خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - زینب رجایی: بالاخره نیمه شب به کربلا میرسیم. از وقتی پا در نجف گذاشتهایم تا این لحظه که بعد از سه روز به کربلا رسیدهایم، یک دقیقه خلوتی ندیدهایم. همه جا شلوغ یا به قول عراقیها «ازدحام» است؛ کربلا از همهجا شلوغتر و ازدحامش بیشتر. شب اربعین است و شانه به شانه قدم زدن تقریباً غیر ممکن شده. باید پشت سر هم یا به قول خودمان «قطاری» راه برویم. بعد از یکی دو ساعت تلوتلو خوردن در شلوغیها در یک موکب که حدوداً یک ربع با بینالحرمین فاصله دارد مستقر میشویم و با همان خستگی و خاکی که با خود آوردهایم برای زیارت سمت «شارعالشهدا» میرویم.
زیارت که میکنیم، شب به نیمه میرسد. با نقشه اینترنتی راه برگشت به موکب را دنبال میکنیم. متر به متر مسیرها لبریز از زائر است. جوری که اگر یک گاری یا سه چرخه وارد کوچهها شود، راه رفت و آمد بند میآید، همه چیز به هم میریزد و فشار ازدحام اذیتکننده میشود. یاد متروی تهران و شلوغیهای صبح و غروب در ایتسگاههای دروازه شمیران و دروازه دولت میافتم، با این تفاوت که اینجا کسی داد و بیداد نمیکند؛ یکی بچه بغل دارد، یکی تازه از راه رسیده و کوله به دوش است، یکی هم کوله نفر جلویی توی صورتش میخورد و آخ نمیگوید، یکی کیسه پر از پیاز کنار پایش گرفته… ولی کسی داد و بیداد نمیکند! فقط هر از گاهی یک نفر داد میزند: «عَلی صِحَّةِ زُوّارِ الحُسین؛ صَلّو عَلی محَمد وَ آل محمد» و همه برای سلامتی زائران امام حسین صلوات میفرستند.
توی هر کوچه که پا میگذاریم چند موکب برای پذیرایی برپاست. آنقدر زیاد هستند که برای خیلیهایشان صف درست نمیشود! برعکس؛ موکبدارها هستند که سر راه زائران میآیند و از آنها خواهش میکنند پذیراییشان را قبول کنند. ذهن حسابگرم راحتم نمیگذارد. بلند بلند فکر میکنم: «مگر این مردم چقدر نذر و نیاز میکنند؟ چقدر اموات دارند؟ چقدر خیرات میکنند؟ مگر چند ارگان و نهاد حمایتشان میکند که هر کوچه و پس کوچهای بساط پذیرایی به راه است؟ چقدر مواد اولیه دارند؟ تمام نمیشود؟ برای خودشان کم نمیآید؟ چقدر چای و شکر دارند؟ چقدر برنج و روغن دارند؟ چقدر آب و گاز دارند؟ چند کوچه؟ چند موکب؟ چند روز؟ چند خادم؟ خسته نمیشوند؟ از شلوغی؟ از میلیونها نفر در یک شهر کوچک، از این همه زباله؛ از ظرفهای یک بار مصرف؛ از این خدمات رایگان که میدهند؛ این گرما آدم را از آدمیّت خارج میکند! اینها چطور هرروز بالا سر دیگ غذا هستند؟ محدثه! ما یک هیئت سر کوچهمان است که پنجشنبه شبها روضه دارد؛ اهالی کوچه شاکی شدهاند که هیئتیها جای پارک مهمانهایشان را میگیرند. اهالی این کوچه پس کوچههای کربلا که اطراف حرم هستند از مسدود بودن خیابانهایشان شاکی نمیشوند؟ شاکی که نمیشوند، هیچ! پذیرایی هم میکنند. در خانههایشان هم به روی زائران باز است…»
محدثه برای آنکه سوالهای یک نفسم را قیچی کند به حرف میآید: «من ده سال برای اربعین آمدهام عراق، ولی هنوز دیدن این صحنهها برایم عادی نشده و نمیشود.» ساکت میشوم ولی فکرم هنوز درگیر علامت سوالها و تعجبهاست. جلوی یک موکب کوچک برای چای میایستیم. خادم میگوید: «شای ایرانی؟» سریع میگویم: «لا! لا! شای عراقی…» بعد رو به محدثه میخندم: «تمام سال منتظر طعم چای عراقی هستیم بعد اینجا هم میخواهند چای خودمان را به ما بدهند!»
