«هفت سال پیش اربعین رفتم کربلا و دیدم با چه عشقی از زائران میزبانی می‌کنند. آنجا ایده موکب زدن در مسیر منتهی به حرم رضوی به ذهنم آمد. وقتی برگشتم گفتم من موکب می‌زنم هرکس همراه است بسم‌الله»

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - فاطمه برزویی: «علی، پسر کوچک من معلولیت جسمی و حرکتی دارد. این مشکل از بچگی با او بوده. من، دو پسر و یک دختر دارم که هر سه آنها معلول هستند. هرسال چهار نفره برای چهل و هشتم پیاده به سمت مشهد حرکت می‌کنیم.» اینها را زهرا با لبخند و شور و شوقی وصف نشدنی می‌گوید. برای کسانی که نمی‌دانند، اهالی خراسان به ۲۸ صفر، چهل و هشتم می‌گویند؛ انگار که تاریخ را از روز عاشورا و دهم محرم بشمارند.

زهرا که یا سن عددی‌اش زیاد است یا سختی‌های روزگار چهره‌اش را شکسته‌تر کرده یکی از هزاران زائری است که با شرایط خاص و دشوارش، راهی این سفر شده؛ از روستاهای اطراف نیشابور است و پشت چهره خندانش داستانی شنیدنی و البته کمی تلخ دارد. او خلاصه قصه زندگی‌اش را این‌طور شروع می‌کند: «علی، از زمانی که نوزاد قنداقی بود تا همین حالا که ۲۰ سال سن دارد، یار همیشگی من در این مسیر بوده! راستش را بخواهید آن اوایل، حدود ۱۷_ ۱۸ سال پیش با طلبکاری به این سفر می‌رفتم! می‌رفتم تا علی زودتر شفا بگیرد، می‌رفتم تا مشکلاتم حل شود و … اما الان همه چیز فرق کرده؛ حالا دیگر برای دلم خودمان می‌رویم.»

پسرش که روی ویلچر نشسته را با محبت نگاه می‌کند: «علی در کل مسیر همراهم می‌آید ولی دختر و پسر دیگرم معمولاً بین مسیر خسته می‌شوند و اقوام زحمت می‌کشند و آنها را سمت مشهد می‌برند.» شرایط سختی دارد. می‌پرسم خودت خسته نمی‌شوی؟ چرا با ماشین نمی‌روی؟ لبخندش عمیق‌تر می‌شود و می‌گوید: «سفر با یک پسر جوان روی ویلچر سختی‌های خودش را دارد، منکر این قضیه نمی‌شوم؛ ولی من و علی آن قدر عاشق امام رضا هستیم که حد ندارد و هر طور شده هر سال خودمان را به مشهد می‌رسانیم. این جاده قدیم و این پیاده‌روی برای من یک حال و هوای دیگر دارد، قلبم را از جا می‌کَنَد… به نظر من این عشق می‌تواند آدم را دیوانه می‌کند و می‌تواند تو را آنقدر بهم بریزد که کل مسیر را برای امام رضا و اهل بیت خون گریه کنی. می‌دانی؟ من معتقدم همین که این قدر عاشق هستیم، خودش یک معجزه شیرین است…»

ضامن آهو، طاقت قهر ندارد

زهرا وقتی از علی می‌گوید، چشمانش برق می‌زند. مدام میان حرف‌ها یادآوری می‌کند که علی برای او فرق دارد و جگر گوشه‌اش است. پسرش را نوازش می‌کند و با بغض و لبخند می‌گوید: «اصلاً علی نور زندگی من است.» و بعد گویی چیز جدیدی یادش آمده باشد با اشتیاق ادامه می‌دهد: «وقتی علی چندسال اول خوب نشد، ناامید شدم و با امام رضا قهر کردم… دیگر نمی‌خواستم حتی پایم را در جاده مشهد بگذارم، ولی شاید باورتان نشود! چند روز بعد از برگشت از آن سفر مشهد، از طرف مهمانسرای حرم تماس گرفتند و گفتند شما دعوت به مشهد و حرم شده‌اید. آنجا بود که فهمیدم ضامن آهو من را می‌بیند و حسابی هم حواسش به من و بچه‌هایم است… فهمیدم که دلش طاقت قهر ما را ندارد.»

