای این هدف حتی گاهی دست به دامن تصادف در داستان بهنفع قهرمان میشود.»
نحوه به کارگیری نماد در داستان
مریم مطهریراد در خصوص بهکارگیری نماد در داستان گفت: «نویسنده با دغدغه دینی، تکنیک نمادپردازی را برگزیده و داستان را در دو سطح رویی و زیرین و با اشاره به برخی داستانهای دینی و اسطورههای مشخص جلو میبرد.
سیدحمید که در طی ماجرا متوجه چالشهای نفسانیاش شده، خود را در قالبهای تجسد یافته مییابد که یکبهیک با آنها رودررو میشود. شباهت سیدحمید با حاتم و فرایند خاکسپاریاش و بزنگاههایی که صورت به صورت با حاتمِ مرده مواجه میشود، اشاره به نفس اماره و روی و خوی دیگر انسان (و در اینجا سیدحمید) دارد و از رویاروییهای مهم قهرمان با خودش است.
مواجهه دیگر قهرمان با حیوانات، از جمله سگ است. سگ در ادبیات عرفانی نشان نفس تعلیمنادیده است. سگ تعلیمندیده نجس است که یا باید بمیرد و استحاله شود یا تعلیم ببیند و تربیت شود؛ و سرنوشت نفس تعلیمنادیده نیز همین دو راه است.
از جمله نفس تجسدیافتهای که در این قصه آمده، گرگ است که مظهر شر و درندگی و بلعندگی است. گرگ هنگامی که سگان گله خوابند به گله حمله میکند. در ادبیات عرفانی گرگ نماد «حسادت، حرص و آز، مردم گرفتار نفس، دشمن، جهالت و طمعورزی» است؛ همانها که سیدحمید گاهبهگاه در خودش مییابد.
همچنین، پرنده و ارتباطش با رهایی که بهترتیب بر اساس پیرنگ در زمانهای مختلف وارد داستان میشود و بیرون میرود. از سوی دیگر تار عنکبوت را داریم و دامی که در کمین است و هربار که پاره میشود، قهرمان به وادی تازهای راه پیدا میکند.
کنار همه نمادها، از قصههای نقلشده دینی و قرآنی نیز در داستان استفاده کاربردی و پیرنگی شده است. اشاره غیرمستقیم به شک ابراهیم از یکطرف و هروله هاجر در سعی صفا و مروه از سوی دیگر بخش زیادی از طرح داستان را پوشش داده است. گاهی این بهکارگیری قصه عیناً و دقیقاً اتفاق افتاده است؛ مثل ماجرای پیشنهاد سیدحمید برای انتخاب منزلی که قرار بود مسجد شود و شتری که عبور میکرد.
این نوع نمادسازی در قصه گرچه قابل توجه است ولی بهنظر میرسد نویسنده در ساختن لایه زیرین گاهی چنان غرق میشود که لایهٔ رویی را گم یا فراموش میکند. در نیمه دوم داستان وقتی سیدحمید از شر بلایای بیرونی و درونی خلاص میشود درست در بزنگاهی که باید دغدغه لعیا را داشته باشد و برای نجاتش به تلاطم بیفتد، میبینیم تا مدتها لعیایی در قصه نیست؛ همان لعیایی که ربوده شده و معلوم نیست چه بلایی به سرش آمده! لعیا در این بزنگاه مهم حتی در لایهٔ نماد نیز رها میشود و البته در ادامه نیز ماجرای او آنطور که باید و انتظار میرود گرهگشایی نمیشود.»
در ادبیات عرفانی گرگ نماد «نفس اماره» است
عذرا موسوی نیز به مسأله نمادسازی در داستان پرداخت: «یکی از ویژگیهای اثر، استفاده از نمادهاست. یکی از این نمادها گرگ است. همانطور که اشاره شد، در ادبیات عرفانی گرگ نماد «نفس اماره» است. گرگ نفس، پیوسته در کمین مینشیند و بهمحض اینکه نگهبان وجود انسان را در خواب بیخبری میبیند، حمله میکند و تا جایی که میتواند نابود میسازد. حال سیدحمید باید در صبحی که گرگها وارد محیط زندگی آسا شدهاند، به دستور او گرگی را که صورت حاتم، «شبیه سیدحمید» را خورده است دفن کند.
