شب را مهمان خانواده عراقی بودیم: «خیلی تحویلمان گرفتند… انگار نه انگار بیست و چند میلیون زائر اینجاست! جوری تحویلمان گرفتند که انگار امام حسین امسال چهار زائر بیشتر ندارد و آن هم ما هستیم!»

خبرگزاری مهر - گروه مجله - زینب رجایی: تقریباً غیرممکن است کسی تا ساعت ده شب در مشایه باشد و غذا نخورده مانده باشد. موکب‌دارها به زور هم که شده یک ساندویچ فلافل یا ظرف یک بار مصرف کوچکی دستت می‌دهند و بخواهی یا نخواهی، نمی‌گذارند گرسنه بمانی. اما خانواده ابوسلمان، در روستایی حوالی جاده نجف به کربلا که ما را مهمان خود کرده‌اند، بدون آنکه بپرسند شام خورده‌ایم یا نه بساط سفره را آماده می‌کنند. آنها که زبان‌شان را درست و حسابی نمی‌دانیم ولی مهربانی و صمیمیت خالصانه‌شان، نیازی به ترجمه ندارد.

دور سفره نشسته‌ایم. نان تازه روستایی می‌آورند، یک ظرف از خوراک که ترکیبی است از بادمجان، پیاز و سیب‌زمینی و حسابی هم تند است، برنج، چیزی بین کتلت و فلافل و البته یک ظرف بزرگ پر از سیب که به نظر محصول روستای خودشان است. «سلما» همسر ابوسلمان دستپخت خوبی دارد و طعم غذاهای عراقی به مذاقمان غریبی نمی‌کند.

به لقمه‌های آخر شام که می‌رسیم ابوسلمان و پسرش به یک تکاپویی می‌افتند. پسر جوان بیرون می‌رود و بعد از یکی دو دقیقه برمی‌گردد. چند آبمیوه همراهش آورده است و همانطور که آنها را بین ما پخش می‌کند، پدرش خجالت‌زده و با گردنی کج شده، چیزهایی می‌گوید. از لابلای حرف‌هایش کلمه‌های «عفوا» و «انسیتُ» و «کوکا» به گوشم آشنا می‌آید. به گمانم برای آنکه فراموش کرده نوشابه یا یک نوشیدنی سر سفره بگذارد، از ما عذرخواهی می‌کند.

چای سوم را بعد از شام هم با یک جور شیرینی محلی می‌خوریم. ساعت از یک شب گذشته و اهل خانه ابوسلمان هنوز هم مثل پروانه دورمان می‌چرخند. من، محدثه، مرتضی و احمد حسابی از این همه زحمتی که برایمان می‌کشند خجالت‌زده شده‌ایم.

محدثه کنار گوشم می‌گوید: «دیدی مثلاً خانواده یک داماد اگر در روستا باشند، عروس شهری‌شان را چطور پاگشا می‌کنند؟ برای مهمانی‌اش چطور دوندگی دارند! احساس می‌کنم من آن عروس شهری‌ام که مهمان خانواده داماد در روستا شده‌ام… یا فیلم مهمان مامان را دیده‌ای؟ همه چیز شبیه حال و هوای آنجا نیست؟ خیلی عجیب و غریب برای ما زحمت می‌کشند…» مرتضی خودش را قاطی پچ‌پچ‌هایمان می‌کند: «بچه‌ها من مدام از خودم می‌پرسم اگر من با وضع اقتصادی اینها ساکن مثلاً مشهد باشم، برای زائر عراقی امام رضا (ع) چه می‌کنم؟» احمد انگار که همین سوال مرتضی را از خودش می‌پرسیده، بدون معطلی میان حرف می‌آید و می‌گوید: «اصلا نه برای زائر عراقی! برای زائر ایرانی امام رضا چه می‌کنم؟ اصلاً نه با توان مالی این خانواده روستایی! با همین توان مالی که همین حالا دارم، برای زائر امام رضا چه می‌کنم؟» سوال‌هایمان بی‌جواب است...