می‌ایستد تا نفسی تازه کند، در حالی که خم شده تا پاهای علی را صاف کند، با بغضی که دیگر پنهان کردنش بی‌فایده است می‌گوید: «خدا را روزی هزار مرتبه به خاطر صبری که به من داده شکر می‌کنم. داشتن سه بچه معلول به اندازه کافی سخت است و حرف و حدیث مردم از آن سخت‌تر! هرسال این وقت‌ها نیش و کنایه‌هایشان بیشتر می‌شود. از این ور و آنور و آشناها می‌گویند که بچه‌ها را به بهزیستی نسپردی، دیگر مشهد بردنشان چیست؟ نمی‌دانند این بچه‌ها قلب من هستند، نمی‌دانند اگر میزبان این سفرها، خود ثامن الائمه، نخواهد اصلاً ما راهی این سفر نمی‌شویم…»

با گوشه انگشت اشک را از چشمش می‌گیرد و سعی می‌کند قوی باشد و شکرگزار: «از زخم و زبان‌ها گفتم، ولی بگذارید از کمک‌ها هم بگویم! در مسیر سربالایی‌ها داریم که گاهی نمی‌توانم تنهایی علی را جا به جا کنم، اما همیشه کسانی هستند که خودشان داوطلبانه کمک می‌کنند و هوایم را دارند. خدا خودش نگهدارشان باشد.»

هیچکس، از هیچ کمکی دریغ نمی‌کند

بیشتر زائران اهالی خود خراسان هستند؛ خراسان شمالی، رضوی و جنوبی.. از اسفراین و جغتای و جوین، از بجنورد، قوچان، شیروان و چناران. در جاده قدیم هم اغلب اهالی سبزوار و داورزن هستند که معمولاً هرساله پیش‌قدم این مسیرند و البته نیشابور و روستاهای اطرافش مانند باغ فیروز، میان جلگه و باغشن که معمولاً دیرتر از سایر کاروان‌ها به سمت مشهد مقدس به راه می‌افتند.

تا رسیدن به موکب بعدی با زهرا و علی همراهی می‌کنم و هم‌قدم آنها می‌شوم. کمی جلوتر، گروهی جلوی موکبی را آب‌پاشی می‌کنند. سماورهای بزرگ روی میز گذاشته‌اند که روی‌شان نوشته شده شربت، آب و چای. زنان کاروانی در حال استراحت بودند تا ادامه مسیر را سرحال و قبراق باشند. مانند دیگران، من هم برای رفع خستگی انتخابم چای است و خود را به نوشیدن یک لیوان چای داغ در ظل گرما دعوت می‌کنم.

دقایقی بعد، صدای گفتگو مسئولان موکب توجهم را جلب کرد. درباره کاروانی حرف می‌زدند که حدود نیم ساعت دیگر می‌رسد. پا به سن گذاشته‌اند و موهایشان سفید شده. اطلاعات دقیقی درباره پیاده‌روی زائران و کاروان‌های مختلف دارند. گوشه چشمشان از خنده جمع شده. خودشان را این‌طور معرفی می‌کنند: «دختر جان! ما کسی هستیم که کارمان یک عمر خدمت به زائران است.»

«عزیز آقا مهدوی» و «محمد ابراهیم لطفی» بود دو مرد جاافتاده‌ای هستند که بخش قابل توجهی از عمرشان را زیر سایه پرچم اهل بیت گذرانده‌اند. عزیز آقا می‌گوید: «این موکبی که شما الان در آن ایستاده‌اید پنجمین سال است که برگزار می‌شود و بیشتر کمک‌هایش، کمک‌های مردمی است، هر از گاهی هم آستان قدس رضوی دستمان را می‌گیرد.»

آقای لطفی که خادم حرم امام رضا (ع) است دنباله حرف عزیز آقا را می‌گیرد: «فقط شهر نیشابور ۱۲۰۰ خادم یار دارد و ۲۵۰ نفر آنها حسابی فعال هستند وبا وجود مشغله و دغدغه‌های زندگی شیفت‌های حرم را هم می‌روند. عشق به امام رضا به اندازه‌ای است که هرکدام از بچه‌ها گوشه‌ای از کار را می‌گیرند و هر سال چهل و هشتم را بهتر از سال قبل برگزار می‌کنند. هیچکس، از هیچ کمکی دریغ نمی‌کند.»