چای عراقیها حسابی تلخ است. چای را مستقیم در کتری آب جوش میریزند و میگذارند تا میتواند قُل بخورد. اما از وقتی تعداد ایرانیها و تقاضا برای چای دم کرده و رنگ روشن بیشتر شده، گزینه چای ایرانی را به منوهایشان اضافه کردهاند. محدثه، فنجان کمر باریک و نعلبکی را جوری توی دستش میگیرد که انگار عزیزش را در آغوش کشیده باشد. بخار چای را با نفسی عمیق از هوای کربلا در مشامش میکشد و شعر میخواند: «کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟ بهشت اینجاست… اینجا که دارم چای مینوشم…» استکانها را روی پیشخوان موکب میگذاریم و میگوئیم: «شکراً…» موکبدار عراقی سرش را بالا نیاورده جواب میدهد: «نوش جان»!
در دالانهای بازار کربلا وارد کوچهای باریک میشویم؛ به قدری باریک که ماشین از آن رد نمیشود. اینجا در بعضی مغازهها را تخته کردهاند و هرچند قدم جمعی به پذیرایی از زائران ایستادهاند. تنور آوردهاند و نان داغ میدهند. بامیه تعارف میکنند. جلوی یک در قدیمی که دو پله از سطح کوچه پایینتر است، پسر بچه هفت هشت سالهای پشت یک میز پلاستیکی روی صندلی ایستاده و شربت آبلیمو میدهد. میز پلاستیکیاش دو پایه سمت راست را ندارد و به جای پایه چند جعبه کوچک و بزرگ گذاشته. سفره یک بار مصرف رویش انداخته، یک کلمن تمیز، چند بسته لیوان یک بار مصرف و ظرف شهد شربت و شکر...
برای خودش ارتش یک نفرهای است. خودش لیوانهای شربت پر میکند؛ خودش شکر و شهد شربت میریزد؛ خودش هم میزند؛ خودش دور و بر میزش را جمع و جور میکند؛ خودش یخ به کلمن اضافه میکند؛ خودش فریاد میزند: «هَلابیکُم یا زَوّارِ الحُسین» یعنی خوش آمدید ای زائران حسین! و به تقلید از مردان عراقی چند بار تکرار میکند: «هلاب… هلاب… هلا…» نمیدانم از کِی اینجاست ولی صدایش حسابی گرفته است. خیلی بیشتر از صدای من که از گرمای هوای عراق و سرمای موکبهای توی مسیر بدجوری سرما خوردهام…
خانهای که پسرک مقابلش ایستاده و شربت میدهد، در فلزی زنگ زده و رنگ و رو رفتهای دارد. ذهن حسابگرم باز عرض اندام میکند و فکر میکنم اهل این خانه اگر همین شکر و شربت و لیوانها را نخریده بود احتمالاً میتوانست یک قوطی رنگ و یک قلمو بخرد و همین در را رنگ کند!
حساب و کتابهای ذهنم جور در نمیآید. اینجا پر از سوال بیجواب است. پر از علامت تعجب! به محدثه میگویم: «شنیدهای عراقیها هرچه دارند را خرج زائران اربعین میکنند؟» محدثه به تأیید سری تکان میهد. میگویم: «نه خیر! درست نیست! هر چه دارند را خرج نمیکنند… جماعتی که من دیدم و میبینم هم هرچه دارند و ندارند را خرج میکنند! هم هرچه میتوانند داشته باشند را…»