سیدحمید که به دلیل شباهت ریشهایش با حاتم، از خطر مرگ جسته، پیش از نماز میت پارچه را از روی او کنار میزند و وا میرود. انگار خودش را توی تابوت خواباندهاند. نهتنها ریش، که تمام صورتش شبیه حمید است. ولی این تنها شباهت حاتم به سیدحمید نیست. حمید در کنج خاطراتش، لذت شبی را به خاطر دارد که ندائی او را برای نماز شب بیدار کرده است و دل حمید هربار با یادآوری این خاطره غنج میرود. حال آسا از خاطرات حاتم، شبی را نقل میکند که در اتاقک بالای کوه تنها بوده و پیش از قاچاق مواد مخدر به ترکیه و پس از سه شب بیداری به خواب میرود و ندائی او را تحذیر میدهد که «حاتم خواب نمانی» و اینچنین گروه قاچاقچیان نجات مییابند. آیا آن القای شیطانی بوده و این الهام الهی یا برعکس؟ کسی چه میداند. هرچه هست، سیدحمید را به فکر فرو میبرد؛ چراکه خوب میداند شیطان میتواند با بهرهگیری از حق، حق را به راه باطل بکشاند و توهمات و وسوسههای نفسانی را بهجای الهامات ربانی جا بزند. انگار قرار است تقدیر (شما بخوانید نویسنده) دست سید را بگیرد و او را به ششصدوبیست بیاورد تا با وجه دیگری از خود که به دار مکافات آویخته شده، روبهرو شود و حتی او را به خواندن نماز بر نعش «خود» وادارد.
ولی این تمام تدبیر نویسنده نیست. گرگها حاتم را از زیر خاک بیرون کشیده و از گرسنگی -امان از گرگ گرسنه نفس-، چهرهاش را دریدهاند و حال حمید باید پس از دفن گرگ، «خود» ی را که بیصورت شده است، با دستهای خود به زیر خاک برد. بهاینترتیب حمید مصداق حدیث «موتوا قبلان تموتوا: بمیرید پیش از آنکه مرگ به سراغتان بیاید» میشود و پس از این مرگ معنوی است که رفتهرفته درهای شهود و معرفت الهی به رویش گشوده میشود.
او در اتاق قادر و خانوادهاش که نمادی از حصار تنگ دنیاست محبوس میشود و با عنکبوتی مواجه میشود که بر پنجره اتاق، تنها روزنه نور تار میتند. این ماجرا داستان هجرت پیامبر و مخفی شدن ایشان در غار ثور را به ذهن متبادر میکند. گو اینکه نویسنده قصد دارد بگوید حمید پیامبری است که در مسیر هجرت خود از «حاتم بودن» به «منجی شدن» باید در غار تنهایی خود وقوف کند. سپس دیوار اتاق را حفر کند و پا به بیابان بگذارد. حمیدی که در خلوت خود را «حمیدک» خطاب میکرد و بهعبارتی با بهکاربردن «ک تحقیر» در زبان به سرزنش نفس میپرداخت، ولی از عالم و آدم طلبکار بود و از خدا متوقع و خود را مستحق عقوبت نمیدانست، پس از کوچک کردن حقیقی خود با پاک کردن بدن نرگس از نجاسات، آنقدر بزرگ میشود که خود را با همه عالم یکی میبیند و به مقام بندگی حقیقی میرسد.
رکنی حالات سیدحمید را چنین توصیف میکند: «برای اولین بار احساس میکند دوست دارد کسی را بپرستد. تا حالا به معنای پرستش فکر نکرده بود. میبیند عبادت با پرستش فرق دارد. پرستش به پا افتادن است. پرستش زانو زدن است از شوق؛ از عشق. در پرستیدن نمیتوانی ثابت بایستی. باید حرکت کنی. باید دور کسی بگردی. باید برقصی. انگار نرگس مرکز زمین است و از زیر پای او بوده که زمین پهن شده. دوست دارد دور نرگس بگردد. دور هفتم را که میزند، میایستد. در تاریکی به زحمت دو چشم باز نرگس را میبیند. مینشیند. باور نمیکند که به اندازهٔ همهٔ دنیا دختری فلج و بدبو را دوست داشته باشد. نرگس را نگاه میکند و خیال میکند زیباتر از او در عالم هنوز خلق نشده.»