خدمتی که خستگی ندارد، افتخار دارد

عزیزآقا این را هم اضافه می‌کند که اکثر کاروان‌های پیاده، از اهالی خود استان خراسان رضوی هستند و از چهار جهت استان به مشهد می‌آیند. همچنین تاکید دارد که از حدود دوازده سال پیش، موکب‌های کوچکی بین راه برای راحتی زوار برپا شده و همان موقع بوده که جرقه موکب زدن‌ها در این مسیر زده شده. او می‌گوید زائران باید حتماً در روز پیاده‌روی کنند و این موکب‌ها در جهت حمایت از آنان است.

این‌طور که آنها می‌گویند حدود ده دوازده سال است که مردم از گوشه گوشه استان و گاهاً کشور می‌آیند و پیاده به مشهد می‌روند. حس و حال زائران عجیب است. انگار کفش آهنی به پا کرده‌اند و خستگی نمی‌شناسند. از پیرزن ۸۰ ساله تا کودک شیرخوار چندماهه‌ای که با کاروانی، سمت مشهد حرکت می‌کنند.

کاروان جدید به موکب نزدیک شده و هر دو عجله دارند که برای استقبال از آنها بروند. ذوق را از چشمانشان می‌توان دید. دست آخر گفتند: «ما از کمک کردن به مردمی که با کمترین امکانات این مسیر را می‌آیند، ذوق می‌کنیم. خدمت به آقا امام رضا و زائرانش برای ما خستگی ندارد، افتخار دارد!»

مسیری در امتداد اربعین!

بین راه به قصد تازه کردن نفسی و تجدید قوا در اولین موکبی که دیدم ایستادم. موکب خلوت و بدون زرق و برقی بود. دو مرد جاافتاده و سن و سال دار پشت موکب روی صندلی نشسته بودند. نزدیک‌شان که شدیم از جای خود بلند شدند. یکی از آنها گفت: «بفرمایید استراحتی کنید، چای بریزم برایتان یا شربت؟» گرما اذیت‌کننده شده بود و هوا یک شربت تگری می‌طلبید، پس یک لیوان شربت آبلیمو درخواست کردم.

اطراف موکب تقریباً خلوت است. علت را که می‌پرسم می‌گویند این وقت روز که گرما از آسمان می‌بارد، تعداد زائران مسیر کم است. مردی که عینک دارد و از گفتن اسمش خودداری می‌کند می‌گوید: «هفت سال است که این موقع از سال وضعیت من همین است. صبح زود می‌آییم پشت موکب می‌ایستیم تا وقتی که آفتاب غروب کند.»

خاطراتش را با صدای بلند مرور می‌کند: «هفت سال پیش بود که از طرف محل کارم برای یک مأموریت باید به کربلا می‌رفتم. رفتم و آنجا دیدم با چه عشقی و با چه شور و شوقی از زائران میزبانی می‌کنند. موکب‌ها را دیدم و همانجا ایده موکب زدن در مسیر منتهی به حرم امام رضا به ذهنم آمد. وقتی از کربلا به روستایمان برگشتم، به مسجد محل رفتم و اعلام کردم قصد دارم موکب بین راهی بزنم. هرکسی که همراه من است بسم‌الله؛ اگر هم نه خودم تنهایی این کار را انجام می‌دهم.»

از واکنش و همراهی مردم روستایشان که می‌پرسم، انگار در خاطراتش غرق شده باشد تا آن روزها را به خاطر بیاورد می‌گوید: «ما اهل روستای حمیدآباد هستیم… راستش توقع این استقبال را نداشتم. عده زیادی قبول کردند و ما موکب را برپا کردیم. اسم موکب را هم به یاد شهدای روستایمان گذاشتیم موکب شهدای حمید آباد. اوایل غذا پخش می‌کردیم و ناهار زائران تا حدود زیادی بر عهده ما بود. اما خب… کم‌کم با توجه به افزایش قیمت‌ها، دست ما هم تنگ‌تر شد و همانطور که می‌بینید به چای، آب و شربت بسنده کردیم. البته این را هم بگویم گاهی اوقات خود مردم روستا ناهار و غذایی آماده می‌کنند و برای زائران می‌آوردند.»