دستی به عبای کوثر که پوشیده‌ام می‌کشم. دختر جوان خانواده که ساعتی پیش بعد از مقاومت‌های بی ‌فایده‌ام راضی‌ام کرد لباس‌هایم را بگیرد و بشوید و لباس‌های خودش را به من داد؛ عبا و شال سنگ‌دوزی شده نو و نواری که مطمئنم خودش در بهترین و مهم‌ترین مجالس آنها را می‌پوشد. با لبخند ادامه حرف بچه‌ها را می‌گیرم و تلخ می‌گویم: «من چی؟ لباس‌های مهمان غریبه‌ام را با دست می‌شویم؟ یا اصلاً لباس‌هایش را توی ماشین لباسشویی خانه‌ام می‌اندازم؟ با خواهش و التماس راضی‌اش می‌کنم که وقتی خاکی و خیس از عرق است، اعیانی‌ترین و نوترین لباس‌هایم را بپوشد؟» سوال‌های من هم جوابی ندارد…

ساعت دو صبح است و من و محدثه با سلما و کوثر میزبانان عراقی در اتاق کوچک خانه‌شان تشکی انداختیم تا استراحت کنیم. خسته‌ام و برای خواب له‌له می‌زنم اما دختر ابوسلمان مشتاق است تا با همان عربی دست و پا شکسته و زبان اشاره‌مان درد و دل کنیم. ما رو به بیهوشی هستیم ولی او قبراق ما را تماشا می‌کند. محدثه که تقریباً خواب را در آغوش کشیده می‌گوید: «طفلی خواهر ندارد و انگار حتی در این روستا هم تنهاست. درد و دل‌های یک سالش را برای من و تو آورده! کاش می‌فهمیدیم چه می‌گوید…»

وقت سحر، بعد از نماز به بهانه زمان کم و مسیر نسبتاً زیادی که تا کربلا پیش رو داریم از ابوسلمان می‌خواهیم صبحانه ما را به موکب‌داران مشایه واگذار کند. این بار زور ما چهار نفر به اصرارهای خانواده عراقی می‌چربد. موقع خداحافظی، کوثر جلو می‌آید و دستم را باز می‌کند. یک کش موی سر، یک آویز تزئینی کیف و یک دستبند با دانه‌های مشکی شبیه تسبیح توی دستم می‌گذارد. بار چندمی است که من را با محبتش، مبهوت می‌کند.

دستبندش را دستم می‌کنم و دستبند خودم را که دانه‌های سبزی دارد باز می‌کنم و دور مچ کوثر می‌بندم. با تمام صورت گندمگون و آفتاب‌خورده‌اش به رویم می‌خندد و مدام التماس دعا می‌گوید. می‌خواهم شماره تماس رد و بدل کنیم اما کوثر و حتی مادرش تلفن همراه ندارند. مردها شماره هم را می‌گیرند. دست آخر کلمه کلمه و با تته‌پته می‌گویم: «تعالوا ایران؛ زیارت امام رضا؛ نَحنُ خادم ان‌شاالله» تلاش کردم بفهمانم که برای زیارت امام رضا بیایید ایران تا ما هم به شما خدمت کنیم. سلمان، پسر جوان خانواده می‌گوید که آمدن آنها به ایران برایشان پرخرج و تقریباً غیرممکن است ولی از ما می‌خواهد که هر وقت به عراق آمدیم باز هم سراغشان برویم.

ساعتی بعد، در جاده نجف به کربلا همان جا که دیشب با ابوسلمان روبرو شده بودیم، پیاده می‌شویم. کوله‌هایمان را از صندوق عقب تحویلمان می‌دهد. مثل روز پیداست که هرکدامشان حسابی و با دقت تمیز شده‌اند. خداحافظی می‌کنیم. چند قدم جلوتر برمی‌گردم تا برای آخرین بار تصویر ابوسلمان را در خاطرات ذهنم ثبت کنم. رو به جمعیت ایستاده و دوباره سر راه زائران را می‌گیرد. هنوز صدایش را می‌شنوم: «زائر مَبیت؟ مبیت! حَمامات، مکیّف، مَغسَله موجود…» یعنی زائر منزل می‌آیی؟ حمام و کولر و ماشین لباسشویی هم موجود است. نگاهی به لباس‌های تمیزم می‌اندازم که کوثر دیشب آنها را با دست شسته بود.

احمد خط نگاهم را دنبال می‌کند: «این عراقی‌ها، وقت اربعین خانه و کار و زندگی و استراحت‌شان را تعطیل می‌کنند. فقط خدمت! کاش یک سال هم که شده برای خدمت در موکبی جایی بیایم…» بار دیگر بند کوله‌ها را محکم می‌کنیم تا باقیمانده راه را گز کنیم. محدثه حرف شب به یادماندنی در خانه ابوسلمان را این‌طور می‌بندد: «خیلی عجیب بود بچه‌ها! خیلی تحویلمان گرفتند… انگار نه انگار بیست و چند میلیون زائر اینجاست! جوری تحویلمان گرفتند که انگار امام حسین امسال چهار زائر بیشتر ندارد و آن هم ما هستیم!»