بهاینترتیب سیدحمید پس از سرگردانی در صحرا که نمادی از عالم روحانی است، در انس با حق به طرب میرسد و در مقام تحیر به طواف نرگس میپردازد.
در این نمادسازی، نویسنده مرادی را بر سر راه حمید قرار میدهد که «سیدموسی» نام دارد. پنداری این سیدموسی همان موسی علیهالسلامی است که طاقت دریافت حکمت اعمال خضر را نداشت، ولی اکنون به مرتبهای دست یافته که همچون خضر راهبری میکند.»
درون مایه کتاب «پیامبر بی معجزه» بر نفس تاکید دارد
پس از آن فاطمه نفری به درونمایه اثر پرداخت: «از سطح که بگذریم، کتاب، با درونمایهای پر و نویسندهای که جهانبینیاش شکل گرفته، در عمق حرفهایی میزند که از دل بلند شده. همانطور که سیدموسی به حمید گفته بود: «باباجون آدم تا یه چیزی رو خودش مزه نکرده، چطور میخواد به بقیه بگه چه مزهای میده؟ پیغمبر که حرف میزد، همهچیز رو خورده بود، خدا رو چشیده بود، دکون بازاری که خدا خدا نمیکرد! باباجون من، مواظب باش کلاه خودت رو باد نبره!» خواننده نیز نویسنده را در مقام وعظ نمیبیند و محتوای کتاب به دلش مینشیند.
درونمایه اثر به توجه بر نفس تأکید دارد؛ اینکه انسان باید اول خویشتن را بسازد و اصلاح کند و بعد به فکر ساختن و یا اصلاح دیگران باشد. اینکه همواره در هر مقامی باشد، باید از زیادهخواهی نفس بترسد و برای تعالی روح، اول خود را خاک کند. همانطور که پدر لباسهای طلبگیاش را در خاک دفن میکند، حمید نیز در مراحلی مختلف، از خود میگذرد و خود را خاک میکند تا آن نسیم روحبخش به جانش بوزد و به حس یگانگی با جهان هستی برسد.
اما نویسنده این محتوا را با مراتبی سازگار با داستان دینی ارائه میدهد. او از سیدحمید نبوی، نقبی به سمت پیامبر اکرم (ص) میزند و سپس از معجزه پیامبر، کتاب قرآن و سپس معراج پیامبر سخن میگوید. سپس این نقب فراختر شده و از امام حسین (ع) که اسطورهای دیگر است و اوست که دین جدش را زنده نگه داشته میگوید و در انتهای این مسیر، به امام زمان (ع) میرسد. امامیکه هست اما از دیدههای دنیابین غایب است. که غیبتش او را از نظر سیدحمید نیز غایب ساخته، آنقدر که حتی در مصائبش نیز او را فراموش کرده. اما این فراموشی دوطرفه نیست و امام عصر او را در خاطر دارد. به همین سبب، در زمانی که سیدحمید تسلیم مرگ میشود و به یاد او میافتد و از او مدد میخواهد، تنها با یکبار نالهٔ ضعیف، امام جوابش میدهد و برای نجاتشان میآید. بعد که سیدحمید به خودش میآید و میفهمد چه کسی نجاتشان داده است، به خودش نهیب میزند: «درمانده بودم! صدایش که کردم، آمد! چرا نفهمیدم؟ چرا خوب نگاهش نکردم؟» و دوباره خودش را مواخذه میکند: «ای بیلیاقت! دیدی نشناختی؟ حمیدک چرا همان اول صدا نزدی؟ چهقدر فکر فرار بودی؟»
و سیدحمید بعد از این تجربه عرفانی، دیگر آدم قبل نیست. او آوازی را شنیده است که از فرط زیباییاش، دیگر نوای آوازهای دیگر را نمیشنود. آواز لعیا نیز که حمید آنقدر دلبستهاش است، هرچند که گاه در اشاره به آن زیادهروی میشود؛ استعارهای از همین جهان و آوازهای موجود این جهان است که برای شنیدنشان باید دل را صیقل داد و گوش را تمرین داد.»