وقتی می‌پرسم زائران از کدام نواحی کشور بیشتر پیاده می‌آیند، عینکش را جا به جا می‌کند، اخم کوچکی بین ابروهایش جا خوش می‌کند و جواب می‌دهد: «بیشتر زائران از اهالی خود خراسان رضوی هستند و خوب است بدانید مسیر پیاده‌روی از نیشابور شروع می‌شود نه محل سکونتشان. آنها خسته می‌شوند شاید این وسط غر ریزی هم بزنند اما همیشه تأیید می‌کنند که این خستگی تا قبل از دیدن ضریح و گنبد طلا است. می‌گویند گنبد طلا را که می‌بینیم خستگی از تن و بدنمان جوری پر می‌کشد گویی که هرگز خسته نبوده‌ایم.»

از نیشابور تا مشهد به نیت «‌نجف تا کربلا»

انسیه زن نسبتاً جوانی است. به نظر سو چند ساله می‌رسد. توی موکب کنارش که می‌نشینم ساندویچی که در دست دارد را تقسیم می‌کند و به من تعارف می‌زند. لهجه‌اش شبیه سبزواری‌ها است. حدسم را تأیید می‌کند و وقتی هم‌کلام می‌شویم می‌گوید از اهالی روستا گرماب سبزوار است.

گویی گوشی شنوا پیدا کرده باشد، باب درد و دل را باز می‌کند: «من و اهالی روستا تقریباً ۶_۷ سالی است که این روزها به سمت مشهد حرکت می‌کنیم. من همیشه یک ماه مانده به شهادت امام رضا دست و دلم می‌لرزد. دوست دارم یک سال هم که شده این پیاده‌روی را در جاده نجف به کربلا بروم اما خب… هزینه‌ها اجازه نمی‌دهد. از نیشابور تا مشهد را پیاده می‌روم به نیت آنکه از نجف تا کربلا پیاده رفته باشم…»

می‌پرسم این مسیر چه دارد که چندین سال است به آن پایبند هستی؟ برای پنهان کردن بغض گلو و اشک چشمانش، می‌خندد: «هرسال با کلی آرزو و نذر و نیاز برای سلامت دخترم این مسیر را می‌آمدم ولی امسال دخترم خوب شد…» بغض، صدا و چانه‌اش را می‌لرزاند: «همیشه می‌گویم خدایا شکرت! برای هر آنچه که دارم و ندارم. من نمی‌توانم شکر همه نعمت‌های تو را به جا بیاورم اما تو می‌توانی هر دردی را درمان کنی. هرکس مریض دارد خدایا مثل دختر سلامتی‌اش را به او ببخش.»

ضامن آهو، ضامن من نیز شد

انسیه با صدای خش‌دار ادامه می‌دهد: «سلامتی دخترم را از امام رضا گرفتم و گفتم ضامن آهو، ضامن ما نیز شد. می‌دانستم هدیه‌ام را می‌گیرم. امام رضا هیچوقت من را دست خالی به خانه نفرستاده.» حالا من هم بغض دارم. وضع مالی خوبی ندارد و در همان روستای خودشان و روستاهای اطراف چند جایی کار می‌کند؛ اما چند وقتی است حقوقش را نداده‌اند…

«امسال حتی پول کاروان که ۲۰۰ هزار تومان بود را هم نداشتم تا اینکه دیشب پول کارگری پسرم که ۹۰ هزار تومان بود، برایش ریختند. حقوقش را داد به من که حسابی بی‌تاب این سفر بودم… من هم صبح به کاروان پیوستم. به آنها گفتم کل پول من همین است لطفاً من را هم قبول کنید، قول می‌دهم در اسرع وقت بقیه آن را پرداخت می‌کنم. خدا خیرشان بدهد اجازه دادند با آنها هم مسیر شوم. خلاصه که امسال بدون اینکه از خدا چیزی بخواهم و فقط برای شکرگزاری به حرم آقا امام رضا می‌روم.»

شماره‌اش را گرفتم تا اگر کمکی بود، بتوانم با او ارتباط بگیرم. گفت: «نه قربانت بروم. اگر هم کمکی بود بگذار برسد به کسی که از من نیازمندتر است. خدای من بزرگ است، خیلی بزرگ…»