مرضیه نفری انتخاب مکان و جغرافیای داستان را انتخابی هوشمندانه دانست و در این خصوص گفت: «مرزکشی یعنی تعیین یک قلمرو، محدودسازی آن و تثبیت هویت آن قلمرو یا هویتبخشی به آن.
سیدحمید از شهر قم، نقطه امن، شهری مذهبی و خاص، به سمت مرز میرود و در نقطه صفر مرزی زندانی میشود. گویی از متن رانده شده و به مرز یا حاشیه رسیده است. در این مکان تمام باورهایش مورد تهاجم قرار میگیرند. بقیه نگرانند که نکند او را از مرز خارج کرده باشند!
تردیدها و ترسها خودش را هم آزار میدهد. میترسد از مرز رد شود. اما در پایان داستان، او به باورهای جدید و مرزبندهایی فراختر و وسیعتر میرسد. ترسهایش رنگ میبازند و همهچیز مهیا میشود که او به سمت متن و مرکز، نقطه امن حرکت کند.»
اهمیت به بزنگاههای داستان و پایان بندی
عالمی با اشاره به پایانبندی داستان گفت: «سلوک داستان از تصویر دفن لباسهای پدر و رازداری سیدحمید در این ماجرا دلچسبتر میشود. انگار شخصیت در هر رویارویی در مسیر، بخشی از خود را رها میکند تا به نقطه نجات برسد. حالا اینکه تنظیمات نقطه نجات نهایی و پایانبندی، درست و بجا چیده شده محل مداقه است. بهنظر میرسد وعدههای ضمنی که نویسنده در بخش آغازین به مخاطب داده چندان در پایانبندی در نقطه توجه نبوده. دغدغههای سیدحمید درباره همسرش و بلایی که ممکن است سرش آمده باشد کمرنگ شدهاند که قائلم دلیل این ضعیف شدن سلوک و مکاشفه نفس، قهرمان نیست؛ اهمالکاری نویسنده در مورد زن داستان بهعنوان شخصیت مکمل و بخشی از تقابل اولیه داستان است که در پایانبندی جایی ندارد. شاید همراهی بیش از اندازه نویسنده با قهرمان و گرفتن عاملیت از او در تغییر مسیر داستان هم بیتأثیر نباشد.»
فاطمه موسوی نیز درباره بزنگاهها و پایانبندی داستان گفت: «حواس نویسنده آنچنان پرت معناها میشود که بزنگاهها را فراموش میکند و برای همین درست در زمانی که خواننده انتظار دارد داستان به بالاترین حد تأثیرش برسد، ناامید از گلی که درست از دهانه دروازه بازگشته، تنها آه میکشد؛ به همین راحتی صحنه مواجهه سیدحمید و لعیا که لحظه آشنایی خواننده با لعیای حقیقی و بیرون از ذهن قهرمان داستان است، از دست میرود. نویسنده برای دومینبار از دیدار سیدحمید با امام زمانش به سرعت عبور میکند و در انتها صحنه تأثیرگذار پایانی کتاب آن اثری را که باید بگذارد، نمیگذارد. آسا، لعیا و اهالی روستا در حسینیه نشستهاند تا سیدحمید روضه نذری را بخواند. قرار است بهقول سیدموسی این روضه مثل بعضی روضهها به دلمان بچسبد اما این اتفاق نمیافتد. همه دارند نگاه میکنند و آن اتفاق خوشایندی که خواننده انتظارش را دارد ظهور پیدا نمیکند و خواننده باز هم برای بزنگاه بزرگی که از دست رفته، آه میکشد.
نویسنده همهچیز را بهنفع سیدحمید حلوفصل میکند تا او فارغ از چالشهای جدیای که پیش رو دارد، به زندگیاش برسد. سگی که وابسته به سیدحمید شده، به نگهبانی حسینیه گمارده میشود و آسایی که دختر را هیچ حساب نمیکند و حتی به تنها یادگار پسرش که دختر است بهایی نمیدهد، برادر قادر از کار درمیآید؛ او حتی به اندازه یک قاچاقچی معمولی هم در زندان نمیماند؛ او باید بیرون بیاید و نرگس را با تمام مشکلاتش سرپرستی کند! این سیر برای داستان، طبیعی نیست؛ دست پیدای نویسندهای است که دوست دارد سیدحمید را کامیاب و بدون مشکل از جهان داستان بهدر ببرد.»